امروز میخواهم سرگذشت دوست مادرم را بنویسم. اسمش حواست و با مادر بیمارش زندهگی میکند. چند روز پیش که خانهاش رفته بودیم، دیدم که از آن حوای شاد و سرحال و خندهروی قبلی خبری نیست. مادرم که حالش را پرسید آهی کشید و گفت:
«حالم دگر خوب شدنی نیست. میبینی که تمام همسایهها زن و مرد پایشان را از خانۀ ما قطع کردهاند. آنها فکر میکنند که خانۀ ما نجس است و نان و چای ما خوردنی نیست. چند روز پیش پدر سیما از کابل آمده بود تا سیما و عارف را ببیند و برگردد. شنیدی یا نشنیدی که از خاطر همین موضوع، مردان روستا جمع شده بودند و تصمیم داشتند از ما پیش طالبان شکایت کنند. میگویند وقتی دختر فلانی طلاق خود را گرفته، شوی سابقش چرا رفتوآمد میکنند. مرد نامحرم را چرا در خانۀ خود جای میدهد. چرا دختر و بچۀ مردکه را نمیدهند. نمیتوانیم سوته گرفته مردکه را از خانه بکشیم که اولادهایت را نبین. باز من چهطور میتوانم فرزندانم را به دست یک آدم معتاد بدهم. اگر اورا از دیدن فرزندانش محروم کنم، میترسم آنها را فراری داده و با خود ببرد».
اشکهای حوا جاری میشود و همانطور که تلاش دارد بغضش باعث سکتهگی ادای سخنانش نشود، هق هقش شدت میگیرد. چندانکه تقریباً فریاد میزند.
مادر حوا وارخطا وارد اتاق میشود و حوا را با زبانی بسیار تند سرزنش میکند. حوا به دیوار تکیه میزند، انگار که تمام وجودش کرخت شده باشد. دختر و پسرش از مکتب میآیند. یکی نان میطلبد و دگری هم آب، و هر کدام دوباره پشت بازی کودکانۀ خود میرود.
حوا اما قصۀ شوربختی و سیه روزیاش را ادامه میدهد: « یک سال کامل تلاش کردم تا دختر و پسرم در مکتب رسمی شدند. دخترم صنف ششم مکتب است و پسرم صنف دوم. هر دو لایق هستند و همیشه نمرات خوب میگیرند. اگر پیش پدرش میگذاشتم گاه سر یک دیار و گاه سر دیار دیگر، کی میتوانستند درس بخوانند؟ اگر چه این دختر سال آخرش است و دیگر نمیتواند مکتب برود».
به صورت و دستان آفتاب سوختۀ حوا میبینم. پوست دستانش زمخت شدهاند و رگهای دستش از دور مثل طناب نمایان است. پندیدهگی زیر چشم و خطهای پیشانیاش نشانی از رنج بیکران اوست. با آنهم نسبت به مادرم جوان به نظر میآید. در حالی که او ششسال از مادرم بزرگتر است.
قبلاً حوا را همه با هنر خیاطی، خامکدوزی، گراف، کلاهبافی و مهرهدوزیاش میشناختند. با نانهای تنوری قدبرابر و چالاکی و شجاعتش.
به گفتۀ خودش همواره تلاش کرده، دست پدر ناتوانش را بگیرد و با یکی ازدواج کند که هم برای والدینش پسر باشد و نانآور خانه و هم او را خوشبخت بسازد. از همین سبب با مردی از ولایات دوردست ازدواج میکند. زندهگی حوا و خانوادهاش به خوبی میگذرد، تا آن زمان که پی میبرد شوهرش معتاد است. همزمان با خبرشدن از این موضوع، پدرش دچار حملۀ قلبی میشود و فلج میگردد. مادرش نیز در یک تصادف پایش از قسمت ساق میشکند و هر دو روی دست حوا میمانند.
