نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

رستوران رفتن زیر سلطۀ طالبان؛ غذا طعم وحشت می‌دهد

  • نیمرخ
  • 9 سنبله 1402
Untitled-12

ساعت از دوازدۀ چاشت گذشته بود، من و همسرم  برای صرف غذا به رستورانی در یک محل شلوغ، در غرب کابل رفتیم. در این محل، رستوران‌ها طوری کنار هم قرار گرفته‌اند که آدم فکر می‌کند، تمام‌ آن‌ها یکی‌اند. تنها چیزی که این شک را برطرف می‌کند، افرادی‌ست که اسم غذا‌های رستوران‌شان را بلند بلند صدا می‌زنند و عابران را برای صرف غذا دعوت می‌کنند.

یکی از رستوران‌ها را که به ظاهر بهتر معلوم می‌شد انتخاب کردیم. راهنمای رستوران ما را از راه‌پله‌های تنگ‌وتاریک به منزل دوم راهنمایی کرد. وقتی وارد سالُن خانواده‌گی شدیم، یکی از پیش‌خدمت‌ها به ما نزدیک شد و گفت که افراد طالبان برای بازرسی می‌آیند و کمره‌های امنیتی را بررسی می‌کنند، اگر نامحرم هستید طوری رفتار کنید که سرتان شک نکنند. پیش‌خدمت را اطمینان دادیم که ما زن و شوهر هستیم.

سالُن پر بود از آدم‌هایی که برای غذاخوردن آمده بودند. به جز دو میز که در موقعیت نامناسب قرار داشتند، بقیه همه اشغال بودند. پشت یکی از آن‌ها نشستیم و غذا سفارش دادیم. سمت چپ ما دو دختر نشسته بودند و در میز پشت سر، یک دختر و پسر جوان که از رفتارشان معلوم می‌شد با هم دوست‌اند.

قبل از این‌که سفارش غذای ما برسد، یکی از پیش‌خدمت‌ها شتاب‌زده وارد سالُن شد و از پسری که در پشت سر ما با دختری نشسته بود، خواست سالُن را ترک کند. همین‌طور به دخترانی که پشت چند میز دیگر نشسته بودند هشدار داد تا موهای‌‌شان را بپوشانند.

پسر هم بدون اعتراض بلند شد تا سالن را ترک کند اما در همین وقت دو نفر از محتسبان طالب که بالاپوش‌های سفید بر تن داشتند و پاچه‌های تنبان‌شان را بر زده بودند، وارد سالُن شدند. یکی از آن‌ها مستقیم به سمت میز پشت سر ما آمد و آن پسر را بازخواست کرد.

شدت ترس در چشمان آن جوان نمایان بود. همه سکوت کرده بودند. بیشتر خانم‌ها، نگاه‌های‌‌شان را به میز دوخته بودند، شاید دوست نداشتند با آن‌ها چشم‌درچشم شوند، یا شاید هم ترسیده بودند.

نمی‌دانم در میان آن پسر و محتسب طالب چه حرف‌ها رد و بدل شد، اما هر چه بود پسر را به درد سر انداخته بود. پسر با نگرانی پیش دختر آمده و موبایلش را از روی میز گرفت. شاید داشت به خانواده‌اش تماس می‌گرفت. محتسب زیاد وقتش نداد، او را صدا زد تا از پی‌اش بیرون برود.

دختر همراهش با گذشت هر ثانیه بیشتر نگران می‌شد؛ تا جایی که بعد از رفتن پسر، تقریباً داشت گریه می‌کرد. سکوت سهمگینی بر فضا هم‌چنان حاکم بود. یکی از آن محتسبان که هنوز بیرون نرفته بود، تمام میز‌ها را با نگاه خشمگینش یک به یک نگاه کرد، وقتی نزدیک ما رسید، با لحن تحقیرآمیزی پرسید: 

«ای سیاسر چی تو میشه؟» 

گفتم:

همچنان بخوانید

نسرین

نسرین در جدال با سرنوشتِ نامعلوم

29 سنبله 1402
«تسلیم و خاموشی»؛ روایتی کوچک از دردهایِ بزرگ

«تسلیم و خاموشی»؛ روایتی کوچک از دردهایِ بزرگ

23 سنبله 1402

 «همسرم.»

چیزی نگفت و رفت.

