نویسنده: نفیسه
دردهای زندهگی هرکدام وزن، حجم و ابعاد ویژۀ خود را دارند. برخی از دردها ساده و تکلایه و برخی دیگر سنگین و چندبُعدیاند. دردهای سنگین را نمیتوان بهسادهگی تلخیص و روایت کرد؛ قلم در این مأموریت دچار شکستوریختهایی میشود اما در هر حالت، تلاش برای بیان دردها، بهتر از سکوت و خاموشی است.
فتانه (مستعار) زنی30ساله و صاحب فرزند است. شش سال پیش او در لباس سپید عروس وارد خانوادهیی میشود که جز سیاهی ارمغانی برای او ندارد. پدر و مادرِ فتانه مثل هزاران خانوادۀ دیگر در افغانستان، فقط در آرزوی ازدواج و سفیدبختی دخترشان بودهاند اما برای تحقق این آرزو، ضمن آنکه تجربۀ کافی نداشتهاند، عجله به خرچ میدهند و ناخواسته باعث سیاهبختی فتانه میشوند.
فتانه میگوید: «خانوادهیی به خواستگاریام آمدند که هیچ شناخت قبلییی از آنها نداشتیم، اما وضع ظاهریشان خوب بود و پولدار به نظر میرسیدند. ظاهر آراستۀشان دلیلی موجه برای قبول این خویشاوندی از سوی پدر و مادرم بود که برای انجام این رویداد خجسته لحظهشماری کرده بودند. چهرۀ تقریباً زیبای پسرِ این خانواده نیز باعث شد بدون مخالفت من، خیلی سریع قرارها گذاشته شود، مراسم عروسی برگزار گردد و من به عنوان عروس با لباس سپید از خانه و خانوادۀ خودمان به خانه و خانوادهیی وارد شوم که بسیاری از خصوصیاتشان برای من تاریک و مبهم مینمود.»
جمال، شوهرِ فتانه ظاهراً تاجر است و مدام در حال سفر. سه روز بعد از عروسی، سفرهای تجاری او آغاز میشود و هر بار بین یک تا سه روز طول میکشد تا او دوباره به خانه برگردد. مادرشوهر فتانه، زنی گوشهگیر و کمحرف است ولی پدرشوهرِ تقریباً پیرش، کاملاً معاشرتی و پُرحرف است و همیشه نسبت به فتانه توجه و محبت دارد. در روزهایی که جمال به سفر رفته و در خانه نیست، مادرش بیش از پیش گوشهگیر میشود و به موازات این گوشهنشینی، پدر جمال فراتر از حدِ معمول با فتانه همدلی و همنشینی میکند. فتانه در اینباره چنین توضیح میدهد: «پدر جمال نگاهی خاص به من داشت. در ابتدا این نگاه را “محبت پدرانه” تصور کرده و با خود استدلال میکردم که او مرا به چشم دخترش میبیند. اما کمکم این نگاه با حرکات و حرارتی همراه شد که برای من قابل هضم نبود. وقت و ناوقت سرزده به اتاقم میآمد و هربار برایم از بازار تحفهیی میآورد و مهمانِ ناخواندهیی میشد که میبایست او و صحبتها و محبتهایش را تحمل میکردم.»
پنج ماه از عروسی فتانه سپری میشود. درحالیکه مسافرتهای کاری جمال طولانیتر شده، پدرشوهرِ فتانه تبدیل به دردسر همیشهگیِ او شده است. او حالا در هر ملاقات، فتانه را محکم و با حرارت در آغوش میکشد و به گونهیی او را نوازش میکند که گویا معشوقهاش را یافته است. فتانه مطمین شده که پدر جمال به او نظر دارد و یا دستکم یک بیمار روانی است؛ اما بازهم از برخورد با او و عواقبِ این برخورد میترسد. به همین خاطر ابتدا با مادر جمال و پس از دیدن بیاعتنایی او، با جمال در اینباره صحبت میکند.
