حضرت وهریز
رمان چاردختر زردشت اثر منیژه باختری روایت رویارویی دو نیروی شر در سرزمینی به نام زردشتآباد است. این رمان در مکتب رئالیسم جادویی نوشته شدهاست. جایی به نام زردشت آباد در زمین وجود ندارد. در هیچ جای دنیا کودکی شش روز پیش از دوسالگیاش به جایی سفر نمیکند و موردی ثبت نشدهاست که امید در شکم کسی چون فانوسی بدرخشد و دهها واقعهی ناهمخوان دیگر که در این کتاب جلوهی واقعی دارند.
مردم زردشتآباد تا پیش از قدرت گرفتن مولوی اعظم به هفت النگویی افتخار میکنند که پنج نسل پیش توسط کیمیاگری ساخته شده است. هیچکس، نه حافظهی جمعی و نه کتابهای تاریخ راز چگونگی ساختن این النگوها را گشودهاست. هیچکس نمیداند چرا چهار النگو ناپدید شدند و چرا راز ساختن آنها با آفرینندهیشان دفن شدهاست. روایت طوریست که گویی «تصادفی» ما را به یاد افتخارات موهوم پنجهزار سالۀ خودمان میاندازد؛ افتخاراتی که یا در عالم واقع نبوده و یا ما هیچ نسبتی با آنها نداریم. وضعیت این صد سال آخر ما هم شاهدیست بر این مدعا.
پدرکلان یاسر پاسبان آن ارزشهای سنتی و افتخارات تاریخیست. در برابر او مولوی اعظم قرار دارد که گمان میکند مردم با بریدن از شریعت غرای محمدی، از دین، از راه راست منحرف شدهاند. او جهاد علیه هر نوع مظاهر تجدد را در محیطی اعلام میکند که بیآن هم جلوهی فقیری دارد. مولوی اعظم برمیخیزد و به کمک جادوی سیاه حوزهی نفوذش را در سراسر زردشتآباد و صد و یک ایالت دور و بر آن گسترش میدهد. پدرکلان یاسر را که قهرمان جنگ آزادیخواهی علیه امریکاییهاست، به حاشیه میراند و خود یکهتاز میدان میشود.
در ظاهر امر، پدرکلان یاسر امریکا را شکست دادهاست؛ اما با این وجود، زیر حمایت آن کشور است. ظاهراً مولوی اعظم دوست روسیهاست و از آن کشور برای ایستادگی در برابر پدرکلان یاسر کمک میگیرد ولی در واقع، به عنایت و توجه امریکا هم محتاج است و در پی یافتن راهی تا از کمکهای آن کشور هم بهره بگیرد. او مردم را با شعار صدور فکرهایش به سه صد و یک ایالت دیگر زردشتآباد که حالا در تصرف روسهاست، به هیجان میآورد. چادر ساخته شده از موی بز را به آن ایالت ها قاچاقی میفرستد؛ اما با وجود ایستادگی در برابر هم، نه آن نیروی سنتی و نه این نیروی دینگرا تفاوتی از هم ندارند. پدرکلان یاسر حامی کارخانهایست که از پشم اژدها چادر تولید میکند و مولوی اعظم در کنار کارهای دیگرش، مشغول تولید چادر از موی بز است.
نگاه هر دو به زن شبیه هم است. هر دو به طور یکسان آمادگی سرخم کردن و اطاعت کامل از روسیه و امریکا را دارند. جنگ اصلی این دو بر سر بازار تولید چادر است و سودی که از این ناحیه به دست میآورند. پیروزی در رقابت بازار، سودجویی در تجارت چادر و گسترش قدرت مسألۀ اصلی هردو جناح متخاصم است. آن چه در میان این رقابت قربانی می شود، فرصت رشد نمییابد، ستم میکشد، مردم زردشت آباد و در گام نخست جنس زن است. این زردشتآباد، «تصادفی» با افغانستانی شباهت مییابد که در هردو طرف سنگر سنگ اسلام را به سینه میزنند ولی پیروزی در نهایت امر از آن کسی است که به نیروی جادوی سیاه تکیه دارد.
در زردشتآباد هم، کسانی هستند که از مفاهیمی چون حقوق زن حرف میزنند. هاتف اصلانی مدافع حقوق زن است. و در این حال، از ارزش اضافی کار زنان تولید کنندهی قالین بهرهبرداری میکند و فرمانده پدرکلان یاسر را هم در این سود شریک میکند. او هم درد و ستمی که بر زنان میرود را متاع دکان حقوق بشری خود میسازد و توجه رسانههای امریکا را جلب میکند. هاتف با منع آموزش زنان مشکلی ندارد. مادامی که این زنان بعد از صنف سوم که آموزش بالاتر از آن توسط مولوی اعظم منع شده، به کارخانهی قالینبافی او بیایند و در تولید سهم داشته باشند.
