اولین صبح خزان است و خورشید تازه از پشت کوه چهلشهیدان سر برآورده است. زرافشان سفره را به زمین گذاشت و از پنجره دید که آفتاب دارد بر کل قریه پهن میشود. دختر بزرگترش را گفت در پیالهها شکر بریز. سلیمخان در رأس و پسر شش سالهاش کنارش نشسته بود. دخترانش نیز کنارهم صف کشیده بودند. زرافشان در انتهای سفره نشسته بود، اما اشتها نداشت. سلیم خان گفت: نان بخور که اگر موتر دیر رسید گرسنه میشوی. زرافشان گفت شما بخورید ما لباس و پارچه کهنه بگیرم. چند چادر کهنه و یک رخت کتان سفید را روی لباسش گذاشت و در بقچه بست.
زرافشان به دختر بزرگش که تازه ۱۴ ساله شده توصیه کرد در نبود او و پدرش چگونه خانه را مدیریت کند. دختر دومیاش را گفت زن کاکایت شبها پیش تان میآید، نترسید. اما او در همان ده سالگی بیش از همه جسور و نترس است. به دختر سومیاش نگاه کرد که دارد اشکهایش را با پلک زدن پنهان میکند. زرافشان صورتش را بوسید و گفت: آغه مه تو دفعه پیش رفته بودی، اینبار نوبت برادرت است، او خیلی دیر شده مادرکلانش را ندیده، ما باز رفته برای تان لالا میآرم. دستی بر روی شکمش کشید و سرش را بالا برده برای سلامتی بچهی که در شکم داشت دعا کرد.
ساعت ده صبح شد. موتر فلانکوچ دو و نیم ساعت با دوازده سرنشین سه کُتَل را طی کرد تا از گیروی شهرستان در آنسوی رودخانه هلمند به ملکهای گرمسیر پِتَو برسد.
مادر ۶۳ سالهی زرافشان که او را آغه کربلایی میخوانند هرلحظه سر از پنجره حویلی بیرون میکشید تا ببیند دختر و دامادش چه وقت میرسند. عروس کوچک آغه کربلایی به نزدش آمد و مشوره خواست که “گوشت نرم شده و برنج هم دم کشیده، چه کار کنم؟” در همین گپوگفت یکی از نواسههای آغه کربلایی دویده آمد “موتر عمه مه رسید.”
سفرهی رنگین با غذاهای متنوع پهن شده بود. آغه کربلایی پسرانش را که خانهشان جدا بود هم دعوت کرده بود. دوازده نفر دور سفره جمع بودند. برادر کلانتر زرافشان گفت: “خوب کردید سلیم خان، اینجا داکتر نزدیک است و هروقت بخیر زرافشان دلش درد گرفت زود با موتر میرسانیم، شفاخانه ما هرچه باشه از کلینیک آنجا بهتر است، قابلههای خوب دارد و امکانات است.” سلیم خان به نشانه تأیید سرش را تکان داد و گفت: “اری، زرافشان کل اولادای خوده د خانه حاجی پدرش به دنیا آورده، شکر همگی صحتمند اند، اگرچه حالا یک آشیانه صحی باز شده ولی کَی اعتبار میشه”
یک هفته تمام آغه کربلایی دار و ندارش را از هرچه خوراک خوب و میوه خشک و تر که در خانه پیدا میشد به زرافشان میداد و میگفت: “بخور که تقویه شوی، اگر خونریزی کدی ضعف نکنی.”
یک روز هنگامهی غروب که دامن آفتاب از روی بام حویلی برچیده میشد زرافشان به مادرش گفت: “دلم کمکم درد گرفته” ساعتی گذشت و آغه کربلایی پس از نماز مغرب روی سجادهاش مناجات میکرد و از خدا برای دخترش زایمان راحت میطلبید، درد زرافشان شدت گرفت.
ساعت نُه شب به شفاخانه رسیدند. زرافشان درد شکمش شدیدتر شده بود. عروس آغه کربلایی بس که خانمهای باردار خانواده را زیاد همراهی کرده، زیر و روی شفاخانه را میداند. از دست زرافشان گرفت و مستقیم در اتاق زایمان برد.
