نویسنده: سلیمه
“راضیه” دختری است که به میل خود با پسری از فامیل بیگانه ازدواج کردهاست. او در اوایل تحت سرپرستی و حمایت کامل خانوادۀ شوهرش قرار داشت، پس از مدتی با وسط کشیده شدن بحث میراث و حق بین برادران شوهرش، به شوهر راضیه میراثی اندک رسید و برادرانش اسرار کردند که حق خود را به آنها بفروشد، شوهر راضیه بهخاطر رفاقت و برادری حق خود را به برادر کلانش میسپارد. مشخص نمیکند که فروختهاست، فقط از حاصل زمین مشترک استفاده میکند، زنان ایور راضیه از قوم و خویش و نزدیکشان است؛ فقط راضیه عروس بیگانهاست، راضیه میگوید: «زنان ایورم با من رفتار درست ندارند و میگویند ما اجازه نمیدهیم یک بیگانه وارث حق و میراث خانوادگی ما شود، ما اصلاً وجود یک بیگانه را بین خود نمیپذیریم اما چاره نداریم. غلام(شوهر راضیه) تو را آورد به خانه و در حقوق ما شریک کرد، کاش غلام هیچوقت زن نمیگرفت یا اگر میگرفت از قوم و آشناها میگرفت. حالا که گرفته، کاری از دست ما بر نمیآید. فقط باید تو را از خانه و زندگیات خسته بسازیم تا با پای خودت از خانۀ ما بروی.
شنیدین این حرفها راضیه را آزرده میکند اما راضیه کوشش میکند میانهروی کند و جواب بلند به آنها ندهد، از خشو و خسور خود مراقبت میکند و همیشه امورات خانه را به تنهایی انجام میدهد، هر قدر رفتار زنان ایور راضیه خشن میشود راضیه خم به ابرو نمیآورد و همواره با حرف و عقیدههای خانوادۀ شوهرش مقابله میکند. این اوضاع با سختیهایش زیاد طول نمیکشد که جنگ بین برادرها شروع میشود، دعوا بین برادرها باعث میشود مردم پشت سر این خانواده حرف و حدیثهای بیربط بسازند و همه راضیه را ملامت کنند که وجود یک بیگانه باعث این همه جنجنال شدهاست، به گفتۀ مردم و خانوادۀ شوهر راضیه، خودی هر قدر که بد باشد از یک بیگانه بهتر است. راضیه و غلام از جنجال خسته میشوند و میدان را به برادران غلام خالی میکنند تا سر و صدای آنها آرام شود، راضیه و شوهرش جدا میشوند و در قریۀ دورتر از قریۀ خودشان سکونت اختیار میکنند، راضیه با گلدوزی خرج و مصارف خود و اولاد خود را برآورده میکند و شوهرش بیکار است.
راضیه میگوید: «وقتی از خانۀ پدرشوهرم بیرون شدیم، آنها حتی یک فرش به ما ندادند که زیر پای خود بیندازیم، وسایل برای آشپزی نداشتیم، حتی لباسهای زمستانی هر دو پسرم را به من ندادند، لباس و زیورآلات خودم را هم گرفتند و برایم ندادند، وقتی به قریۀ جدید نقل مکان کردیم، وسایل خانۀ مادرم را امانتی گرفتم و استفاده میکنیم، فرش، ظرف، مواد خوراکی و تمام ضروریات را از خانۀ مادرم آوردم، شوهرم با دیدن این همه مشکلات به شهر رفت تا برای خود کار پیدا کند، اما موفق نشد کار پیدا کند و دوباره برگشت به قریه.
حالا که هوا در حال سرد شدن است، ما هیچ توشهای برای زمستان نداریم، نه مواد خوراکی و نه مواد سوخت، پدرشوهرم حتی به نواسههایش رحم ندارد و ما را بهخاطر نواسههایش هم نمیپذیرد. بارها برایش احوال کردیم که برای ما کمکی کند، اما نکرد. هربار که اولادهایم را بهانه میکنم تا بهخاطر آنها برای ما کمک کند. در جواب برای من و شوهرم میگویند که اگر از اولادتان مراقبت نمیتوانید به خانۀ من بفرستید و خودتان نیایید، گاهی اوقات من را اخطار میدهد و میگوید: اگر برای نواسههایم اتفاقی بیفتد خودم میکشمت. دقیقاً نمیدانم مشکل در کجاست! هر خانوادهای عروس بیگانه دارد، هر خانم و شوهری جدا زندگی میکنند، اما مشکل و گناه من چیست که اینطور بین آسیاب، شکنجه میشوم.
غلام نزد برادر کلان خود رفت تا حاصل زمین را با هم تقسیم کنند تا شاید چیزی دستگیرشان شود و با پول محصولات برای خانه چیزی برای خوردن بخرد اما برادر کلان غلام به او اجازۀ از دروازۀ حویلی پیش رفتن را نداده و گفته تو حقی در زمینها نداری، سهم تو ناچیزتر از آن است که بخواهی مشترک استفاده کنیم یا بخواهی تقسیم کنیم، دیگر زمین و حاصلات را بهانه کرده به خانۀ ما نیا و گرنه! بار دیگر با ملایمت جواب نخواهم داد. غلام نزد مویسفیدان قریه میرود تا از حق خود دادخواهی کند اما به نتیجهای نمیرسد و ناامید به خانه برمیگردد، راضیه با دیدن ناراحتی شوهرش میفهمد که کاری نتوانستهاست، راضیه به شوهرش دلداری میدهد که خیر است، این روزها میگذرد. کمکهای مادرم را به چشم قرض ببینیم و وقتی چیزی دستگیرمان شد، تمام لطفهای مادرم را جبران میکنیم، اما غلام از این وضعیت خسته شده بود و میخواست نزد شورای قریه رفته با زور حق خود را بگیرد، با وجود اینکه راضیه بارها مانع غلام شده بود اما اینبارموفق نشد، غلام نزد شورای قریه رفته و شکایت میکند، شورا در جواب غلام میگوید تو برو خانه ما هم به مشکل تو رسیدگی میکنیم.
وقتی که غلام خانه میآید میبیند که تعداد زیادی از مردم در چهارطرف خانۀ او جمع شدهاند. غلام میپرسد قضیه چیست؟ یکی از مردها میگوید که خانم تو فاحشه است، من دیدم که وقتی تو بیرون رفتی یک مرد به خانۀ شما آمد و بعد از نیم ساعت بیرون شد. خانم تو فاسق است، او تو را هم از راه دین خارج کرده تا حدی که تو آمدی به پدر خود بیاحترامی کرده و از او شکایت میکنی. این زن حق زنده ماندن ندارد و توباید طلاقش بدهی و با پسرهایت بروی در خانۀ پدرت زندگی کنی. این زن باید سنگسار شود تا لکۀ بیآبرویی از قریۀ ما پاک گردد.
غلام وقتی میبیند پشت همه این دسیسهها برادرانش است، از ترس جماعت که کدام بلایی سر راضیه نیاورد، دست خانمش را میگیرد و مستقیم به شهر میآید. آنها در شهر خانه کرایه میگیرند، راضیه به شوهرش پشنهاد میکند که یک ماشین خیاطی برایش تهیه کند تا با گلدوزی و خیاطی، خرج و مصارف خود را بهدست آورند. غلام یک ماشین خیاطی برای راضیه تهیه میکند و راضیه تمام اوقات مصروف خیاطی است، کوشش میکند برای فامیل خود نان حلال پیدا کند.