نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

نسرین در جدال با سرنوشتِ نامعلوم

  • نیمرخ
  • 29 سنبله 1402
نسرین

نویسنده: مرجان فداکار

سرش را بر شانۀ مادر گذاشته و با گلوی بغض‌آلود می‌گوید؛ ای کاش در کنار صبر و احترام، به من اعتماد به نفس و حق تعیینِ سرنوشت را آموخته بودید. ای کاش یادم داده بودید که محبت و احترام به‌تنهایی معجزه نمی‌کند و برای رفتن به مصاف زنده‌گی، تدبیر و زیرکی هم به کار است. 

نسرین (مستعار) دوست و همکارِ یازده‌ساله‌ام است. ما هر دو در یک مکتب معلم هستیم و سال‌هاست که شریکِ رازها و غم‌های یکدیگر شده‌ایم.  یازده سال پیش، او پس از عروسی با پسرخاله‌اش مسعود، از خانۀ پدرش در ولایت بلخ به کابل می‌آید تا در این‌جا در سایۀ همسر و خاله‌اش، زنده‌گی تازه‌یی را آغاز کند؛ زنده‌گی‌یی که به خیال او می‌بایست سرشار از عشق و محبت باشد. اما او در میدان زنده‌گی با واقعیت‌های تلخی روبه‌رو می‌شود که بنا به توصیه‌های مادرش همه را ‌باید تحمل کند.

نسرین می‌گوید: «مسعود 13 سال از من بزرگ‌تر بود. قبل از ازدواج، هرگز با او صحبت نکرده و هیچ معاشرتی نداشتم. هنوز جوان نشده بودم که او عاشق دخترمامایم شده بود و سه سال تمام خانواده‌اش را به خواستگاری او که در  همسایه‌گی ما زنده‌گی می‌کرد، فرستاد. اما مامایم به این دلیل که دخترش به مسعود علاقه‌یی ندارد، هر بار قاطعانه به آن‌ها پاسخ رد داد. بار آخر که مامایم مادر مسعود یعنی خواهرش را با پاسخِ رد کاملاً ناامید و دل‌شکسته ساخت، خاله‌ام گریه کرد و مادرم که خواهر کوچک‌ترش بود، او را دل‌داری ‌داد و من نیز با تماشای محبتِ میان دو خواهر، کودکانه گریستم، غافل از این‌که قرار است در آیندۀ نزدیک قربانی صمیمیتِ این دو خواهر شوم و دل‌شکسته‌گی‌هایِ چندسالۀ خاله‌ام را جبران کنم.»  

چند ماه بعد، مادر مسعود در تماس‌های تلیفونی با خواهرش، خواستگار نسرین می‌شود و آمرانه به خواهرش می‌گوید: «صبر کنیم نسرین از مکتب فارغ شود، بعد زود مسعود و نسرین را نامزد و بعدتر عروسی می‌کنیم. آن‌وقت عروسم را به کابل می‌برم و نزد مردم سربلند شده، بی‌غم زنده‌گی می‌کنم.» 

مادر نسرین که برای خواهر بزرگش مقامی همانند مادر قایل است، نمی‌تواند به خواهرش پاسخِ رد بدهد و دل او را دوباره بشکند. تنها مشکل او، راضی ساختن شوهرش به این وصلت است و یک‌سالِ تمام تلاش‌ می‌کند تا رضایت او حاصل شود. شوهرش اوایل رضایت نشان نمی‌دهد تا این‌که پدر مسعود در حادثه‌یی ناگهانی از دنیا می‌رود و او از این بابت دلش به حال خانوادۀ باجه‌اش می‌سوزد و در قبال این وصلت اعلام رضایت می‌کند. مادر نسرین خوشحال از رضایت شوهر، در مورد جلب رضایت نسرین هیچ دغدغه‌یی ندارد و تنها به گفتنِ یک جمله اکتفا می‌کند: «من به خواهرم “نه” نمی‌گویم و تو را چه بخواهی چه نخواهی، عروس خانه‌اش می‌سازم. تو هم دخترِ خوبی باش و تمام‌عمر خدمت و احترام او و خانواده‌اش را بکن.» 