زرافشان روی یک تخت نشست و پایش را آویزان کرد. یک پرستار و یک قابله با چپنهای سفید و دستکشهای پلاستیکی شان از راه رسیدند. قابله فشار خون زرافشان را معاینه کرد و از دردش پرسید. زرافشان از شدت درد بدنش داغ شده بود، با گوشهی چادرش عرق از صورتش پاک کرد و پاسخ داد. آغه کربلایی و پرستار جوان یکطرف ایستاده بودند و هردو همزمان میخواستند چیزی بگویند، قابله حرف هردو قطع را کرد و بیدرنگ گفت: “وقتش نرسیده، حالی قدم بزن”
زرافشان از همسر برادرش پرسید که این قابله کیست؟ تازه آمده؟ او گفت آری. یک ساعت گذشت و قابله فقط دو بار به اتاق زایمان آمده تأکید کرده بود که قدم بزن، ولی زرافشان با هر قدمی که برمیداشت درد و سوزش کمرش بیشتر میشد، فکر میکرد همین حالا بچهاش به زمین خواهد افتاد. سلیم خان داخل دهلیز شفاخانه گاهی روی چوکیهای پلاستیکی مینشست و گاهی قدم میزد، از بوی بدی که از اتاقهای بستر مریضان به دهلیز شفاخانه میآمد حالش بهم خورده بود.
ساعت یازده شب شد، از دوازده هم گذشت، یک صبح، دو و سه صبح شد. در این شش ساعت که هر ثانیهاش را زرافشان درد جانسوزی را تحمل میکرد، قابله فقط شش بار آمده دستور داده بود که قدم بزن، آخرین باری که قابله آمد ساعت نزدیک سه صبح بود. هرچه آغه کربلایی میگفت: “داکتر ای دختر پنج شکم زاییده، ششمین بارش است، پیش از این کل دردش از سه ساعت بیشتر نمیرفت حالی شش ساعت شده تو میگویی قدم بزن، اگر یکسره راه رفته بود پس به خانه خودش میرسید.”
زرافشان دیگر دردش شدید شده بود، از تمام وجودش عرق میریخت، نفسش داشت بند میآمد، کمرش دیگر تاب ایستادن نداشت، پاهایش هم دیگر قدرت نداشت یک قدم دیگر بردارد، گاهی ایستاده بر دیوار تکیه میکرد و دردش را فریاد میکشید. سلیم خان داشت صدای نالهی زرافشان را میشنید، اما اجازه نداشت وارد اتاق زایمان شود، قابله برایش یادآوری کرده بود که از دهلیز هم بیرون برود، اما در آن نیمههای شب و سرمای اولین هفتهی خزان بیرون شفاخانه هم طاقت نمیشد.
آغه کربلایی عروسش را فرستاد که کدام قابلهی دیگری را صدا کند. وقتی او به اتاق قابلهها و پرستاران رفت، به دروازه تقتق زد، از میان سه خانم که آنجا خواب بودند دو تن بیدار شدند، او گفت: “داکترا یک تان بیایید که حال مریض ما بدتر شده، ای قابله از اول شب هنوز زرافشان ره اجازه نداده یکبار روی تخت بالا شود، یکسره قدم زده از بین خواهد رفت” یکی از قابلهها با حالت نیمهخوابیده دست بر چشمان خوابآلودش مالیده گفت: “نوکریوال همو است، ما کار نداریم.” با ناامیدی برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید، از دست زرافشان گرفت و او را بر تخت خواباند و گفت چند دقیقه راحت بخواب.
دو دقیقه بعد قابله سر رسید و بر سر زرافشان داد کشید که چرا بدون اجازه روی چپرکت بالا شدی؟ عروس آغه کربلایی شروع کرد به جروبحث با قابله، در همین اثنا زرافشان دست مادرش را محکم فشرد و بلند جیغ کشید، پسرش متولد شد. قابله دوید که بچه از روی چپرکت به زمین نیفتد. برق در چشمان زرافشان درخشید، یک نفس عمیق کشید و راحت شد. آغه کربلایی بیوقفه خدا را شکر میکرد، قابله خواست بشارت دهد گفت: “چشمان تان روشن، پسر است” ولی عروس آغه کربلایی حرفش را قطع کرد و گفت “سه ماه پیش خبر داشتیم که پسره.”