«به مادر جمال گفتم که پدرجان نباید اینگونه با من رفتار کند، چون از هر لحاظ نادرست است. اما او با بیاعتناییِ همراه با قاطعیت پاسخ داد؛ خُب دوستت دارد که این کارها را میکند، زیاد پشت گپ نگرد و بگذار دلِ پیرمرد خوش باشد. پاسخ مادر جمال مرا ناچار ساخت با خود جمال در اینباره سرِ صحبت را باز کنم. به او گفتم پدرت آدم مهربانیست اما وقتی تو نیستی، مرا قسمی نوازش میکند که گویی معشوقهاش باشم و من اصلاً حسِ خوبی به این کارهایش ندارم. اما جمال هم بهراحتی از این قضیه گذشت و به من گفت؛ در مورد پدرم اینطور قضاوت نکن، باید در هر حالتی احترام و اطاعتش را کنی!»
فتانه حیران میماند که چرا این خانواده حرفی به این مهمی را نمیفهمند. آیا این نفهمیدنها از سرِ صفا و سادهگی است یا در این خانواده چیزی جریان دارد که او از آن بیخبر است و باید بهتدریج آن را کشف کند. او با مادرش نیز موضوع را در میان میگذارد و مادرش به او میگوید متوجه خود باشد اما زیاد هم به خود سخت نگیرد.
«بالاخره من باردار شدم و طی این مدت، با فرار یا اعلام کراهت از موقعیتهای دشواری که پدر جمال برایم خلق میکرد، سعی میکردم از خود و زندهگیام محافظت کنم. اما پدر جمال هر رور وقیحتر از گذشته میشد. در پوشش محبت و صمیمیت، شوخیهای رکیک میکرد و بیجهت در صحبتهایش با من موضوعات جنسی را پیش میکشید. روزی از روزها که طبق معمول جمال در خانه نبود، برای من از بیرون لباسی زیبا خریده و با هیجان به خانه آمد. درحالیکه مادر جمال شاهد این صحنه بود، با وقاحتِ تمام از من خواست که این لباس زیبا را در خانه مقابل او بپوشم و برایش برقصم تا او کیف کند!»
فتانه دیگر مطمین میشود که در مقابل پدرشوهرش به آخر خط رسیده است. لباس را قبول نمیکند و با عصبانیت به اتاق خود میرود که پدر جمال نیز از پشت سرش وارد اتاق میشود و دروازه را میبندد. او محکم فتانه را در بغل میگیرد و بیشرمانه تمام نیات و احساسات پلیدش را به عروسش میگوید: «باید بفهمی که من دیوانهوار عاشقت هستم و پروای هیچ کسی را هم ندارم. تو هم راحت باش، هیچکس مزاحم ما نمیشود. وقتی جمال در خانه نیست، از خودم باش. هرچه ضرورت داشته باشی تهیه میکنم تا به هر دویمان خوش بگذرد!»
دیگر فضای این خانه برای فتانه قابل تحمل نیست. او با مادرش تماس میگیرد و تمام حرفها را به او میگوید. مادرش به خانۀ فتانه میرود و با دعوا و تهدید، دختر باردارش را به خانۀ خود میبرد به این امید که چند روز بعدتر پدر فتانه و جمال این قضیه را در صحبت با یکدیگر به گونهیی که زیاد آبروریزی نشود، حلوفصل کنند.
فتانه میگوید: «پدرم از اتفاقی که افتاده بود، بهشدت عصبانی بود؛ گویی در این اتفاق من هم مقصر بودهام. به هر رو خانوادهام منتظر ماندند تا جمال به دنبالِ من که خانم باردارش بودم، بیاید. اما روزها گذشت و جمال نیامد، حتا تلیفونش نیز خاموش بود. بالاخره پدر و مادرم مجبور شدند خودشان به خانۀ آنها بروند. اما در نهایتِ تعجب دیدند که خانۀ آنها خالی از سکنه است و هیچکس هیچ خبر و نشانی از آنها ندارد. انگار که از اول هیچ وجود نداشتهاند!»
اکنون سه سال از این حادثه سپری شده و فتانه در خانۀ پدرش صاحب پسری سهساله است که نمیداند چه آیندهیی در انتظار اوست. پدر و مادر او، از وضعیت دخترشان خسته و آزردهاند و از مردم و نوع نگاهشان میشرمند؛ اما درد فتانه فراتر از شرم و بزرگتر از قضاوتهای روزمرۀ مردم است. او مصمم است که پسرش را به هر قیمتی بزرگ کند و برای او آیندهیی خوش رقم بزند، ولی نگران است که روزی جمال و خانوادهاش پیدا شوند و با طرحِ دسیسهیی پسرش را برای همیشه از او جدا کنند.