در زردشتآباد هم، روشنفکری در سیمای یگانه معلم این سرزمین، سطحی است. او هم مشکلی ندارد که دختران بالاتر از صنف سوم درس نخوانند. او هم بدش نمیآید به این افتخار کند که به عنوان یگانه معلم زردشتآباد، معلم برتر اوست. در غیاب هر نوع امکان مقایسه.
خوبی و بدی یک اثر هنری در افغانستان امروز از نظر خوانندگان در قدم اول مربوط به این است که آفرینندهی اثر به کدام قوم تعلق دارد. از کدام قوم به خوبی یاد کرده و از کدام قوم به بدی. از این لحاظ، رمان چاردختر زردشت، خیال همه را راحت میکند. هیچ قومی در این کتاب خوب یا بد نیست. اصلاً شخصیتهای این رمان قوم ندارند. آنها گیرماندهاند در رویارویی این دو نیروی شر در سرزمینی که امکان و فرصت به فعلیت رسیدن توانمندیهای آدمها، به ویژه زنها وجود ندارد. یگانه موجود مذکری که رویاهایی در سر دارد و از وضع موجود بیزار است، از زردشتآباد به شهر میرود و آنجا مشغول ساختن زندگی مرفه برای خودش میشود. مدافع حقوق بشرش ستمگر بهرهکشی است که با فرمانده زورگو سازش میکند و درد زنان سرزمینش را دکانی برای لیلام در رسانههای امریکایی ساخته است.
در چنین وضعیتی، تعجبآور نیست که انیس نوبالغش زن چهارم مردی شود که هشت معشوقه هم دارد. گلبیگمش توسط جانوران همان مولوی اعظم مورد تجاوز گروهی قرار بگیرد و کشته شود. فرشتهاش هم راه دیگری نبیند جز این که از زیر بمباران روسها برود و به امریکا پناهنده شود. رودابهاش با وجود اشتیاق به تحصیل، به هیچ جایی نرسد و زیر آوار ناشی از بمباران بماند.
در این رمان، چیزی که کمترین جلوه دارد، امید است زیرا از سرزمینی حکایت میکند که مردمانش هیچ نگاهی، رویایی برای آینده ندارند. من قحطی امید را در دو رمان نویسندگان افغانستان دیدهام. مرگ و برادرش اثر خسرو مانی و چاردختر زردشت از منیژه باختری.
در هر دو رمان میبینیم که یگانه کسانی که نقشهای برای آینده دارند، همانا نیروهای شر اند. در رمان مرگ و برادرش ملایی که مسجد را پناهگاهی برای تروریستان انتحاری تبدیل کردهاست و در این رمان مولوی اعظمی که برای گسترش قدرتش از هیچ چیزی روگردان نیست و در این راه به جانورانی تکیه میکند که میتوانند بر دختران هموطنشان تجاوز گروهی کنند و آدم بکشند. شیرازهی زندگی معمول یک جامعهی پرتکاپو در رمان خسرو مانی از هم پاشیده است و در رمان منیژه باختری فرصت شکل گرفتن نیافتهاست. هر دو نویسنده در پی اثبات ناممکنی امید توفیق داشتهاند. خسرو مانی برای کشتن فرصت امید، دو کودک را میآورد یکی پسر و یک دختر. پسر سر جدا شده از تن مرد کشتهشده در انفجار را به امید سودجویی پنهان میکند تا بعدتر به وارثان جسد بفروشد. و دختر دوازده ساله سنگ گورهای تازه را میدزدد تا بفروشد و منیژه باختری آشور را که از کودکی رویا داشت و در پی تحقیق تاریخ زردشتآباد بود سرانجام به جایی میرساند که بر مسند پدرکلان یاسر مینشیند، فرمانده میشود و از افتخارات واهی و سنتهای دستوپاگیر پاسبانی میکند.در کشتن امید هر دو نویسنده بیرحم اند.
رمان زبان روان و فاخری دارد. اما خواننده باید چند صفحهی آغاز کتاب را تاب بیاورد تا وارد داستان شود.
کار منتقد پاسخ دادن به یک سوال است. نشان بدهد که آیا کتاب خواندنی است یا نه. ما حالا در روزگاری زندگی نمیکنیم که مَثل «هر کتابی به یک بار خواندن میارزد» صدق کند. منتقد باید به خواننده کمک کند چه کتابی را بخواند و از چه کتابی ناخوانده بگذرد و برای گفتههایش دلایلی بیاورد. من این کتاب خوب را خواندنی یافتم. در ادبیات افغانستان این کتاب بینظیر است. منیژه باختری بیاشاره به حوادث صد سال آخر افغانستان، خواننده را در جایگاه یک شاهد میگذارد تا ببیند بر او و جامعهاش چه گذشته است و چرا. کشتن امید واهی و افتخارات دروغین، نشان دادن این سطحیگرایی روشنفکری افغانستان و نشان دادن این که نیروهایی که مردم را با شعارهای گوناگون میکشند، هدف نجیبانهای است که نویسنده در برابر خود قرار دادهاست و از انجام این مهم با سرافرازی بیرون شدهاست.
به منیژه باختری دوام کامیابیهایشان را در آفرینش ادبی آرزو میکنم.