حدود ده دقیقه از رفتن پسر گذشته بود که یکی از محتسبان، دختر را صدا زد. او هم با اکراه از جایش برخاست. بعد از چند دقیقه حرف زدن دوباره آمده و پشت میزش نشست. اما این‌بار رسماً گریه می‌کرد.

از همسرم خواستم با او حرف بزند و اگر ممکن بود او را آرام کند. وقتی همسرم نزدیکش شد، با تکان‌دادن سر طوری نشان داد که گویا حالش بهتر است. او به همسرم گفته بود که آن دو قرار است، چند روز بعد نامزد شوند. پسر قبلاً به خواستگاری او رفته و خانوادۀ دختر نیز موافقت کرده بودند. آن‌ها به رستوران آمده بودند تا کمی حرف بزنند و بیشتر هم‌دیگرشان را بشناسند.

دختر به خانمم گفته بود: 

«خانوادۀ پسر به خواستگاری من آمده و پدر و مادرم موافقت کرده‌اند. من هم با این‌که قبلاً شناختی از این پسر نداشتم، به خاطر پدر و مادرم و شرایط که فعلاً بر ما دخترها حاکم است، قبول کردم. ولی باز هم نیاز به حرف زدن داریم، پدر و برادرانم اجازه نمی‌دهند در خانه با هم حرف بزنیم. این‌جا هم طالبان مثل سایه تمام دخترها را دنبال می‌کنند. مگر نان خوردن و حرف زدن کدام پایۀ دین را می‌لرزاند»؟

به گفتۀ دختر، محتسبان طالب از پسر خواسته‌اند که به پدر دختر زنگ بزند تا او تأیید کند:

«از او خواسته‌اند تا به پدرم زنگ بزند، ولی پدرم خودش در این موارد بهتر از این‌ها نیست. از این که ما بیرون آمدیم فقط مادرم خبر دارد. اگر پدر و برادرانم خبر شوند، بدتر می‌شود. مردم ما خیلی سنتی‌اند. پدرم اجازه نمی‌دهد، قبل از نامزدی و عقد، با پسری که با تصمیم خودش قرار است شوهر آینده‌ام باشد، در مورد آیندۀ خودم حرف بزنم».

زمانی که پسر به مادر دختر تماس می‌گیرد، او تأیید می‌کند که دخترش با اجازۀ آن‌ها به رستوران رفته و آن پسر هم قرار است داماد آینده‌اش باشد، اما محتسبان طالب قبول نکرده و به دختر گفته بودند: 

«مادرت اجازۀ خودش را از پدرت می‌گیرد، باید پدرت تأیید کند».

فضا در داخل رستورانت آزاردهنده شده بود. همه تلاش می‌کردند تا زودتر غذای‌شان را بخورند و آن‌جا را ترک کنند. من هم از پیش‌خدمت خواستم که غذای ما را بسته‌بندی کند تا با خود ببریم. 

بعد از چند لحظه؛ وقتی به سمت پیشخوان رستوران رفتم تا پول غذا را حساب کنم، دیدم که یکی از محتسبان طالب، پشت صفحۀ ‌مانیتور، پهلوی مدیر رستورانت نشسته و تصاویر کمره‌های داخل رستوران را نگاه می‌کند.

آن‌طرف‌تر، نزدیک خروجی آن پسر هنوز داشت با بقیۀ محتسبان حرف می‌زد. آن‌ها هنوز قانع نشده بودند و منتظر بودند که مرد خانوادۀ دختر، موضوع را تأیید کند. 

وقتی داشتیم رستوران را ترک می‌کردیم، ناخواسته صدای پسر را شنیدم: 

«قاری صاحب، تو یک‌بار موبایلم را بده که به پدر و مادر خودم زنگ بزنم تا آن‌ها بیایند. شمارۀ پدر دختر خاموش است، من چی ‌کار کنم»؟

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: محدودیت‌ زنانمردم تحت ستم طالبان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
هبوط در تاریکی
هزار و یک شب

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زنده‌گی‌اش از کودکی تا بزرگ‌سالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمه‌اش قرار می‌گیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ...

بیشتر بخوانید
به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی
گوناگون

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402

از دور به او نزدیک شدم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید اما باورم نمی‌شد چنین تصادفی با او روبه‌رو شوم. 

بیشتر بخوانید
طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین
گزارش

طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین

28 سنبله 1402

شیرین نام دارد اما در تمام دوران‌ زنده‌گی‌اش طعم شیرینی را نچشیده و همیشه با اتفاقات تلخِ زنده‌گی همدم بوده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN