پارمیس
مادری در گرمای تابستان و سرمای زمستان؛ هوای گرمی که آب در مدت چند دقیقه بهجوش میآید و سرمایی که آب دریا را یخ میزند، بهخاطر فرزندانش گدایی میکرد. او این شبها و روزها را پشت دروازههای مردم بهدنبال یک کاسۀ آرد یا برنج میگذراند. هر صبح بعد از اذان صبح تا غروب آفتاب به هر قریه در جستوجوی لقمۀ نانی برای فرزندانش میرفت. بیست و یک سال از عمرش را اینگونه سپری کردهاست.
این مادر از ۱۹ سالگی که صاحب ۳ طفل بود، به جمعآوری آرد، برنج و گاهی روغن میپرداخت. شوهر این خانم دچار مشکل روانی شده بود؛ شبها و روزها گم بود. بعد از یک سال، شوهرش غرق در سیلاب شد و جانش را از دست داد. چهل روز از مرگ شوهرش گذشت که برادرهای شوهرش این خانم را از تمام حق و حقوقی که در خانه و زمین داشت محروم نمودند و او را از خانه بیرون کردند. این خانم مدتی را در خانۀ همسایههایش ماند. در مدت سه ماه برای خود و فرزندانش خانهای ساخت. گاهی بعضی پسرهایی که مکتب میرفتند در گِلکاری کمکش میکردند. گاهی نیز بعضی از آن بچهها خانهاش را تخریب میساختند.
این خانم میگوید: «من ۱۹ ساله بودم، یک خریطه را از همسایه خواستم و برآمدم به گدایی، دخترم یک ساله و دو تا پسرم سه ساله بودند. آنها را به همسایه میسپردم و خودم میرفتم تا نانی پیدا کنم، شاید اولین زنی بودم در اینجا که گدایی میکرد». با همین کار اولادهایش را تا دانشگاه و اروپا رساندهاست. یک پسرش انجنیری در دانشگاه دولتی مزارشریف خوانده و پسر دیگرش اکنون در یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکند. ماهانه بیشتر از یک هزار یورو به مادرش میفرستد. او هماکنون بهترین خانه در مرکز ولایتش را دارد.
در آنزمان که گدایی میکرد، همه او را به نام خودش نه! بلکه با «آن زن دیوانه که خریطه بالای سرش است و آهنگ میخواند» میشناختند. او هر صبح وقتی پشت دروازۀ مردم میرفت، در مسیر راه با خودش آهنگ زمزمه میکرد، دردهای دلش را با آهنگهایی که زیر لب داشت، میخواند و دردش را اینگونه کم میکرد. میگوید: «سه یا چهار سال هر کس من را حرف بد و زشت میزد، من را زن بیعفت و بیحیا میگفت، از هر کس هر قسم حرف شنیدم. همۀ مردم به تمسخر طرفم نگاه میکردند، گاهی خسته میشدم، کنار دریا مینشستم گریه میکردم؛ میگفتم: گناه من چیست؟ گناه من پیدا کردن نان برای اولادهایم است؟ من زنم، سواد هم ندارم، غیر از گدایی چه کاری در توانم است؟ اگر همین را هم بهخاطر حرف مردم انجام ندهم اولادهایم میمیرند».
کم کم حرفهای مردم برایش بیاهمیت شد و هر روز زودتر از روز قبل به منطقههای دور و دورتر میرفت. مردهای زیادی پیشنهاد ازدواج میدادند، اما او قبول نمیکرد، میگفت: «اگر با کسی ازدواج کنم، آنطور که باید از اولادهایم مراقبت شود، نمیشود. با خود میگفتم: بگذار محبت پدر را نبینند تا اینکه محبتی با منت ببینند. حتی نخواستم به خانۀ برادرهایم بروم، به تنهایی بزرگشان کردم، حالا شکر میکنم که نواسه دارم».
«من تنها پشت آرد و برنج نمیرفتم؛ نهالشانی هم میکردم، در زمانش گندم و برنج درو میکردم. بیشتر و خوبتر از یک مرد کار میکردم. زیادی از مردم قبول نمیکردند که کار کنم. بعضیهایشان به سختی قبول میکردند. وقتی شروع بهکار میکردم، تعجب میکردند. از پول همین کارها یک پسرم را ترکیه روان کردم، آنجا رفت خودش کار کرد و فعلاً در اروپا زندگی میکند. یک پسرم را به شهر فرستادم تا درس بخواند. دخترم را نیز به مکتب و آموزشگاههای زبان فرستادم. بعد کابل کوچ کردیم و یک زندگی چهار نفری خیلی خوب برای خودمان ساختیم.»
مریم (دختر این خانم) در یکی از دانشگاههای خصوصی شهر کابل اقتصاد میخواند. یکسال را خواند، بعد دانشگاه به روی دختران بسته شد. دخترش میگوید: «درست است که مادرم ما را با کار سخت و گدایی کردن بزرگ کردهاست، اما ما هیچوقت خواری و گرسنگی را حس نکردیم. مادرم شبانه گرسنه میخوابید، ولی ما با شکم سیر میخوابیدیم. مادرم قهرمان زندگی سه فرزندش است. در کنار تمام جان فداییهای مادرم، ما آن روزها و آن آدمهایی که به ما یک کاسۀ آرد یا برنج داده را هرگز فراموش نمیکنیم».
مریم هنوز منتظر خبر باز شدن دانشگاهها است. هر از گاهی کتابچۀ دانشگاهش را باز میکند و میگوید: «چه وقت شود که این کتاب هیچ ورق خالی از متن نداشته باشد و من کتابچۀ دیگری برای نوشتن درسهای دانشگاهم بگیرم». مادر مریم نیز تشویش میکند که دخترش از دانشگاه باز ماندهاست.
مادر مریم شش سال میشود که دیگر گدایی نمیکند، هنوز خیلی وقتها به مردم کمک میکند. ماهانه هشت هزار گاهی زیادتر به زنانی که روزگار خوب ندارند کمک میرساند، «زندگی من حالا خیلی خوب است، هر ماه به خانمهای بیوه، درمانده و زنانی که گدایی میکنند یک هزار، دو یا سه هزار کمک میکنم. هر ماه هشت هزار را بین این خانمها تقسیم میکنم، گاهی هم زیادتر. من میدانم حتی ۱۰ افغانی چقدر این زنان را خوشحال میکند».
این خانم روزهای بد و سختی را تحمل کردهاست. شبها گرسنه خوابیده و فقر را تا استخوانش حس کردهاست. گریههای فرزندانش را بهخاطر گرسنگی و مریضی بیشمار شنیدهاست. با گریۀ فرزندانش گریسته، با خندههایشان نیز گریسته، چون میفهمیده این خنده چند لحظه بعد بهخاطر گرسنگی دوباره اشک میشود. این زن اما استوار و محکم ایستاده و نگذاشته آن روزها کمرش را خم کند. میگوید: «در پس هر مشکلات، چه راحتیهای نهفته است، فقط ما کمی مقاومت خود را بالا ببریم، صبر داشته باشیم، به حرفهای منفی مردم اهمیت ندهیم. هر زنی زندگی را سخت میگیرد و تسلیم این مشکلات میشود، یکبار زندگی من را تصور کند، چه بودم و کجا رسیدم».