نویسنده: امیر احمد
بیچارگی و مشکلات زنان را با تمام وجود در قریهای که زندگی میکنم همه روزه احساس میکردم! با چشمانم میدیدم که همراه زنان و دختران مثل کالا یا انسان درجه دوم برخورد میشود، حقیقتاش من بیسواد هستم، برای من امری پذیرفته شده بود چنین رفتارهایی. فکر میکردم حُکم و فرمان خداوند همینطور است. اصلاً مکتبی برای دختران نبود که کسی دخترش را بفرستد به مکتب، گهگاهی اندک کسانی تابوشکنی میکردند و دخترشان را پیش ملای مسجد میفرستادند تا سواد بیاموزد، کسی که برای دخترش خواستگار میآمد بدون مشورت با دخترش قبول میکردند، حتی گاهی دختران بعد از پذیرفتن خواستگار از طرف خانوادههایشان باخبر میشدند که نامزد شدهاند! آنهم اکثراً با کسی که اصلاً ندیده و نمیشناسند.
من آن سختگیریها را رفتار بد نمیپنداشتم، چرا که با همان رسم و رواج بزرگ شده بودم. همیشه برای حفظ رسم و رسومات از طرف ملاها و بزرگان تأکید میشد. وقتی جوان بودم پدرم بیخبر از من برایم زن گرفت، بعد از مراسم شیرینیخوری، خبردار شدم که نامزدم کردهاند! زندگی بدی را تجربه کردیم، فقر اقتصادی، عدم آگاهی از حقوق یکدیگر، سختگیریهای فامیلی، اصلاً اجازهٔ زندگی کردن را به ما ندادند.
زمانی که دخترم هفت ساله شد، دیگر دانسته بودم که انسانها همه انسان هستند، زن و مرد ندارد، تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده دخترانم را باسواد و با تحصیلات علوم انسانی بزرگ کنم، نباید دخترانم ضعیف و انسان درجه دو باشند، دخترم را فرستادم مکتب خصوصی که مشهور و با نام و نشان بود، در حالی که از شدت فقر، خودم روزها یک وعده غذایم را نمیخوردم. پسرانم را مکتب دولتی میفرستادم، دوستان و اقاربم گاهی مرا به تمسخر میگرفتند بهخاطر این کارها! اما من بیخیال ادامه دادم. دخترم تا صنف یازدهم خوب درس خواند؛ وقتی صنف یازده شد، کلاسهای آمادگی کانکور را هم شروع کرد، با شوق درس میخواند.
او هم دانسته بود که پدرش برایش فرصت خوبی را مهیا کردهاست و تلاش میکرد که خوب استفاده کند. اما صد افسوس که گروه تروریستی طالبان، مکاتب و دانشگاهها را بستند و امیدها را ناامید کردند؛ اگرچه در پایان سال، صنفهای دوازده را امتحان گرفته و ارتقاء دادند. دوباره انگیزهٔ خواندن برای دخترم زنده شد که شاید اجازهٔ اشتراک در آزمون کانکور را بدهند. دوباره به کلاسهای آمادگی کانکور ثبتنام کرد اما اینبار نه در کورس کاج که سال گذشته به دلیل غیر حاضر بودن در آن روز از مرگ نجات یافته بود. او از مادرش تقاضا کرد که تا وقت امتحان کانکور سپری نشده او را از کار خانه معاف کند، حتی از خیاطی که منبع کوچک درآمدشان بود. با حمایت مادرش روزها و شبها تا دیروقت درس میخواند ولی گروه تروریستی طالبان تمام رشتههایش را با منع کردن از آزمون کانکور پنبه کرد. هر روز به سوی کتابهایش، کیف مکتبش، لباسش نگاه میکرد و اشک میریخت.
برای اینکه دخترم از تحصیل نماند هرجا که ممکن بود رفتم و هر کسی را که میشناختم پیام دادم و تقاضا کردم که برای گرفتن بورسیه همراه ما کمک کند اما چیزی بهدست نیاوردم. حتی به کسانی که در فضای مجازی میشناختم و فکر میکردم که همکاری کرده میتوانند پیام دادم و التماس کردم، بیثمر بود متأسفانه! تا آن زمان چند فامیلی که به خواستگاری آمده بودند را به شدت رد میکردیم که دخترم درس میخواند، اما اینبار فرق میکرد، اینبار درسی و امیدی نبود، اینبار زمان عقبنشینی کرده بود به سالهایی که اصلاً مکتبی برای دختران وجود نداشت، اینبار خواستگار را جواب رد ندادم.
با دخترم به مشورت نشستم، هر دو که زحمات زیادی کشیده بودیم با چشمان اشکآلود به تحلیل و مشورت پرداختیم! گاهی من او را آرام میساختم و اشکهایش را پاک میکردم و گاهی او مرا تسلی میداد. بالآخره آیندهٔ تاریک و نامعلوم کشور، ما را مجبور کرد که این خواستگار را جواب بلی بدهیم. آن شب تا نزدیکیهای صبح گریه کردیم. اکنون که این متن را مینویسم به شدت افسرده و مریض هستم، از شدت سردرد و اندوه، دو روزی است بهکار رفته نمیتوانم، ما تاوان خیانت و کمکاری کسانی را میپردازیم که خودشان هیچ نوع مشکلی ندارند و هیچ رنجی را متحمل نمیشوند.