قابله داشت ناف بچه را میبرید که آغه کربلایی پرسید “داکتر چرا یک طرف روی بچه سیاه شده؟” عروسش گفت “لب بچه هم آماس(ورم) کرده” زرافشان که پیش چشمانش سیاهی میرفت و داشت ضعف میکرد مضطرب شد و پرسید “داکتر چرا گریه نمیکنه؟” قابله که تلاش داشت ناف بچه را ببرد و درست ببندد، وقت نداشت به سوالهای پیدرپی هرسه جواب دهد. پرستار در کنار آنها ایستاده بود، دلش خواست حرفی بزند ولی نخواست درگیر شود، منتظر قابله بود که چه دستور میدهد، قابله گفت: «زود سیرم وصل کن که مریض ضعف میکنه”
عروس آغه کربلایی رفته از سلیم خان مژدگانی خواست که پسرش به دنیا آمده، سلیم خان از خوشحالی در پوستش نمیگنجید، تشکر کرد و گفت: “حالی شکر دو تا شدند” سلیم خان به هفت سال قبل برگشت و روز تولد سومین دخترش را به یاد آورد که برادر کوچکترش گفته بود: “سلیم خان چه زحمت میکشه، در طالع او فقط دختر است، ناق خوده عیالبار میکنه، بیازو زمینهایش مال ماست.”
ساعت هشت صبح شد و زرافشان تازه به حال آمده بود. آفتاب از لای پرده بر روی تخت زرافشان میتابید. زرافشان گاهی غرق خوشحالی بود و گاه مضطرب از اینکه چرا سر و صورت پسرش آماس کرده و گریه نمیکند. آغه کربلایی عروسش را گفت “داکترا آمده ببر بچه را واکسن کن” عروس آغه کربلایی بچه را بغل کرد و به زرافشان گفت بازهم یکبار شیر بده اگر خورد، اما این دومین تلاش هم بینتیجه بود، بچه شیر نخورد. وقتی بچه را داخل صحن شفاخانه برد، سلیم خان با شتاب دوید که روی پسرش را ببیند، اما وقتی دید نصف صورت پسرش آماس کرده و رنگش سیاه شده آنهمه اشتیاق به خشم مبدل شد و پرسید بچه را چه شده؟ عروس آغه کربلایی گفت “قابله زرافشان ره مجبور کرد شش ساعت قدم بزنه، شاید بچه خفه شده” سلیم خان دستش را مشت کرد و سپس انگشت اشارهاش را چند بار تکان داده گفت: “میفهمم با این قابله چه کار کنم.”
واکسیناتور تا عروس آغه کربلایی را دید گفت:”تبریک باشه، باچه زرافشانه چه نام میکنید؟” اما او بیرمق پاسخ داد “حالی یاسا بنویس، قابله بیسواد لجبازی کرده نزدیک دختره با بچهش یکجا کشته بود.” دختر جوان که پیش از این دو نوزاد زرافشان را واکسن کرده بود از دیدن بچه متعجب شد و آه کشیده سرش را تکان داد، واکسن را زد و چیزی نگفت، خلاف دیگر نوزادان، یاسا جیغ نکشید، فقط دهنش باز شد و چشمانش را درهم فشرد.
سلیم خان از مدیریت شفاخانه تا ریاست و اتاق قابلهها همهجا را گشته بود. او از رییس شفاخانه خواست کل داکتران و قابلهها را جمع کند، بچه را ببیند و پاسخ دهند که چرا صورتش سیاه و صدایش خفه شده؟ داکتران همه در اتاقی که زرافشان بستری بود جمع شدند.
