نویسنده: سلیمه
سلطانه صنف ۸ مکتب بوده که خانوادهاش تصمیم میگیرند او را شوهر بدهند. او به مادر و پدرش التماس میکند که دستکم تا فارغ شدن از مکتب، موضوع ازدواجِ او را پیش نکشند. اما خانواده بیاعتنا به خواستِ سلطانه و در متابعت از سنتها و رواج قریه، او را در 16 سالگی نامزد میکنند تا مورد سوال یا سرزنشِ مردم قریه قرار نگیرند.
سلطانه میگوید: «جشن نامزدیام در غیاب محمد ـ نامزد و شوهر آیندهام ـ برگزار شد. او در ایران بود و خانوادهاش تا یک سال به مناسبتهای مختلف برایم هدایا و تحایفی میآوردند. در جریان این یک سال، هیچ تماسی با نامزدم نداشتم، پدر و مادرش فقط عکسِ او را برایم میآوردند و به من نشان میدادند.»
بعد از گذشت یک سال، نامزد سلطانه از ایران میآید. در روز خوشامدگویی به نامزد، زنانِ فامیل سلطانه را آراسته میکنند تا پیش نامزدش زیباتر جلوه کند. سلطانه بالاخره محمد را از نزدیک میبیند. او تجربۀ نخستین روز دیدارش با محمد را اینگونه توصیف میکند: «به محض دیدنش فکر کردم که میان من و او فاصلۀ سنی بسیاری وجود دارد، چنانکه وقتی در مقابلش قرار گرفتم و سلام کردم، گمان کردم با مردی همسنوسالِ پدرم روبرو هستم. اما دیگران به من گفتند که او 27 ساله است. به هر رو، چهره و ظاهر محمد خلافِ این را نشان میداد!»
ششماه از آمدن نامزد سلطانه میگذرد و کمکم او با قضیۀ نامزدیاش کنار میآمده که یکروز محمد پشت خانۀ سلطانه میآید و از پدرش اجازه میخواهد تا سلطانه را همراه با مادرش به شهر ببرد تا کمی خرید کنند و کمکم کارهای عروسی را سروسامان بدهند. سلطانه میگوید: «پدرم در پاسخ گفت که دیگر سلطانه زنِ تو شده و اختیارش هم به دستِ توست. به دستور پدر، آماده شدم و همراه نامزدم بیرون رفتم. سرِ سرک از محمد پرسیدم پس مادرت کجاست. گفت خانۀ خالهام منتظر من و تو نشسته. در مسیر راه دستش را به سویم دراز کرد و گفت باید دست به دست راه برویم تا شیبه نامزدها معلوم شویم، اما من که راحت نبودم، گفتم دوست ندارم قبل از عروسی دستت را بگیرم. این حرفِ من اصلاً برای محمد خوشایند نبود، چنانکه با شیطنتِ خاصی گفت هرقدر ناز کنی، آخرش از خودم هستی!»
سلطانه و نامزدش به شهر میرسند و یکراست به خانۀ خالۀ محمد میروند. اما در خانه غیر از فاطمه، دخترخالۀ محمد، هیچکس نیست. نامزدش سلطانه را به اتاقی راهنمایی میکند تا در آنجا راحتتر بنشینند و از دخترخالهاش که خانمی مؤدب و مهربان است، میخواهد از بیرون برای آنها چیزی برای خوردن بیاورد. سلطانه مضطرب میشود ولی سعی میکند آن را پنهان کند. از نامزدش میپرسد پس مادرت کجاست، محمد پاسخ میدهد حتماً در راه است و حالا میرسد. «وقتی در خانه کاملاً تنها شدیم، محمد با هیجان شروع کرد به حرفهای محبتآمیز و خودش را به من نزدیک کرد و گفت من نامزدت هستم و اجازه دارم تو را نوازش کنم. از شدت ترس و اضطراب ضربانِ قلبم تند شده بود و نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. نامزدم نزدیک و نزدیکتر شد، دستم را گرفت و دستِ دیگرش را دور گردنم محکم حلقه کرد. التماسش کردم که از من دور شو، ولی دور نشد و چند دقیقه در همان حالت با هیجانِ غیرقابل کنترل میخواست بدنم را لمس کند. ناگهان با تمام توان خودم را از او جدا کردم و از خانه فرار کرده بیرون برآمدم.»
