نویسنده: دلافروز انوری
یک سال قبل وقتی بیکاری، فقر، مخالفتها علیه تحصیلات دختران بالا گرفت، چرخۀ زندگی زنان و دختران در افغانستان به اوج افول خود رسید و دیگر امیدی برای ماندن به افغانستان وجود نداشت. از آنجاییکه “امین” پنجاه سال داشت و همسرش را پنج سال قبل بهخاطر بیماری و به دلیل تنگدستی نتوانست برای درمان به خارج از کشور ببرد، بعد از مدت ۷ ماه جانکندن در کنج خانه، فقيرانه از دنیا رفت.
بعد از فوت همسر، امین با خود تعهد کرد که فرزندانش درس بخوانند تا از این حالت نجات پیدا کنند؛ نباید مثل پدر و مادرشان بیسواد و کارگر شاقه در جامعه شوند و در پی یک لقمه نان، صبح تا شب با کراچی حمالی کنند و سرگردان باشند. چون خود طعم تلخ فقر ناشی از بیسوادی را چشیده بود، مصمم بود تا فرزندانش درس بخوانند.
بالاخره سال گذشته با دو دخترش، مریم ۱۷ ساله و زکیه ۲۰ ساله (نامهای مستعار) و یک پسر ۱۵ سالهاش به پاکستان مهاجرت نمود. او را همه “کاکا امین” صدا میکردند. کاکا امین سواد نداشت. در کنار بیسوادی از بیماری کمر نیز رنج میبرد. او کراچی داشت و گهگاهی با پسرش کنار جادۀ عمومی میایستاد و میوه میفروخت؛ اما طالبان دستفروشان را هر روز لتوکوب میکردند و از آنها بهخاطر کراچیشان جریمۀ نقدی میگرفتند.
کاکا امین مجبور بود بعد از رد شدن مأمور شهرداری، کمی جایش را تغییر داده و همچنان به کارش ادامه دهد. بهخاطر همینکار نیروهای طالبان چندین بار تایر کراچیاش را با چاقو بریدند. کاکا امین دیگر نتوانست از طریق دستفروشی لقمه نانی به خانه ببرد. پدر و پسر، هر دو خانهنشین و بیکار شدند.
از آن روز که طالبان حکومت افغانستان و سرنوشت یک ملت را به دست گرفتند، یک دخترش صنف نهم مکتب و دیگری تازه آزمون کانکور را سپری نموده بود. دختران کاکا امین همچون صدها و هزاران دختر دیگر با شور و شوق بسیار شب و روز زحمت میکشیدند و درس میخواندند. از یک طرف چون پدر مصمم به درس خواندنشان بود و همیشه تشویقشان میکرد، از طرفی هم خودشان از زندگی گره خورده با فقر خسته شده بودند.
زکیه مدتی میشد که خانۀ همسایهاش میرفت، آنها پنج نفر بودند و کار زکیه؛ لباسشویی، آشپزی و پاککاری خانه بود که با دستمزد آن میتوانست روزانه فقط ده عدد نان بخرد. تنها کارگر این خانوادۀ چهار نفری همین زکیه بود. مزدی که او از صفاکاری بهدست میآورد، بهسختی میشد خوراک روزانۀ این خانواده را تأمین کند؛ اما با همان نیز روزگارشان سپری میشد.
روزگار این پدر و سه فرزند به همین منوال نماند. بعد از چند مدتی همسایهاش بیرون از افغانستان رفت، زکیه بیکار شد و هیچ کسی در این خانوده درآمدی نداشت.
هر روز زندگی دشوار و مشکلات افزونتر میشد. کاکا امین دیگر هیچ امیدی نداشت. دخترانش نمیتوانستند درس بخوانند و خودش هم هیچکار و راه درآمدی نداشت. با هزاران ناامیدی تصمیم گرفت دار و ندارش که فقط دو تخته قالین و مقداری لوازم ضروری خانه شامل فرش و ظرف بود، آنها را فروخت و با خانوادهاش به امید پیدا کردن لقمه نانی و تحصیل دخترانش به پاکستان مهاجرت کردند.
زندگی خانوادۀ کاکا امین در پاکستان، نزدیک به یکسال با دشواری گذشت و با سختکوشی آنان کمی رونق گرفت. حداقل خوشی آنها این بود که میتوانند خرج و مخارج روزانهشان را با کار کردن تأمین کنند. اما انگار زندگی بر وفق مراد این خانواده نچرخید و از بختبد، قرار نبود زندگی این چهار نفر اندکی به آسایش بگذرد.
بعد از یکسال و دقیقاً دو هفته پیش، شبهنگام پلیس پاکستان وارد خانۀ امین میشود و آنها را از سر غذای شام با بسیار بدرفتاری از خانه بیرون میکنند. جز لباسی که بر تن داشتند، دیگر هیچ چیزی را آورده نتوانستد. از یک طرف پلیس وقت نمیداد و از سوی دیگر پولی هم نداشت که بتواند کرایۀ راه را بدهد.
کاکا امین را در کنار صدها و هزاران خانوادۀ مهاجر دیگر از مرز رد کردند. حالا دیگر کاکا امین هیچ سرپناهی ندارد. بعد از سه روز با سه فرزندش دوباره به کابل آمد. نه خانه دارد، نه پولی برای کرایۀ خانه و نه کار و مصروفیتی.
این چند روزی که در کابل آمدهاند، خانۀ هر دوست و آشنا برای سپری نمودن شب و روزشان میروند. سنگینی درد است، اما تا کی میتوانند زندگی را اینگونه پشت خانۀ دیگران ادامه دهند؟