تمنا عارف
مسیر کار حوریه (مستعار) از روبروی پارکی در تهران، در نزدیکی جای بودوباش من میگذرد. او، تقریباً شامها از کارش به سمت خانه بر میگردد. همینطور، صبحها به قول خودش ساعت پنجونیم شش از خواب بلند میشود تا به موقع سر کارش که یکساعتونیم از خانۀشان دورتر است، برسد.
از سر تصادف، روزی هر دو از یک سوپرمارکیت سودا میخریدیم، در همانجا از چهرههای همدیگر متوجه شده بودیم که آشنای همیم. آشنا به ریشههای مشترک، غمهای مشترک، آوارهگی و بیپناهی یکسان. حوریه زادۀ کابل و دانشآموختۀ حقوق و علوم سیاسی است. اما حالا، نام دومش «مهاجر» است.
او و خانوادهاش چند روز قبل از تسلط طالبان کابل را ترک میکنند و راه مهاجرت را پیش میگیرند. او میگوید:
«پدرم از دوستان و همکاران قبلیاش، [پدر حوریه قبلاً عضو نیروهای ارتش بود] از چگونهگی آینده چیزهایی میپرسید و جویای شرایط میشد. پدرم قبلاً در اثر ماین کنار جادهیی طالبان، در خوست معیوب شده و هر دو پایش در ناحیۀ زانو سیخ دارد. هنوز طالبان کابل را نگرفته بودند که ما با رهاکردن خانه و آتشزدن وسایل و کاغذهای مربوط کار پدرم، تنها با چند چمدان لباس و اسباب ضروری کشور را ترک کردیم. بیم ما این بود که طالبان وقتی به کابل میآیند. یا جنگ میشود، یا حاکم میشوند و دست به تسویۀ حساب میزنند. خصوصاً با نظامیها. حتا اگر هیچ کاری نکنند، حاکمیتشان تحملناپذیر است. همینطور که حالاست. دست به این انتخاب ناخواسته و تلخ زدیم، فکر کردیم که در خانۀ خود تحقیر شدن درد بیشتری دارد».
حوریه قبل از مهاجرت در نظام قضایی افغانستان کار میکرد و اوقات غیر رسمیاش را صرف ارایۀ خدمات حقوقی به ویژه برای زنان کرده بود:
«با همه فرازونشیب، زندهگی در کابل یک نظم داشت. امیدی وجود داشت. با دلگرمی به کار و دفتر میرفتم. در کنارش، ما جمعی از دختران یک دفتر خدمات حقوقی باز کرده بودیم و برای زنان کارهایی انجام میدادیم. زنانی که از سوی خانوادههایشان طرد شده بودند، زنان مطلقه، دختران قربانی کودکهمسری، قربانیان تجاوز، قربانیان ازدواجهای ناخواسته و… . ما به همین چیزها دلبسته بودیم و با همین امیدواری ها سر میکردیم».
دو سال مهاجرت و حجم رنجهای سنگین روزگار، حوریه را به اندازۀ بیست سال پیر کردهاست. از اینکه فرزند بزرگ خانواده است، تمام مسؤولیتها به دوش اوست. این بار نخست است که از وطنش مهاجر میشود. حوریه میگوید:
«از روزی که ما اینجا آمدیم تا همینحالا که با هم نشستهایم، یک روز هم یادم نمیآید که شب راحتی سپری کرده باشیم. حتماً فشاری، جنجالی و ماجرایی بوده. تا حالا سه بار خانه بدل کردهایم. صاحبخانۀ اولی با من قرارداد یکساله امضا کرد و سهصد میلیون تومان تضمین گرفت، ولی سه ماه نشده بود که بهانهجویی را شروع کرد. به ما گفت از خانهام بیرون شوید. هیچ عذر و التماس و استدلالی را نپذیرفت. شرایط لغو پیشهنگام قرارداد را هم رعایت نکرد. او میدانست نابلدیم و طرف قراردادش یک دختر مهاجر است. ناچار خانهاش را ترک کردیم. پول ضمانت را هم تکهتکه پس داد».
