دلافروز
شازیه، آرام و ساکت به نقطۀ روبهرویش خیره مانده؛ همه حرف میزنند اما او هیچ واکنشی نشان نمیدهد؛ انگار در این اتاق وجود ندارد. فرشته (دختر خالۀ شازیه) متوجه میشود، میرود کنارش مینشیند و با لبخند میپرسد؛ غرق که شدی؟ نکند حرفهایی که شنیدیم درست است؟ درست هم که باشد کار خیر است، باید خوشحال باشی. شازیه خنده میکند و میگوید: تو هر روز یک خبر میشنوی، بگو امروز چه خبر شنیدی؟ فرشته میگوید: “دو شب میشود پیش خانۀ شما موتر ایستاد میشود و مهمان دارید، فکر کنم کاکا نظام باز آمده؟”
شازیه از وجود پر مهر پدر و مادر محروم است. دو و نیم ساله بوده که مادرش در حین زایمان جانش را از دست داده، بعد از وفات مادرش، بهدلیل غم و غصۀ زیاد پدرش نیز بیشتر از سه سال دوام نمیکند و میمیرد. شازیه میماند و سه برادر بزرگتر از آن. بقیۀ عمرشان را بدون سرپرست و به یتیمی میگذرانند.
بهجز دو اتاق، دیگر هیچ چیزی از پدرش به ارث نمیماند. زمین و دامهایشان را در زمانیکه مادرش مریض بود، فروختند. شازیه کمی بیشتر از پنج سال و برادر بزرگش دوازده ساله بود. چندین سال مادرکلان و پدرکلانشان از آنها مراقبت میکردند و خرج و مصارف روزانهشان را میپرداختند. حالا پدرکلانشان وفات نموده و مادرکلانشان پیر، ضعیف و ناتوان شدهاست.
شازیه بیست و پنج سال سن دارد، او اصلاً دوست نداشت با پسرهای اقوامش نامزد شود، بهخصوص قوم پدریاش. همیشه میگفت: «راضیام تا آخر عمر مجرد بمانم؛ اما با قوم پدریام عروسی نمیکنم؛ اگر خوب میبودند و ما را میخواستند، آن زمان که ما یتیم بودیم و پدر و مادر نداشتیم، میآمدند دست ما را میگرفتند. مکتب روان میکردند، یکی دو روز نان میدادند. اما امشب چنین نمیگوید، آهی عمیق میکشد و بسیار کنترل میکند که اشک نریزد».
شازیه در گوشۀ اتاق با فرشته در مورد خواستگارهایی که آمده بودند حرف میزد: “نظام آمده بود و من را برای برادرش خواستگاری کرد، من جواب رد دادم اما گفتند که فردا شب باز میآیند. برای عروسی برادرم از آنها پول قرض گرفته بودیم تا حالا پس ندادهایم، چند وقت قبل برادرم رفت ایران تا پول برادر نظام را بدهد اما نتوانست. حالا اگر من این خواستگاری را قبول نکنم آنها پول خود را طلب میکنند، چطور کنم؟ از کجا پولشان را پیدا کنم؟”
شازیه دیگر نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد، گریه کرد؛ آنقدر اشک ریخت که همه فهمیدند، اما اشتباه فهمیدند. بقیه فکر کردند عید است، به یاد پدر و مادرش افتاده و بهخاطر نبود پدر و مادر اشک میریزد. دختر خالۀ دیگرش نیز رفت کنار شازیه و گفت: حالت خوب است؟ چیزی شده؟ شازیه میگریست و در کنارش دوستان دیگری هم اشک ریختند. همین قسم خوابش برد.
صبح زودتر از همه بیدار شد، پسر مامایش را گفت: “تمام شب پدر و مادرم را در خواب دیدم، میخواهم یکبار بروم و از خاکشان دیدن کنم؛ اما تو دور ایستاد باش تا خودم نیامدم، پیشم نیایی.” در هنگام حرف زدن فرشته نیز آمد و حرفهایشان را شنید. وقت رفتن، فرشته گفت: من هم میخواهم بیایم، با اصرار زیاد همراهشان رفت.
دو ساعت بعد به برادر شازیه زنگ آمد، فرشته حرف زد و گفت: ” شازیه حالش خوب نیست؛ ضعف کرده، هر چه عاجل بیا”. برادرش، خاله و مامایش رفتند و او را از همانجا به شفاخانه بردند. چاشت به خانه آمدند، اما شازیه هنوز هم اشک در چشمانش بود. مامایش پرسید: “دخترم خبر داریم که شب خواستگار میآید؛ اگر راضی نیستی لازم نیست خود را اذیت کنی، بگو قبول ندارم، من کنارت هستم.” شازیه گفت: «من به این خاطر گریه نمیکنم که شب خواستگار میآید، کمی دلم تنگ شده، دیگر هیچ مشکلی نیست، خواستگار هم پسر کاکایم است، چه بهتر از این؟»
شب خواستگار آمد و شازیه با پسر کاکایش نامزد شد. دو روز بعد شیرینی خوری بدون حضور داماد گرفتند، چون داماد ایران زندگی میکند. بعد از شیرینیخوری نامزدش زنگ میزند و میگوید: ” سیمکارت خود را به برادرم بدهید، او به شما یک سیمکارت جدید میآورد. شمارهات را به هیچکس ندهید”. انگیزۀ این کارش را نفهمیدم و نه میخواهم که بفهمم، حالا هیچ چیزی برایم مهم نیست؛ حتی زندگی.
برادر شازیه پنج ماه میشود که ایران رفته، کار میکند و هر روز با دوستانش حرف میزند، از درآمد و راحت بودنش قصه میکند؛ اما اینجا خواهرش با پول قرضی که برادرش گرفته، معامله میشود؛ ولی از او هیچ صدایی بیرون نشده و احتمالاً به گفتۀ بعضی از نزدیکان، خوش است که از پرداخت این همه قرض خلاصی یافتهاست. دو برادر دیگرش نیز کار میکنند و میتوانند که قرضهایشان را پرداخت کنند، بهخاطر اینکه برادر کلانش قرض کرده نمیخواهند که قرض او را پرداخت کنند.
هر سه برادر راهشان را جدا کردهاند و هیچکدام حاضر به پرداخت قرض نیستند. حالا شازیه مجبور است با کسی که هر روز به یتیم بودنش طعنه میزد، به گریهها و تنهاییاش میخندید، غمش را نادیده میگرفت، دردش را نمیفهمید و درک نمیکرد، ازدواج کرده و زیر یک سقف زندگی کند.
شازیه میگوید: “من اگر طالع میداشتم در طفولیت از پدر و مادر نمیماندم، بعد برادرهایم راهشان را از من جدا نمیکردند و اینگونه معامله نمیشدم. من در این زندگی ذرهای انصاف نمیبینم؛ پسر کاکایم در عوض اینکه دستم را بگیرد و راه زندگی را برایم نشان بدهد، آمدهاست که بهجای پولهایش، من را به نکاح خود دربیاورد. من به چنین نکاحی باور ندارم.”
“من اگر آرزوهایم را بگویم و قصۀ زندگیام را تعریف کنم، آن وقت همه خواهند فهمید که زندگی عادلانه نبوده، بلکه بسیار ناعادلانه است.”