نویسنده؛ گیسو ارزگانی
درحالیکه عینکهایش را با گوشهٔ چادرش پاک میکرد تا خطوط کتابش را واضحتر ببیند، با گوشهٔ چشماش به کولهپشتی اشاره کرد که در کنج خانهاش گذاشته بود و سپس گفت: «با همین کوله پشتی دخترم را گرفته از افغانستان رفته بودم و بعد از سه سال تحمل روزهای سخت، اخراج مان کردند و با همین برگشتم.»
حلیمه زن 36 سالهای است که در کودکی همه تصور میکردند او عقب ماندگی ذهنی دارد، زیرا دائماً خنده بر لب داشت. دندانهای بزرگ و صورت خندان او نقش یک عقب مانده را در ذهن اهالی روستا تداعی کرده بود، اما او برخلاف تصور آنان در نوجوانی به مکتب رفت و مانند سایر دختران، درس مکتب را تمام کرد. پس از فراغت از مکتب در روستای محل زندگی خود در مکتب دخترانهای مشغول تدریس به دختران شد.
او یک معلم دلسوز برای دختران بود، شاید تنها دختر روستا که تا سن سی سالگی ازدواج نکرده بههمین خاطر دید مردم به او بهجای یک معلم محبوب و خوب، به یک «دختر خانه مانده» شبیه بود، تا اینکه به درخواست پدرش مجبور شد با مردی که 13 سال از خودش بزرگتر بود ازدواج کند. پس از ازدواج، شوهرش دیگر اجازه نداد که به مکتب برود و به دختران درس بدهد.
او اندکی بعد از ازدواج متوجه شد که همسرش دعانویس و جادوگر است و مهمتر از آن معتاد به مواد مخدر. اکثر اوقات در حالت خماری و نشئگی بهخانه میآمد، وظیفهاش به هیچکس معلوم نبود، اما در روستا او را بهعنوان پلیس و عضو نظام امنیتی میشناختند. پشیمانی حلیمه در ازدواج با او سودی نداشت و در اولین اعتراض در برابر عدم پاسخگویی وظیفه و اوقات ناپدید شدن از خانه، حلیمه را مورد ضربوشتم قرار داد.
او مادر یک دختر شده بود که نزاعی میان او، شوهر و خانوادهٔ شوهرش بالا گرفت و حلیمه دخترش را گرفته و بهخانهٔ پدرش رفت تا از آنها کمک بخواهد، اما در همین مواقع حکومت بهدست طالبان سقوط کرد و شوهر حلیمه نیز ناپدید شد.
حلیمه و دختر سه سالهاش برای ادامهٔ زندگی راه مهاجرت غیر قانونی به ایران را در پیش گرفتند که یک برادر و برادر زادهاش نیز آنجا بودند. از دایکندی به کابل و سپس به نیمروز رفتند و از آنجا با گروهی 18 نفری از زنان و مردان، شبهنگام از مرز نیمروز وارد خاک ایران شدند. او میگوید: « مرز نبود، عبور از مرگ بود برای ادامهٔ زندگی. دو شبانه روز گرسنه و تشنه راه رفتیم، دخترم روی دوشم بود، کفشهایم سوراخ شده، پاهایم غرق آبله بود اما به امید زندگی آرامتر خود را تا تهران رسانیدم.» دشواریهای زندگی برای یک زن افغانستانی در ایران کمتر از زندگی زیر سلطهٔ طالبان نبود.
حلیمه یک هفته پس از ورود به ایران در کوچه و پس کوچههای تهران دنبال کار گشت، از سبزی چینی تا نظافت در مرغداریها و گاوداریها گرفته، کاری نمانده بود که انجام نداده باشد. میگوید: « حاضر بودم هر کاری انجام دهم، گاهی اوقات پول یک روز کارگری به اندازهٔ 100 افغانی کشور خودم هم نمیشد، اما به هر صورت کار بود و به پول ضرورت داشتم و کار میکردم.» آزاردهندهتر از کارهای شاقه و دغدغهٔ آب و نان، برخورد شهروندان ایرانی با او بود که به شکنجه روحی میماند.