کاریابی برای یک مهاجر، آنهم در کشوری مثل ایران، ساده نیست. برای یافتن یک کار بسیار کمدرآمد هم باید ماهها جستوجو کنی. حوریه در تمام این مدت در جستوجوی کار بودهاست. تا کنون چهار بار کارش را عوض کردهاست. مسیر کار کنونیاش نیز از او ساعتها وقت میگیرد:
«در اوج نابلدی، یافتن یک کار و لو ناچیز، بسیار شادیآفرین بودهاست. میزان سختی کار را هم جدی نگرفتهام. بار اول در یک کارگاه قالینبافی، صاحب کارگاه که یک زن بسیار مهربان بود، برایم گفت که در اول سهونیم میلیون تومان مزد میدهمت. بعد که یاد گرفتی، حقوقت را اضافه میکنم. هژده روز را در آن کارگاه سپری کرده بودم که صاحبخانه با ما لج کرد و مجبور شدیم از خانهاش بیرون شویم، آنجا کارم ادامه نیافت.
بعد از آن مدتی در یک کارگاه صنعتی بستهبندی لبنیات، مدتی دیگر در بخش بستهبندی کادو و فروش آنلاین کار کردم. هرکدام به تنهایی خود ماجرا دارند. گوشهایم را گاهی در حرفهای تحقیرآمیز محکم گرفته و چشمهایم را در برابر نگاههای توهینآمیز بستهام. از جوک و متلک بگیر تا هر آزار دیگری که میتواند در یک محیط بیگانه متوجه یک زن باشد. اکنون در یک کارگاه کاشیسازی کار میکنم. یک کار مطلقاً شاق».
با بیان این جملۀ آخری، لبخند میزند و دستم را میفشارد.
حوریه دیگر آن طور که قبلاً، دربارۀ کشور میزبان فکر نمیکند. او اکنون سرش به سنگهایی خورده و چشمهایش رو به حقایقی باز شدهاند که سابق آنها را نمیشناخت.
«از دلایلی که بسیار طرفدار بودم به ایران بیاییم این بود که زبان و فرهنگ مشترک و ریشههای مشترک از شدت رنجهای ما میکاهد. همچنان میتواند مشکلات زیادی پیشرو نباشند. دیگر اینکه فکر میکردم اگر جهانوطن مفهومی مصداقپذیر باشد، ایران با این نزدیکیهایش برایم جهانوطنتر خواهد بود. اینطور نبود. خود اینها هم دچار هزار مشکل اند. تیپهای شخصیتی و گروهی مختلفی را آدم سر میخورد. با اینهمه، از صبوری و بزرگواری مردم ایران احسانمندم، اما اگر به گذشته برگردم، اینجا انتخاب درستی برای مهاجرت نیست. جهانوطن ما جز درماندهگی و زجر، حاصلی بهتری روی دست ما نگذاشتهاست».
حرفها و دردهای حوریه گوشۀ کوچکی از مرارت مهاجرت و غربتاند. قول میدهیم که بار دیگر و در فرصت فارغتری همدیگر را بشنویم. پیش از خداحافظی از او میپرسم مهاجرت یعنی چه؟ میگوید:
«مهاجرت یعنی حس وطننداشتن. امروز در داخل کشور نیز میلیونها آدم دچار این حس تلخاند. عملاً حس داشتن وطن، ازشان گرفته شدهاست. انسان در وطنش هم میتواند مهاجر باشد. ما پیش از گذشتن از مرزهای آن به اصطلاح وطن، در میان دیوارهایش، در خانههایمان حس غربت داشتهایم. غمانگیزترین شکل مهاجرت هم همین است. جانکندن برای دستیابی به نان و نَفَس هر جا میتواند میسر باشد».
دیدگاهها 1
حوریه باسواد است و مسلکی است اما با این حال برایم جالب است که طرز تفکر او ،به شمول انسانهای عامی و بیسواد است! او که در کابل دانشگاه رفته و در زمینه حقوق کار میکرده ،چطور نادانسته و بدون کدام تحقیقی به ایران مهاجرت کرده و حالا میگوید با تصوراتم متفاوت است؟؟؟
ضمن اینکه حوریه و فامیلش، به خاطر نابودی اسناد هویت به طور قاچاق و غیرقانونی مهاجرت کرده. او یکبار دیگر به عقب برگردد،بعد آتش زدن اسناد هویتی، بی هویت و غیر قانونی کدام کشور آغوش باز برایش دارد؟؟
اینکه سواد و تجربه کاری ،در دیدگاه زن افغانی هیچ اثر ندارد و باز هم همانند یک سیاسر بیسواد و نادان رفتار کند، پس لابد طالبان حق دارند که میگویند تحصیلات هیچ به درد زنان نمیخورد🫤🫤🫤