حوا با دو کودک، هم از پدر پرستاری میکند و هم از مادر. انجام کارهای خانه و زمین، مراقبت از دو طفل، حمامدادن، غذاپختن، لباسشستن و پذیرایی از مهمان، کار دایمی او میشود. شوهرش که در کابل کار میکند، دو ماه یکبار به خانه میآید و مثل یک مسافر دو سه روزی میماند و بر میگردد. پدرش پس از پنجسال زمینگیربودن و مبارزهکردن سرانجام میمیرد:
«بدترین قسمت روزهای مریضی پدرم آنجا بود که به سختی او را از جایش بلند میکردم. به سختی سر پا میایستاد. از زیر بازوانش گرفته، تشناب میبردمش. بدترین قسمت زندهگیام آنجا بود که وقتی از کار زیاد خسته میشدم و یا دستم به کاری بند بود؛ نمیتوانستم به موقع بهش رسیدهگی کنم. پیش میآمد سرش داد میزدم، منتش میدادم و بیتوجهی میکردم. دست خودم نبود. مریضداری از یکسو و جنگ و دعوا با شوهرم از سوی دیگر، مرا تبدیل به یک شخص عصبی کرده بود. همۀ آن خاطرههای تلخ دیروز پدرم، اکنون تبدیل به عذاب وجدان شدهاست و هر لحظه مرا رنج میدهد».
مادر حوا که اکنون سر پا شدهاست و میتواند بدون عصا راه برود، دچار مریضی بیدرمان سرطان است و این را همه به جز خودش میداند. حوا اما از یکسو با دست خالی و از سوی دیگر از بیپناهی و بیدستیاری، نمیتواند هیچ کاری برای مادرش انجام دهد؛ جز اینکه پنهانی اشک بریزد و در درونش بسوزد و منتظر وفات عزیزترین کس زندهگیاش بنشیند.
حوا با گذراندن روزهای سخت به جایی میرسد که ماهها گرسنه میماند و از شوهرش خبری نمیشود. او خانوادۀ خسرش را مجبور میکند تا شوهرش را پیدا کنند. پس از کشمکشهای بسیار طلاقش را میگیرد و حضانت فرزندانش را نیز برای پنج شش سالی به دست میآورد.
او سال گذشته از طریق تلفن با مردی آشنا میشود. مردی که میفهمد با او تفاوت مذهبی دارد ولی نمیداند از کجاست و چهگونه است، خانواده و مردم و رسم و رواجشان چهطور است. او پیش خود میگوید سالها برای خانوادهام زندهگی کردم و قربانی شدم، پس از این باید برای خودم زندهگی کنم. بدون در نظرگرفتن عواقب کارش، دختر و پسرش را پیش مادرش میگذارد و با آن مرد فرار میکند. در آنجا متوجه میشود که مرد، زن و فرزند دارد و دچار مشکلات شدید اقتصادی است. نه تنها آن مرد، بلکه تمام مردم آن حوالی با برداشتی که از زمین دارند، روز میگذرانند. روی دسترخوانشان نان جو و جواری است و به هفته ها رنگ برنج و گوشت و میوه و سبزی را کسی نمیبیند.
حوا که به شدت پشیمان شده با شوهر قبلیاش در ارتباط میشود تا بیاید و او را با خود ببرد. شوهر قبلیاش راضی نمیشود. حوا با تلاشهای پیگیرانه با مادرش تماس میگیرد و او را از پشیمانی و اشتباه خود آگاه میکند.
مادر حوا با درک موضوع، همراه شوهر و خانوادۀ شوهر حوا صحبت میکند و میگوید که سخت مریض شدهاست. او برای چندروزی حوا را با شوهرش نزد خود طلب میکند تا وضعیت صحیاش بهبود یابد. حوا با شوهرش پیش مادرش میآید و پس از مدتی به کمک اقوام دورش از مرد طلاق میگیرد اما پس از یکی دو ماه متوجه میشود که باردار است.
مادرم از حوا میپرسد:
«میخواهی چکار کنی؟»
باناراحتی اما قاطعانه جواب میدهد: «کنار فرزندان و مادر مریضم میمانم و تا زندهام مبارزه میکنم. با آنکه همه تحقیرم میکنند و تلاش دارند مرا از زندهگی در خانه و زمین پدرم که یگانه بازماندهاش هستم دلسرد کنند، اما موفق نخواهند شد. تلخیها را خواهم کشید اما بدخواهان را شاد نخواهم کرد».