در دامنۀ کوه قوریغ، شهرک امید سبز که گورستانها در فاصلۀ کمی از همدیگر بنا شدهاند، مردی بر سر قبری نشسته بود و با صدای بلند قرآن میخواند. خاک قبر تازه و نمناک بود، انگار صبح همان روز کسی را در خودش جا داده بود. مرد هر بار که مکث کرده و اشکهایش را پاک میکرد و دوباره به خواندن قرآن میپرداخت. کمی پایینتر، تعدادی از کودکان که بزرگترینشان از چهارده سال بیشتر عمر نداشت، هر کدام با آفتابههای پر از آب در دست، منتظر بودند تا کسی تازه از راه برسد.
وقتی نزدیک کودکان شدم، سه نفر از آنها به سمت من آمدند. یکی از آنها که کوچکتر از همه بود، با صدای زیری گفت: «کاکا جان خدا مردههای تان را بیامرزد، سنگ قبر را بشویم؟»
گفتم نه، ولی پول میدهم تا با من حرف بزنی. یکی که بزرگتر از دو نفر دیگر بود پرسید:
«خبرنگار استی؟»
گفتم: «نه، نویسنده هستم و فقط میخواهم قصۀ زندهگیتان را بنویسم». او لبخندی زد و قبول کرد.
محمد، ریحانه و حنیف سه کودکیاند که هر روز ساعت نه صبح به سمت قبرستان میآیند تا با فروش آب و شستن سنگ قبرها نان شبشان را دربیاروند. هر کدام داستان غمبار خود را دارد. تنها مخرج مشترکشان رنج است و تقلا برای پیداکردن نان. در وجود هیچکدامشان شور و هیجان کودکانه دیده نمیشود.
در جمع این سه کودک، حنیف هشتساله کوچکترینشان است. وقتی از او دربارۀ شغل پدرش پرسیدم، بغض عجیبی گلویش را فشرد. رویش را به سمت قبرهایی که بالاتر از ما قرار داشت، چرخاند و گفت:
«پدرم مرده».
میخواستم دوباره با حنیف حرف بزنم که ریحانه او را به سمت خودش کشید. تا آن زمان نمیدانستم ریحانه و حنیف خواهر و برادرند. اینبار ریحانه که 13ساله است، بدون هیچ پرسشی شروع به حرف زدن کرد:
«حنیف خیلی کوچک بود که پدرم فوت کرد، یک برادر کلان داریم که پودری (معتاد) است و چند سال میشود که از او خبر نداریم».
شش سال میشود که ریحانه تنها نانآور خانوادهاش است و هر روز با طلوع آفتاب از خانه بیرون میشود و تا پاسی از شب در بیرون از خانه، دنبال نان میگردد.
«در اول اسپند دود میکردم، بعد دکاندارها اذیتم میکردند و مادرم برایم ترازو خرید و مردم را وزن میکردم. شاید چهار سال همین کارها را میکردم، بعد از این که طالبان آمده، اجازه نمیدهند روی سرک کار کنیم و یکبار مرا گرفت و به بادام باغ (مرکز تأدیب و نگهداری کودکان بیسرپرست) برد، باز مادرم آمد و با عذر و زاری مرا پس به خانه آورد».
ریحانه از تابستان پارسال به بعد مجبور شده که به گورستانهای بیاید و آب بفروشد و سنگ قبر بشوید. او از بهار امسال حنیف برادرش را نیز با خودش میآورد. به گفتۀ او، وقتی در جادهها کار میکرد روزانه نزدیک به 300 افغانی در آمد داشت که با آن میتوانست خانوادۀ پنج نفرهاش را سیر کند.
«وقتی طالبان اجازه ندادند کار کنیم، مجبور شدم اینجا بیایم و حنیف را هم با خودم بیاورم. حالا که دو نفره کار میکنیم، روزانه 100 افغانی به سختی پیدا میکنیم».
وقتی از ریحانه دربارۀ آرزوهایش پرسیدم، سکوت عجیبی کرد. لبهایش برای مدتی بسته ماندند و نگاهش را به دوردستها دوخت. لحظاتی بعد شروع به حرف زدن کرد:
«همین که نان داشته باشیم و پولی که با آن دوای مادرم را بخرم.»
