درحالیکه پنبههای نمناک را در گوشهی حویلی در آفتاب داغ پهن میکرد، افکارش فراتر از چهاردیواری حویلی رفته بود. با صدایی غرش طیاره به خود آمد و با دستانش جلو تابش آفتاب بر چشمهایش را گرفت و رفتن هواپیما را تا افق تماشا کرد، سپس آهی کشید و به کارش ادامه داد.
زلیخا وقتی دانشآموز صنف دوازدهم مکتب بود با پسر مورد علاقهاش نامزد شد و حدود دو سال پس از نامزدی با هم ازدواج کردند. شوهرش که لیسانس ادبیات پارسی دری داشت، موفق به پیدا کردن کار مناسب نشد و برای ازدواج با زلیخا بیشتر از یک میلیون افغانی هزینه کرده بود.
او از دوست و بیگانه بدهکار شد، اما برای ماندن در کنار زلیخا مشغول کارهای شاقه، چون: سمنت کاری، نظافت و گچکاری در ساختمانهای درحال کار بود، اما آمدن طالبان باعث شد او کارش را از دست بدهد و چند روز بعد از سقوط کشور به دست گروه تروریستی طالبان به ایران و از آنجا به گونهی غیرقانونی وارد عربستان سعودی شد. اکنون دور از زلیخا و دختر سه سالهاش در عربستان در یک نانوایی کار میکند تا پول بدهیهای عروسیاش را پرداخت کند، اما زلیخا و دخترش در یک زیر زمینی غبارآلود در شهرکابل به تنهایی زندگی شان را سپری میکنند.
زلیخا ۲۸ ساله، از بهسود میدان وردک و شوهرش از غزنی است. زلیخا دانشجوی رشتهی ادبیات فارسی دری در دانشگاه تعلیم وتربیهی استاد ربانی در شهرکابل بود که اکنون از ادامهی تحصیل محروم شده است.
در اوایل زندگی مشترکش روزهای دشواری را میگذراند که محکوم به تنهاییست. زندگی مشترکی که به درخواست خانوادهی زلیخا در بهترین سالن عروسی شهر کابل جشن گرفته شد. به بهترین آرایشگاه شهر کابل رفت، سرتاپای عروس طلا پوش شد و سپس با بهترین جهیزیهی روانهی خانهی شوهر شد.
همهی این تشریفات به خواست خانوادهی عروس بود. خانوادهی که به گفتهی زلیخا حالا «از ترس پول قرض حتا سلام ما را علیک نمیکنند.»
زلیخا تحصیلش نیمه مانده است، اما درکنار نگهداری از دختربچهی سه ساله مشغول تدریس بدون رخصتی در یکی از مکاتب خصوصی دخترانه در شهرکابل است.
زلیخا با درآمد چهار هزار افغانی زندگیاش را میچرخاند و در یک زیرزمینی نمناک و غبارآلود به خاطر اجارهی کم زندگی میکند. دشواری زندگی او به تنهایی و دلواپسیاش خلاصه نمیشود. زنگ موبایل و زنگ دروازه بزرگتر از کابوس تنهایی او است.
طلبکاران که به شوهرش پولداده بودند، دست به دامان طالبان شده و در همراهی با نیروهای طالبان برای گرفتن پول به زیر زمین ذلیخا میآیند و یا با تماسهای وقت و ناوقت شان آرامش را از او میگیرند. «وضعیت من طوری است که از زنگ تلفن و صدای تک تک شدن دروازه فکر میکنم به زمین فرو میروم.»
او اما خانواده اش را در این وضعیت مقصر میداند. به گفتهی ذلیخا «با توقعات بالای، سر ما عروسی مجلل گرفتند و تأکید داشتند که دخترما به بسیار عزت واحترام باید عروسی شود. حالا که تا کمر غرق بدهی شدیم دیگر برای شان اهمیت ندارم. نه تنها در پرداخت بدهی کمک ما نکرد که رفت وآمد شان را هم به حداقل رساندند.»
زلیخا میگوید: «چهارسال است که شوهرم تلاش میکند، دو سال در اینجا و حالا دو سال در عربستان جان میکند، اما بدهی هزینهی عروسی گزاف مان پوره نمیشود.»
دختربچهی زلیخا دو سال میشود، پدرش را ندیده است. شوهر زلیخا نیز از دیدن لحظههای شاد قدکشیدن دخترش محروم است. در حالیکه دلواپس خانوادهاش است، در نانواییهای عربستان نان میپزد.
اینجا اما زلیخا با ورق زدن عکسهای خود و شوهرش منتظر پایان این روزهای دشوار است. روزهای که معلوم نیست چقدر دوام میکند و مرز نفسگیر میان این دو، برداشته شود. زلیخا متأثیر از وضعیت جاری، از خاطرات خوب زندگیاش میگوید و با دخترش نیز درد دل میکند.