قابلهها تایید کردند که چون وقت زایمان رسیده بوده ولی قابله زرافشان را مجبور کرده بیش از حد قدم بزند، بنابراین بچه خفه شده و سر بچه در اثر فشار ورم کرده سیاه شده است. سلیم خان گفت: “حالا یک برگه بنویسید که قابله مقصر بوده، من به این سادگی نمیگذرم، اگر پسرم یا همسرم از بین میرفت چه؟” کسی جواب نگفت اما رییس شفاخانه خواست از رسمی شدن این قضیه در مراجع صحی و ولسوالی جلوگیری کند و اجازه نداد داکتران یا قابلهها تاییدی موضوع را بنویسند. سلیم خان به شورای صحی مراجعه کرد و پنج تن از هفت عضو شورای صحی قریه را جمع کرد. اما شورای صحی هم هیچ فیصلهای نکرد و سلیم خان را مشوره دادند که “پناه به خدا کن، چیزی نیست، پسرت جور میشه انشاالله”
سلیم خان میرفت که زرافشان را ببیند، در صحن شفاخانه پزشک آشنایش را دید که از دیدن مریضان بستری برگشته بود. او به سلیم خان تبریک گفت و حال پسرش را پرسید. اما سلیم خان چهرهی خشمآگینش را درهم کشید و گفت: “اگر اتفاقی برای پسرم بیفتد آرام نمیمانم، این قابله باید اخراج شود، پسر ما که حداقل زنده به دنیا آمد، بقیه را خواهد کشت” داکتر به نشانه تایید سرش را تکان داد ولی نمیدانست چطور بگوید که اخراج این قابله و تاوان گرفتن از او هم کار راحتی نیست.
با آنهم دوروبرش را نگاه کرد و آهسته گفت: “سلیم خان، کسی که تا پارسال د موسسه کارهای اداری میکرد و یک مدرک دو ساله ره از کدام انستیتوت صحی خریده، رفته د نیلی(مرکز ولایت دایکندی) رشوت داده استخدام شده معلومدار که چیزی از قابلگی نمیفهمه، اما فعلا متوجه زن و بچهت باشی بهتر است.”
ده روز گذشت، زرافشان حالش خوبتر شد اما خلاف پنج دوره زایمان قبلیاش اینبار بسیار زجر کشید و با همه میگوید “یاسا مرا زیاد اذیت کرد، جانش جور بماند دیگر بس است.” آغه کربلایی صبحها خودش برای زرافشان تخم مرغ با روغن جواری میپخت و برای سلامتی بچه پشت هر نمازش چندین رکعت نماز نذر میخواند.
عروس آغه کربلایی صحنهی جدال با قابله را تاهنوز برای هر نفر چندین بار قصه کرده و میگوید “ما خو کلگی خبر داریم که او قابله بیسواد است. اگر زرافشانه سر چپرکت بالا نمیکردم قابله با اون مدرک خریداری خود دختره با بچهشی یکجا کشته بود.”
پس از ده روز که ورم سر یاسا فروکش کرد و سیاهی صورتش هم خوب شد، کمکم صدای گریههایش هم شنیده میشد ولی هنوز یک چشمش قرمز بود و آب میزد. در این مدت زرافشان یک دل نگران یاسا بود و یک دل نگران دخترانش که فرسخها فاصله دارند. بالاخره پس از ۱۸ روز به خانه برگشتند. زرافشان دختر سومیاش را صدا کرد و گفت “بیا برایت لالا آوردم” شور و شعف کل حویلی سلیم خان را پر کرده بود.
دیدگاهها 1
متاسفانه بعضی قابله ها کم توجه است منم درک میکنم خودم هم 6 ماه قبل ولادت کردم
مرا هم همی قسم میگفت که برو قدم بزن وقتش نرسیده بلاخره منم از حال رفتم دیگر توان برایم نماند گپ به عملیات کشید آخر هم در ورق دلیل عملیات نوشته شده که با در نظر داشت حوصله مادر این عمل صورت گرفته.
باید قابله ها خواب نشوند من سه بار رفتم صدایشان کردم گفتند برو قدم بزن هیچ یادم نمیرود او صحنه، یک مادر دیگر خودش ولادت کد در پیش چشمانم، خداوند همه را به راه نیک هدایت چند و هر کدام مان را به وظیفه مان پابند بسازد، تا باعث متضرر شون کسی نشویم.