مادرش چندین سال میشود که مریض است و بیماریاش امسال بدتر شدهاست. وقتی در مورد مادرش حرف میزد، صدایش خستهتر از قبل بود.
«مادرم گردههایش درد میکند، زمستان که داکتر برده بودیم، داکتر گفت؛ گرده چپش سنگ دارد و باید تدوای شود، ما که نان خوردن خود را نداریم چهطور تداوی کنیم؟»
اما بزرگترین آرزوی حنیف، داشتن توپ فوتبال است، او از رنجی که خواهرش میکشد درک چندانی ندارد و مریضی مادرش هم چیزی خاص به نظرش نمیرسد. وقتی پرسیدم چه آرزو داری، اول به محمد و ریحانه نگاهی کرد و بعد گفت:
«توپ داشته باشم».
ریحانه فقط توانسته تا صنف سوم درس بخواند و از آن به بعد مجبور شده تمام وقت کار کند. مضمون ریاضی را بیشتر از همه دوست دارد. ولی فقط میتواند اعداد را تا 480 بشمارد. شاید بیشترین پولی که تا هنوز شمرده همین مقدار بودهاست.
یکی از شادمانیهای آنان این که است که بعضی از روزها میتوانند، بر سر قبرها غذای بهتری بخورند. البته خوردن این غذا، بستهگی به آن دارد که چه کسی زودتر مردمی را پیدا میکند که با خودشان غذای نذری آوردهاند. حنیف با هیجان تمام، در مورد غذاهایی که تا حال خورده حرف میزند.
«یک روز دو تا خالۀ پولدار مرغ سوخاری آورده بود، خوب شد که نفر زیاد نبودیم، خیلی مزه داد».
اما روزهایی هم است که تا شام گرسنه میمانند و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمیتوانند. یکی از آن روزها، روزی بود که من آنها را دیدم. شاید ساعت از دو ظهر گذشته بود، ولی آنها همچنان گرسنه بودند. حنیف با لبخند خشک و زورکی گفت:
«اگر نان قاق باشد هم خوب است».
در این میان زندهگی محمد، قصۀ متفاوتتری دارد. او یک سال بزرگتر از ریحانه است، ولی قدواندامش چنان نحیف و باریک است که آدم فکر میکند، نُه ساله است. محمد در خانوادهیی زندهگی میکند که بزرگترینشان 23 سال عمر دارد.
محمد، سه خواهر و دو برادر دارد. آنها پدرشان را یازده سال پیش از دست دادهاند و مادرش هم زمانی که ویروس کرونا شیوع پیدا کرده بود بر اثر ابتلا به این ویروس مردهاست. حالا او و دو برادرش کار میکند تا هزینۀ زندهگی خود و سه خواهرشان را تأمین کنند. برادر بزرگترش که 17 سالهاست در یک شرکت تنظیف شهری کار میکند و یک برادر دیگرش در پیادهروهای «پلسرخ» پلاستیک میفروشد.
یکی از تفاوتهای محمد با ریحانه و حنیف این است که او قبل از ظهرها به مکتب میرود و بعد از آن به گورستان میآید.
«دوست دارم مکتبم را تمام کنم، خواهر بزرگم هم تا صنف ده درس خوانده و دو خواهر دیگرم اگر طالبان نمیآمد، حالا صنف یازده و صنف نه بودند. خواهر بزرگم تا قبل از آمدن طالبان در یک کودکستان آشپزی میکرد».
محمد دوست دارد، در آینده معلم شود و یک مکتب رایگان برای کودکان کار باز کند. وقتی در این مورد حرف میزد، چشمهایش برق میزد.
«وقتی به مکتب میروم همه مسخره میکنند. دوست دارم وقتی بزرگ شدم و درسم را تمام کردم، معلم شوم. یک جایی را پیدا میکنم و تمام بچهها و دخترهایی که روی سرک کار میکنند را جمع میکنم و درس میدهم».
واقعیت اما قصۀ متفاوت است، او بایستی هر روز صبح، لباس و کهنه و کفشهای فرسودهاش را بپوشد و به مکتب برود، بعد از آن آفتابههایش را پر از آب کند و به گورستان بیاید.