سلطانه درحالی که شهر را بلد نیست، از خانه خارج شده و میخواهد به قریه برگردد. در کوچه اما با فاطمه دخترخالۀ نامزدش روبرو میشود و او خیلی سریع از ظاهر آشفته و چهرۀ وحشتزدۀ سلطانه میفهمد که چه اتفاقی در خانه افتاده است. فاطمه با مهربانی به سلطانه میگوید اگرچه محمد کار اشتباهی کرده ولی بالاخره نامزد توست، کوشش کن قهرت را کنترل کنی تا اوضاع خرابتر نشود. ولی سلطانه در پاسخ میگوید «چه اوضاعِ خرابتری از تعرض و دستدرازی به من میتواند وجود داشته باشد. من به قریه میروم و همهچیز را برای پدر و مادرم قصه میکنم!»
سلطانه بیاعتنا به حرفهای فاطمه، بهسرعت به راهش ادامه میدهد و خوشبختانه با یکی از موترهای قریه که آمادۀ رفتن بوده، مواجه میشود و به سمت قریه حرکت میکند. «تا قریه یکونیم ساعت راه بود. وقتی رسیدم، دیدم که خانوادۀ نامزدم نیز در خانۀ ما جمع هستند. پرسیدم چه خبر شده است، گفتند محمد زنگ زده و گفته که کارِ مهمی برایش پیدا شده و تو را بهتنهایی به قریه فرستاده است. ولی من با قهر گفتم که اصلاً اینطور نبوده و من خودم بهدلیل بیادبی و رفتار زشتِ محمد بهتنهایی به خانه برگشتهام!»
سلطانه با گفتنِ این حرف میخواهد دیگران کنجکاوی کنند و دربارۀ بیادبیِ محمد از او بپرسند، اما همه بهآسانی میخندند و میگویند: «بین نامزدها از این نوع گپها میشود. خودت را خسته نکن، برو استراحت کن که فردا مراسم نکاح تو است. محمد هم بعد از این مراسم دوباره ایران میرود!»
سلطانه وقتی با این حجم از بیتفاوتی اطرافیانش روبرو میشود، زمینِ زیر پایش را سست احساس میکند و تصمیم میگیرد با مادرش در این مورد بهتنهایی صحبت کند. «شب به مادرم تمام داستان را تعریف کردم و گفتم نمیخواهم با یکچنین آدمی ازدواج کنم. اما مادرم با عصبانیت گفت باید بمیری تا مانع ازدواجت شوی!… تو دیگر به نامِ او هستی و نمیتوانی به هر بهانه که شده، پای پس بکشی. به فکر آبروی ما باش و بدون هیچ گپوسخنی او را قبول کن و دوستش داشته باش!»
وقتی سلطانه فیصلۀ ناعادلانۀ مادرش را میشنود، یک تصمیم سرنوشتساز و در عین حال خطرناک میگیرد. «از ناچاری دو جوره لباسِ مردانه و کمی نان برداشتم و از خانه فرار کردم. شب را در مسجد سپری کردم و صبح وقت با پای پیاده به طرف شهر حرکت کردم. چون لباس پسرانه پوشیده بودم، راحت میتوانستم از مردم راه شهر را بپرسم. بعد از چند ساعت پیادهروی بالاخره به شهر رسیدم. به دنبال جای امنی به عنوانِ سرپناه میگشتم که ناگهان با فاطمه دخترخالۀ محمد روبرو شدم، میخواستم از او بگریزم که از پشتم دوید و صدایم کرد سلطانه بیا گپ بزنیم!»
سلطانه و فاطمه با هم صحبت میکنند و جالب اینکه معلوم میشود که فاطمه هم در شرایطی مشابه قرار داشته و تحت فشار مجبور به فرار از خانه شده و به شهر آمده است. فاطمه به سلطانه میگوید: «حالا من و تو همسرنوشت و همداستان شدهایم، چه خوب است که در این قحطیِ عاطفهها دوست و پشتیبانِ همدیگر شویم. من شهر را بلد هستم و برای خود کار و خانۀ امنی پیدا کردهام. اما میخواهم تو هم در کنار من زندگی کنی و اگر بخواهی، برای تو هم یک کار مناسب پیدا میکنم.»
سلطانه به بازی سرنوشت و این اتفاقِ باورنکردنی حیران میماند و ملاقات با فاطمه را به فالِ نیک میگیرد و با او همراه و همسفر میشود. «فاطمه فرشتۀ نجاتم شد و اجازه داد در خانهاش زندگی کنم، برایم کار پیدا کرد و مونس دردها و راهنمای تنهاییهایم شد.»
اکنون سلطانه در یک خانه به عنوان «پرستار کودک» کار میکند و ضمن کار کردن، به تشویق و راهنمایی فاطمه، در آموزشگاه زبانهای خارجی ثبتنام کرده و در حال آموختنِ زبان انگلیسی میباشد. او از زندگیاش راضیست اما میگوید: «زندگی دشوار است و آزادانه زندگی کردن دشوارتر، اما من «بهای آزادی» را به جان خریدهام و مصمم هستم که سرنوشتم را خودم از نو بنویسم!»