نسرین از مکتب فارغ شد و دارالمعلمین را هم به پایان رساند. بالاخره مطابق تصمیم دو خواهر، مسعود و نسرین نامزد شدند و کمی بعد عروسی کردند. نسرین با خانوادۀ شوهرش به کابل آمد و در یکی از مکاتب شهر معلم شد. او جریان زنده‌گی‌اش پس از عروسی را این‌گونه توصیف می‌کند:

 «شوهرم افسر امنیت ملی بود و بیشتر روزها در خانه نبود؛ اما من مطابق نصایح مادرم، زنی فداکار به خانوادۀ شوهرم شدم. صبح زود به مکتب برای معلمی می‌رفتم و پس از آمدن به خانه، تمام کارهای خانه را به‌تنهایی انجام می‌دادم و از خاله‌ام می‌خواستم فقط و فقط کلانِ خانه و برکت خانواده باشد. هر ماه تمام معاشم را به خاله‌ام می‌دادم و احترام و کرامتی فراتر از مادر برایش قایل بودم و برادرشوهرم که مجرد و بدخلق بود را نیز همانند برادری بزرگ احترام و خدمت می‌کردم. دربارۀ شوهرم اما از هیچ محبتی دریغ نمی‌کردم و می‌خواستم تمام خوبی‌های دنیا را نثارش کنم، افسوس که او از فردای عروسی اصلاً به من علاقه و توجهی نشان نداد و تا مجبور نمی‌شد، با من حرف نزد. اما من هم‌چنان در تلاش برای نفوذ به قلب او، روز‌به‌روز از درون می‌شکستم.»  

نسرین یک‌شب در نهایت دل‌شکسته‌گی، علت بی‌مهری و بی‌‌‌اعتنایی‌ شوهرش را می‌پرسد و با این پاسخِ ویران‌گر از سوی مسعود مواجه می‌شود: «من تو را از اول دوست نداشتم و نمی‌خواستم و هنوز هم غمگینِ عشق اولم هستم که مامایم آن را از من دریغ کرد و به مردم بیگانه سپرد. اما مادرم و مادرت سازش کردند و تو را به‌زور زنِ من ساختند. حالا هم تو را تحمل می‌کنم تا مناسبات فامیلی‌مان برهم نخورد!» 

دنیا بر سرِ نسرین آوار می‌شود و نمی‌داند چه پاسخی به شوهرش بدهد. تمام شب در سکوت اشک می‌ریزد و ویرانیِ خود را درحالی مرور می‌کند که سر بر بالینِ مردی گذاشته که از او بیزار است. فردا صبح که شوهرش به وظیفه می‌رود، با ترس و احتیاط با خاله‌اش دربارۀ مسعود صحبت می‌کند و خاله‌اش به‌راحتی پاسخ می‌دهد: «مسعود دروغ می‌گوید. او خودش تو را خواست و ما نیز برایش گرفتیم. تو هم زیاد به این حرف‌ها توجه نکن که عادتِ همۀ مردها همین است. بخیر که صاحب فرزند شوی، این مشکل هم حل می‌شود.»   

همچنان بخوانید

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402
«تسلیم و خاموشی»؛ روایتی کوچک از دردهایِ بزرگ

«تسلیم و خاموشی»؛ روایتی کوچک از دردهایِ بزرگ

23 سنبله 1402

نسرین با مادرش نیز تماس می‌گیرد و جریان را تعریف می‌کند. مادرش هم مشابه خواهرش به او پاسخ می‌دهد: «پشت این قسم گپ‌ها نگرد، تحمل کن. صاحب فرزند که شدی، بالاخره خودش خوب می‌شود.»

نسرین برای فرزنددار شدن، شش سال سنگ صبور می‌شود و تمام غم‌ها و مشکلات را تحمل می‌کند. او سه‌بار حمل می‌گیرد ولی هربار پس از چند ماه بارداری نقصان می‌کند. به احتمال زیاد، یکی از دلایل این اتفاق، وضعیت ناگوار روحی ـ جسمی نسرین بوده است. اما بالاخره، او صاحب پسری می‌شود که گمان می‌کند قدمِ او باعث تغییر رفتارهای مسعود و آمدن خوشی به قلبش خواهد ‌شد. اما بعدتر ثابت می‌شود که آوردن فرزند نیز گرهی از مشکل نسرین نمی‌گشاید.

«پسرم به دنیا آمد و ماه به ماه بزرگ‌تر و شیرین‌تر شد. مسعود از این اتفاق خوشحال به نظر می‌رسید، اما رفتارهایش نه‌تنها با من تغییر نکرد، بلکه عجیب‌تر از گذشته شد. او بسیاری از شب‌ها به خانه نمی‌آمد و می‌گفت علاوه بر وظیفۀ رسمی، شب‌ها در جایی دیگر کار می‌کند تا برای آیندۀ فرزندش پول پس‌انداز کند. او همیشه به‌عجله خانه می‌آمد و برای بیرون رفتن از خانه هم عجله داشت. من با تعجب به سوی او می‌دیدم اما طبق عادت اعتراضی نمی‌کردم تا این‌که یکی از زنان همسایه‌ به من خبر آورد که از شوهرش شنیده که مسعود زن گرفته است!»