«یادم نمیآید صحبت خوشی از آنها شنیده باشم، خیلی احترام قائل میشدند، حاجی خانم صدایم میکردند. همیشه افغانی صدا میکنند. یک روز در خانهای قرار بود یک باغچه را نظافت کنم، یک کودک هفت سالهٔ ایرانی آنجا بود، در نبود مادرش او به من دستور میداد که چگونه کارم را انجام دهم، میگفت: افغانی کثافت خانهمان را مثل کشورتان نکنی، درست کار کن، وگرنه پولی دستت نمیآید.»
گشت وگذار در آنجا برای او که یک زن تنها بود و با امکانات زندگی و رفاهی آنجا ناآشنا بود همواره برایش دردسر میساخت. یک روز هنگام برگشت از کار در مسیر خانهاش نزدیک بود اختطاف شود.
او میگوید: « برای انجام یک کار به یک محل دورتر از خانه رفته بودم، موقع برگشت کمی ناوقت شده بود. گرفتن تاکسی برای یک مهاجر غیر قانونی در آنجا آسان نیست، من مثل بقیه کارت بانکی نداشتم و همینطور تلفن هوشمند که از سیستم ترانسپورت آنلاین آنجا استفاده کنم، برای همین یک تاکسی در جاده یافت شد که به روستای علیآباد محل زندگی ما میرفت، آنروز دخترم را با خود برده بودم. وقتی سوار تاکسی شدم، در نزدیکی روستا متوجه شدم که راننده مسیر را اشتباه میرود. وقتی از راننده پرسیدم هیچ چیزی نگفت و فقط سرعتاش را چند برابر کرد. برای یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب میشود، نمیتوانستم تصور کنم که چه بلایی بر سرمان میآورد. دخترم را با چادرم دور کمرم محکم بستم و با لگد به دستگیره دروازه میزدم که قفل شده بود. چندین لگد محکم که زدم، راننده ترسید، قفل را باز کرد اما ناگهان دروازه هم باز شد و در سرعت زیاد موتر خودم را به طرف جاده انداختم. دخترم بیهوش شد و بازوی چپ من هم آسیب دید. یک شهروند ایرانی دیگر ما را تا بیمارستان رساند، دخترم بههوش آمده بود. وقتی فهمیدند افغانی هستیم، بدون تدوای زخمها و آسیبهای بدنم ما را مرخص کردند، با وجود ترس و دلهره از اتفاق قبلی، دوباره سوار تاکسی شده و تا ساعت 12 شب به خانه رسیدیم.» اتفاقی که سبب شد حلیمه دخترش را به جای بردن با خود در خانه زندانی کند. «بعد از آن اتفاق دخترم را دیگر با خود سر کار نبردم، او را در اتاق قفل میکردم و تمام روز در نبود من در خانه تنها و گرسنه بود و تمام روز گریه میکرد. یکسالی همینگونه سپری شد، وقتی وضعیت صحی دخترم جدی شد و تشنج پیدا کرد، مجبور شدم چند روزی در خانه بمانم.»
یک روز وقتی حلیمه و برادر زادهاش سر میدان (محل تجمع کارگران ) برای پیدا کردن کار رفته بودند، پلیس آنان را دستگیر و به اردوگاه منتقل کردند. برادر و دخترش نیز در اردوگاه با آنان یکجا شدند. بازگشت حلیمه به کابل مسیر دشوار دیگری را برایش رقم زدهاست، او نمیتواند به روستا برگردد. وضعیت نامناسب روانی تنها دخترش، هراس از تنبیه شوهر و خانوادهٔ شوهر، دغدغهٔ نان و یک زندگی آرام که سایهٔ شوم رژیم طالبان آن را ناممکن ساختهاست. او اکنون در کابل مشغول کار شاقه است تا نیازهای زندگی خود و تداوی تنها دخترش را تأمین کند. حلیمه میتوانست آموزگار محبوب روستا باشد اما قضاوتهای مردم و ازدواج ناخواسته، او را زنی محتاج ساخت که اکنون نمیداند لقمهٔ نانی را چگونه بهدست آورد، دوباره مهاجرت کند یا به تنبیه شوهر و خانواده تن دهد.