سلیمه
در گرمای تابستان با بدن خسته، زیر آفتاب سوزان، بدون نان و آب در مزرعه کار میکردم. حتا به اندازۀ کافی استراحت نمیکردم. در زمستان و در سردی هوا که باران و برف شدید میبارید، بدون لباس گرم در بیرون از خانه مشغول کار بودم.
دورههای بارداری و زایمانم را به تنهایی گذراندم. کسی نبود که مرا در کارهای خانه و مزرعهداری کمک کند. از شوهر گرفته تا خانواده و اقارب، هر کدام مسؤولیتهای خود را داشتند. چهار دخترم در فصل زمستان تولد شدند و در همان فصل من به خاطری که دختر به دنیا آورده بودم، در خانه جایی نداشتم. چندین شب را در انبار چوب و علف حیوانات خوابیدم تا از عصبانیت و خشم خانوادۀ شوهرم کاسته شود.
در دوران بارداری و زایمان، از من مراقبت نشد. به یاد میآورم که حتا نتوانستم یکبار هم درست استراحت کنم. بیماریهایی که پس از هر زایمان به آن مبتلا میشدم، هیچگاهی تداوی نشد. چون پولی برای تشخیص و تداوی آن نبود و اگر پولی بود، اجازۀ رفتن نزد داکتر را نداشتم.
وقتی به شوهرم از بیماری و کسالت شکوه میکردم، با لتوکوب پاسخ میداد. هیچ دارویی نمانده است که برای تسکین دردم امتحان نکرده باشم. باری با پسر سومیام به شفاخانۀ حوزوی روستا مراجعه کردم اما وقتی شوهرم فهمید، عصبانی شد و پسرم را از خانه بیرون کرد. خشونتهای روانی و فزیکی، عدم مراقبت در هنگام بارداری، زایمانهای پی در پی و غذای ناکافی سبب شد که در چهل سالهگی از پا بیفتم.
حالا که من زمینگیر شدهام، دخترانم بزرگ شدند، پسرانم نیز بزرگ شدند و من فرصت کافی برای استراحت دارم اما بیماریهای گوناگونی که دامنم را گرفتهاند، آرامش و آسایش مرا سلب کردهاند.
در میانسالی با خستهگی مفرط، کمردرد و پادردی شدید، عفونت در واژن و امراض جلدی سر میکنم. یازده بار زایمان کردهام. شش بار سالم و پنج بار ناموفق. پنجبار نوزادانم را از دست دادم. نوزادانی که برای به دنیاآوردنشان هیچ نقشی نداشتم. باید میزاییدم تا نیروی کار به مزرعه و زمین اضافه میشد.
شوهرم گِلکار است و به کمک پسر بزرگترم، از بنایی خانۀ مردم نان در میآورند. پسر دومم در خانۀ یک شخص مالدار مزدورکاری میکند و پسر سوم نیز مصروف چوپانی است، اما برای یک خانوادۀ هژده نفره کافی نیست. چون من و دخترانم مهارت هیچکاری جز زمینداری و کشاورزی نداریم. هیچگاهی فرصت رفتن به مکتب یا کورسهای سوادآموزی را نداشتیم.
بیش از هر چیزی، تقلای شوهر و پسرانم برای پیداکردن نان ناراحتم میکند. مخصوصاً پسر سومم که همیشه در کوه و بیابان است. میگویم در دشتهای گرم و سوزان سایهیی پیدا میشود که پسرم سایه بگیرد، با خود آب برده است، آیا در روزهای بارانی میتواند سرپناهی پیدا کند، لباس گرم دارد و دهها دغدغه و نگرانی دیگر که پایانی ندارد.
قبلاً با از دستدادن نوزادانم احساس میکردم که از دستدادن اولاد بدترین درد دنیاست، اما وقتی به پسرانم نگاه میکنم و زندهگی دختر بزرگم را میبینم که همسر چهارم یک مرد شده، خوشحال میشوم که پنج کودک دیگرم زنده نیستند تا مانند اینها سختی بکشند. میگویم کاش در آوردن آنها حق انتخاب میداشتم تا کودکان کمتری به دنیا میآوردم و از عهدۀ مخارج آنها برآمده و مسؤولیتم را درست ادا میکردم. خود نیز در چهل سالهگی در بستر بیماری نمیافتادم اما دریغ!
ازخودم میپرسم چه زمانی اینهمه رنج تمام میشود، کی به آرامش میرسم، زنان همسنوسال من که عمرشان در مزرعه و پای حیوانات سپری شده، چه زمانی روی آرامش و آسودهگی را میبینند؟
حسرت یک خواب راحت و یک لحظه زندهگی بدون رنج بر دلم ماندهاست.