نسرین این‌بار تحمل نمی‌کند، مادر و پدرش را می‌خواهد و از مسعود قضیه را می‌پرسند. اما مسعود در مقابلِ همه با قاطعیت می‌گوید که او یک‌سال پیش، پنهان از همه، با کسی که عاشقش است، عروسی کرده و اکنون از زنده‌گی‌اش کاملاً راضی است. 

همه شوکه می‌شوند و چیزی برای گفتن ندارند. اما مسعود با جدیت می‌گوید: «باید تمام‌تان با این وضع کنار بیایید!»

اما این‌بار نسرین کنار نمی‌آید، به مسعود ناسزا می‌گوید، بر بخت بدِ خود نفرین می‌فرستد، شب‌ها و روزها گریه می‌کند تا این‌که بیمار می‌شود و تعادل روحی خود را کاملاً از دست می‌دهد. پدرش مجبور می‌شود برای مراقبت از نسرین، خانه و خانواده را به کابل بیاورد. این‌بار هم مادرش او را به صبر و احترام دعوت می‌کند به این امید که بالاخره مسعود از آن زن خسته می‌شود و نزد نسرین می‌آید.

مسعود کم‌کم خانه را به این بهانه که نسرین دیوانه شده، ترک می‌کند و نسرین هم از این‌پس همراه با پسر دو‌ساله‌اش در خانۀ پدر و مادرش زنده‌گی می‌کند. «یک سال به همین وضع گذشت؛ امیدِ بیهوده به بازگشت و اصلاح مسعود. هربار که من نام «طلاق» را می‌گرفتم، مادر و پدرم هر دو مخالفت کرده و آن را «ننگ» دانسته و مرا سرزنش می‌کردند؛ تا این‌که طالبان کابل را گرفتند و شوهرم از ترس آن‌ها، با زنِ دومش به ایران رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.»

یک سال بعد، به نسرین و خانواده‌اش احوال می‌رسد که مسعود صاحب یک پسرِ دیگر از زنِ دومش شده و قصد دارند همه با هم به اروپا مهاجرت کنند. نسرین اکنون احساس می‌کند که در قمار زنده‌گی، تمام هست‌وبودش را باخته است. او می‌گوید:

 «من بی‌سرنوشت مانده‌ام، مردم به من به عنوان یک زنِ طلاق‌شده می‌بینند، درحالی‌که حتا حقِ طلاق نیز از من سلب شده و اکنون به غیر از پسر خُردسالم هیچ دلیلی برای زنده‌گی ندارم. البته در مورد پسرم نیز مسعود پیام فرستاده که او نزد تو «امانت» است و روزی آن را از تو خواهم گرفت.»

این روزها نسرین در جدال با خود، خانواده و سرنوشتش قرار دارد. او از مادرش گله‌مند است که چرا او را قربانی محبت به خواهرش کرده و چرا به او در کنار صبر و احترام، درایت و تدبیر را نیاموخت و یاد نداد زنده‌گی آن‌قدر بی‌رحم است که باید برای رسیدن به حقوقت تمام ترس‌هایت را کنار بگذاری و بجنگی! 

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: قصه زندگی زنانمحدودیت‌ زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان
گزارش

تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان

25 سنبله 1402

یادآوری این تجارب وحشت‌ناک، چنان دردِ آکنده از شرم را در وجود قربانیان تازه می‌سازد که اغلب در مقامِ پاسخ نفس‌شان به شماره می‌افتد و زبان‌شان از چرخش باز می‌ماند. 

بیشتر بخوانید
به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی
گوناگون

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402

از دور به او نزدیک شدم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید اما باورم نمی‌شد چنین تصادفی با او روبه‌رو شوم. 

بیشتر بخوانید
شریفه 13 ساله را به چاه انداختند، گفتند «دختر» نبوده
سکوت را بشکنیم

شریفه 13 ساله را به چاه انداختند، گفتند «دختر» نبوده

10 جدی 1400

روایتی از آرزو نوری  شریفه سیزده سالش بود. وقتی او را به شوهر دادند، نمی‌خواست عروسی کند. بابت همین خیلی برای پدرم عذر و زاری کرد تا او را به شوهر ندهد. ما چون مادر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN