مریم آوا احمدی
افغانستان گورستانِ امپراتوریها نه، بل گورستانِ آرزوهای کودکانش است. گورستان نسلهای متوالیِ کودکانِ پرپر شدهیی است که رؤیاهایِ شیرینشان را توفانِ حوادث به دستِ باد میسپارد. سمیرا دخترِ دوازدهسالهیی است که تابوتِ آرزوهایش را خود بر شانه حمل کرده و در نهایت، این تابوت را با پوشیدنِ لباس عروسی در همان دوازدهسالهگی در یکی از گوشههای این گورستانِ بزرگ به خاک سپرده است.
سمیرا و خانوادهاش زندهگی فقیرانه داشتند. در کوتل خیرخانه، در یکی از بلندترین نقاط کوه، با مادر، پدر، خواهر و برادرانش در خانهيي محقر که نه آب داشت و نه برق، زندهگی میکردند. بودن در خانهیی که تلویزیون داشته باشد و بتواند در آن برنامۀ کودک تماشا کند و بهراحتی به مکتب برود، برای او مثلِ یک رؤیا بود. پدرش او را تا صنف سومِ مکتب اجازۀ خواندن و نوشتن داد و پس از آن، او را مجبور به یاد گرفتنِ «خانهداری» کرد. سمیرا با جثۀ کوچکش مجبور بود همیشه از پایینِ کوه تا خانهاش سطلهای سنگینِ آب را حمل کند تا پدرش که تمامِ روز سوپفروشی میکرد و عاید چندانی نداشت، برای خریدِ آب پول نپردازد.
گاهی غرق شدن در رؤیاهای شیرین، سمیرا را از دنیای زمختِ عینی به دنیای لطیفِ نامرئی میبرد که باعث میشد دقایقی تلخیها و مرارتهای زندهگی را فراموش کند. او پا به پایِ مادرش در سنِ هشتسالهگی بچهداری میکرد، برادر کوچکش را تر و خشک میکرد. اما برای دختری دوازدهساله که از مکتب رفتن باز مانده است، فقر یگانه دلیل نیست که مجبور شود رؤیاهایش را با دستانِ خویش به خاکِ گور بسپارد.
نداشتنِ تکیهگاهی محکم در سایۀ پدری کمسواد و مبتلا به تکالیف عصبی، مهمترین دلیل برای سمیرای خُردسال بود که از رسیدن به آرزوهایش محروم بماند. پدر سمیرا سوپفروشی ساده بود با افکار متعصبِ دینی و به این باور بود که اگر دخترش مکتب را ادامه بدهد، بیراه و بداخلاق میشود و به دلیل توهماتِ ذهنِ نامتعادلش نیز به خانۀ هریک از اقوام که میرفت، اگر رویۀ خوبی از آنها سر میزد، با هیجان به آنها وعده میسپرد که سمیرا را به پسرِ آنها میدهد. سمیرا که از رفتار پدرش خجالتزده میشد، به او میگفت نمیخواهد عروسی کند و دوست دارد مکتب بخواند و در آینده داکتر شود. اما این حرفها اثری بر افکار پدرش نداشت. خاله و مامای سمیرا که او را مثل دخترِ خود میدانستند و اوضاع مالیِ نسبتاً بهتری داشتند، از اینکه میدیدند پدرش این دختر را به حراج گذاشته است، احساس شرمندهگی میکردند و در غیرت افغانیِ خود بند میماندند. بهناچار مامای سمیرا این دختر خُردسال را با دوصدهزار افغانی طویانه برای پسرش خواستگاری کرد. پدر سمیرا که به پول نه نمیگفت، با یک جشنِ ساده سمیرا را با پسرمامایش نامزد کرد و با طویانۀ آن همراه با سایر اعضای خانواده به قندهار رفت و سمیرا را که هنوز عروس رسمیِ پسرمامایش نشده بود، به خانۀ آنها سپرد.
سمیرا به این امید که ماما یا خانوادۀ نامزدش به او اجازۀ درس خواندن میدهند، کتاب و کتابچههایِ خود را از صندوق بیرون کشید و لباس مکتب را اتو زد، اما خیلی زود نااُمیـد شد. حرفهای خانوادۀ نامزدش او را از هر نظر مأیوس ساخت. هیچکس به او حقِ درس خواندن قایل نشد، چون باید مثل خانمِ خانه به فکر نظمِ خانه میبود و نگهداری از شوهرش. او باید آشپزی میکرد، لباسها را میشست و خانه را جارو میکرد تا دخترانِ مامایش وقتی از مکتب میآیند، غذا بخورند و استراحت کنند.
دستِ سرنوشت سمیرایِ خُردسال را در قالب زنی سیوچندساله ریخت و قاب کرد. سال بعد پدرش از قنـدهار آمد و جشن عروسی سمیرا برگزار شد و دختری که هزار و یک آرزو در سر داشت، برای همیشه آرزوهای شیرینش را در تابوت ریخت. او لباس مکتبش را شب قبل از عروسی، آتش زد و کتابهایش را به دختر همسایه هدیه کرد.
سمیرایِ دوازدهساله که هنوز از عالمِ کودکی بهرهیی نبرده بود، روزبهروز تبدیل به زنی بزرگسال پُر از زخمهای کهنه و عمیق میشد. کودکی که چشمهایش دیگر برق نمیزد و از دیدنِ چیزی ذوق نمیکرد. دختر خُردسالی که دلش میخواست مکتب بخواند، دانشگاه برود، داکتر شود و روی پای خود بایسـتد، برای همیشه دفن شد!…
هزاران هزار سمیرا در هر گوشه و کنارِ این کشور وجود دارند که زندهگی روی انصاف و عدالت را به آنها نشان نداده است. دخترانِ کوچکی که باید در مکتب درس بخوانند و در خانهیی راحت مشقهایِ خود را نوشته و برنامۀ کودک ببینند؛ هرکدام خانمِ خانهیی شدهاند که در آن باید همچون کدبانوی نمونه، شوهرانِ خود را راضی کننـد. چرخِ تقـدیر سالهاست که دفنِ رؤیاها را برای دخترانِ افغانستان حکم کرده است. نسلهاست سرزمینِ ما گورستانِ دخترکها با آرزوهای رنگارنگ و محل تولیدِ کوچکزنانِ متأهل است؛ کودکانی که ناگهان مادر میشوند و اغلب در چرخهیی معیوب سرنوشتِ دردناکِ خویش را بازتولید میکنند.