نویسنده: سودابه
آرزو از کودکی با درد و رنج بزرگ شده و هر روزِ عمرش را از درون شکسته است، ولی با اینهمه هنوز زیباییاش از دست نرفته است. چشمان سیاهرنگ و درشتِ او در میان قصههای پُرغصۀ زندگیاش، درست شبیه پهنۀ غروبِ آفتاب در برکه است؛ بیاندازه زیبا و غمانگیز!
آرزوی ۲۲ ساله که بزرگترین فرزند علیمدد و نیکبخت است، پس از آنکه برادرش «امید» را از دست داد، تبدیل به تنها نانآورِ خانواده شد. پدر و مادرش بهجای اینکه از آرزو و دیگر فرزندانشان مراقبت کنند، خودشان بارِ اضافی بر دوشِ فرزندان میشوند.
آرزو وقتی دربارۀ پدرش حرف میزند، در لحنِ کلامش اثری از عاطفۀ دخترـپدری نیست. پدرش سالهاست که از مقام «پدر» به ورطۀ «اعتیاد» سقوط کرده و برعلاوۀ خود، مادر فرزندانش را نیز معتاد کرده است. «حدود دوازده سال میشود که پدرم معتاد است. وقتی که در روستا بودیم، من و مادرم حداقل میتوانستیم با کار روی زمینهای دیگران و دستدوزی، کموبیش خرجِ زندگی را پوره کنیم. امید برادرم دو سال کوچکتر از من بود، با هم قبل از ظهر مکتب میرفتیم و بعد از ظهر کار میکردیم. همینطور روزها میگذشت تا اینکه مادرم هم معتاد شد و کارمان بهجایی رسید که بهخاطر قرض و قرضداری از مردم مجبور شدیم شبانه از روستا به شهر کوچ کنیم که خودش یک قسم فرار بود!»
از آمدن آرزو و خانوادهاش به شهر هرات بیشتر از هفت سال میگذرد. در این سالها، او رنجها و دردهای بزرگی را پشت سر گذاشته است. پدر و مادر معتادش، معتادتر شدهاند و آرزو مجبور است هر روز در کنار تأمین مصارف خانه، پول خرید مواد مخدر را نیز تهیه کند. او در اینباره میگوید: «حالا برای من علاوه بر خرید مواد غذایی و پرداخت کرایۀ خانه، هزینۀ مواد مخدرِ پدر و مادرم نیز جزو مصارف عادیِ خانواده پنداشته میشود.»
در چند سال نخستِ کوچیدنِ آنها به هرات، آرزو و رضا برادر کوچکترِ دیگرش به مکتب میرفتند، اما امید مکتب را رها کرده بود و در همین شرکت کیکپزی که حالا آرزو در آن کار میکند، مشغول کار شده بود. پدر آرزو در آنزمان کفاشی میکرد و حداقل با درآمدِ آن میتوانست پول خرید روزانۀ مواد مخدر را بهدست بیاورد. ولی دو سال بعد، زمانیکه علیمدد از کار دست میکشد و پول خرید مواد را از پسرش مطالبه میکند، آرزو ناچار به ترک تحصیل میشود و از امید میخواهد برای او هم در شرکت کیکپزی کاری پیدا کند و از آن به بعد، آرزو همانند برادرش، نقش پُرمشقتِ نانآوری برای خانه را بازی میکند.
روزی از روزها علیمدد از خانه میرود و چند شبانهروز برنمیگردد، چنانکه آرزو و امید گمان میکنند بلایی سر پدرشان آمده است. وقتی آرزو دربارۀ آن اتفاق حرف میزند، بغض گلویش را میفشارد، انگار در برزخِ عشق به پدر و نفرت از اعتیاد گیر کرده است. «من و امید تمام جاهایی را که ممکن بود پدرم رفته باشد، جستوجو کردیم. راستش این تلاشِ من از سرِ محبت نبود و اینکه بخواهم پدرم را به خانه برگردانم. فقط انتظار داشتم جنازۀ پدر را پیدا کنم و با دستانِ خود دفنش کنم؛ اما اینطور نشد و بعد از دو روز سرگردانی، او را در میان دهها معتاد دیگر از کنار منارهای هرات پیدا کردیم.»
در جریان روایت، بغض سنگینی گلوی آرزو را فشرد؛ آب دهانش را قورت داد و عضلاتِ صورتش کشیده شد، حتماً تلاش میکرد گریه نکند. اما نتوانست تاب بیاورد، چادرش را در دست مچاله کرد و بر چشمانش گرفت و زار زار گریه کرد. اندکی بعد آهی کشید و چنین ادامه داد: «آن شب در خانه نان نداشتیم، اندک پولی هم که در جیب برادر ناشادم بود، خرج مواد پدرم کرد. امید دلبستگیِ خاصی به پدر معتادم داشت. او از پدرم قول گرفت که دیگر خانه را ترک نکند، خودش هم به پدرم قول داد که هر طوری شده هزینۀ موادش را پیدا میکند. اما من تا امروز نتوانستهام وابستگی برادرم به پدر معتادی که هیچگاه پدری نکرده است را درک کنم.»
روزها همینطور میگذرد و آرزو در میانِ انبوهی از مشکلاتِ خانواده و قضاوتهای بیرحمانۀ مردم در کنار برادرش کار میکند تا چرخِ خانواده بگردد و کسی از گرسنگی نمیرد. سه سال را همینگونه سپری میکنند و طی این مدت، آرزو دو بار نامزد میشود، ولی هر دو بار اعتیاد پدر و مادرش باعث میشود که نامزدیاش به سرانجام نرسد. به گفتۀ آروز، وضعیت اسفبارِ خانواده همواره موجب توهین و تحقیرِ او توسط مردم و همسایهها شده بود. «همیشه نگران بودم که امید بهخاطر حرفهای اهانتبارِ مردم جنگ کند و بلایی بر سرش بیاید. تا اینکه چند ماه پیش وقتی از سر کار به خانه برمیگشتیم، هنگام پیاده شدن از موتر در ایستگاه نزدیکِ خانۀمان چند نفر به من متلک گفتند. امید حرفی نزد اما از خشم به خود میلرزید. وقتی به خانه آمدیم، چند دقیقه بعد او دوباره بیرون رفت. شاید ده دقیقه نگذشته بود که وکیل گذر خبر آورد که امید جنگ کرده، بیایید ببریدش. وقتی رفتیم…»
بغضی سنگینتر از هربار گلوی آرزو را گرفت، به گریه افتاد و در میانِ اشک و آه ادامه داد: «هیچکس در کوچه نبود، همه فرار کرده بودند. برادرم در وسط راه افتاده بود و آخرین نفسها را میکشید. با دیدنِ امید از حال رفتم و وقتی در شفاخانه به هوش آمدم، دیگر امید وجود نداشت!»
مأموران طالبان دو نفر را به اتهام قتل امید دستگیر میکنند و در نهایت امر، قاتلان با پرداخت پول به علیمدد تبرئه و آزاد میشوند؛ اما اسارت آرزو در بدبختیهایِ روزگار گویی تازه شروع شده است. آرزو میگوید: «پس از مرگ امید، زندگی برایم تبدیل به «مرداب» شده. در کنار پدر و مادر معتادم، تمام شادیها و آرزوهایم را دفن کردهام و هیچ نشاط و امیدی نسبت به آینده ندارم، فقط مجبورم نفس بکشم تا روزی که نفس مرا «رها» کند!»