نویسنده: زهرا ناظمی
در بسیاری از جوامع شرقی و بهویژه افغانستان، واژههایی مانند «غیرت» و «ناموس» سالهاست که چون شمشیرهای دو لبه بر سر خانوادهها سایه انداختهاند. پشت این مفاهیم به ظاهر شرافتمندانه، حقیقتی تاریک نهفتهاست: خشونتهای بیپایان علیه زنان، دخترکشیها، قتلهای ناموسی و خانوادههایی که همزمان قربانی و عامل فاجعهاند. این خشونتها تنها متوجه زنان نیستند. مردانی که در این سیستم رشد میکنند، همانقدر اسیر هستند که زنانی که در آن له میشوند. مردی که دختر یا همسرش را به نام «شرف» میکشد، قربانی فرهنگیاست که به او یاد داده مردانگیاش در کنترل زنان تعریف میشود. او یا در زندان فرسوده میشود یا در سکوت وجدان خود میپوسد و این یعنی، هم قاتل و هم مقتول، هر دو اسیرند. فیلسوف فرانسوی «میشل فوکو» در نظریهٔ قدرت خود بیان میکند که قدرت صرفاً در ساختارهای سیاسی و حکومتی خلاصه نمیشود، بل در کوچکترین روابط اجتماعی و فردی نیز جاری است. این قدرت زمانی که به پسر نوجوان گفته میشود «خواهرت زیر پر و بال توست»، آغاز به رشد میکند.
چنین جملاتی، فرزندان را نه در مسیر مراقبت، بلکه در مسیر کنترل، خشونت و گاه قتل سوق میدهد. همانگونه که «سیمون دوبووار» در اثر مشهور خود «جنس دوم» نوشت: «زن به دنیا نمیآید، بل زن میشود.» در این جمله، نهتنها زن، بلکه مرد نیز ساخته میشود. این ساختن، در بستری اتفاق میافتد که زنان نیز در آن نقش دارند. مادری که خشونت شوهرش را توجیه میکند، خواهری که بر محدودیتهای خواهر خود مهر تأیید میزند، یا مادربزرگی که خشونت را بهمثابه «مصلحت» میپذیرد؛ همگی در چرخهٔ خشونت، دست دارند. زنان در بسیاری مواقع نه فقط قربانی، که بازتولیدکنندهٔ ذهنیتی هستند که روزی بر سر خودشان فرود میآید. متأسفانه یکی از خطرناکترین توهمها این است که تصور کنیم مهاجرت از کشوری مانند افغانستان به کشوری غربی، بهخودیخود موجب رهایی از فرهنگ خشونتآمیز میشود. اما آمارهای رو به افزایش قتلهای ناموسی در غرب، خلاف آن را نشان میدهد. مهاجرانی که در غرب احساس بیهویتی میکنند، بیش از پیش به فرهنگ و باورهای سنتی خود چنگ میزنند.
دین، سنت و مفاهیمی چون غیرت، به هویت آنها بدل میشود؛ به خصوص زمانی که جامعهٔ میزبان نتواند برای آنها فضایی جهت بازاندیشی فراهم کند. به همین دلیل خشونتها در ظاهر سرکوب ولی در باطن به صورت قتل به یکباره فوران میکند و تبدیل به گرفتن «جان» میشود. در همین غرب که افراد اجازهٔ تعرض به انتخاب دیگری و نوع پوشش ندارند، مردان و زنان افغانستانی مهاجر بدون توجه به این فرهنگ و قانون بیاختیار و با اختیار بر یکدیگر میتازند و تحمل انتخاب آزاد را ندارند و چون نمیتوانند دیگری را بهزور کنترل کنند؛ مجبور میشوند تا دست به خشونت بزنند. از سوی دیگر در افغانستان، باید با واقعیت تلختری نیز روبهرو شد: خشونت دینی و فرهنگی، در بسیاری از مدارس و رسانهها نیز بازتولید میشود. مکاتبی که آموزههای دینی را بر حقوق بشر ترجیح میدهند، رسانههایی که زن را ابژهٔ جنسی یا خدمتکار معرفی میکند و خانوادههایی که به جای گفتوگو، فرزند را با ترس و انقیاد بار میآورند، همگی در تقویت این ذهنیتها نقش دارند. در این وضعیت، برخی معتقدند که نباید از افغانستان یا فرهنگ آن شرمنده بود. اما شرم، اگر با آگاهی همراه باشد، میتواند نقطهٔ آغاز تغییر باشد.
ما باید شرم کنیم از سکوتهایمان، از پذیرشهای بیسؤال، از حمایت، از خشونت تحت نام دین و غیرت. باید از خود بپرسیم که چه بخشی از این خشونت، نتیجهٔ تربیت ما، باور ما و رفتار روزمرهٔ ماست. گاهی باید به این فکر کرد که چه چیزی برای ما افغانستانیها مانده و یا میتوانم بسازیم که باعث افتخار انسانی ما باشد. برای شکستن این زنجیرهٔ خشونت، نیاز به راهحلهایی ریشهای داریم. نهفقط قوانین، بل بازسازی ذهن و فرهنگ که بهطور مثال آن را بیان میدارم. ۱ـ آموزش و آگاهسازی از کودکی: در مدارس باید از سنین پایین به کودکان احترام به حقوق فردی، برابری جنسیتی و مهارتهای حل تعارض آموزش داده شود. جایگزینی تعلیمات خرافی و محدودکننده با مفاهیم حقوق بشری، نخستین گام است. ولی آیا این موضوع یاد شده در افغانستان و حاکمیت فعلی قابل اجراست؟ با توجه به وضعیت فعلی و محرومیت دختران از مکاتب و شرایط ناگوار اقتصادی مردم، امکانپذیر نیست.۲ـ توانمندسازی زنان، بهویژه مادران: زنان باید آگاه شوند که نقششان در بازتولید خشونت، اگرچه ناخواسته، اما واقعیاست. با توانمندسازی اقتصادی، روانی و اجتماعی زنان، میتوان نسلی آگاهتر و جسورتر تربیت کرد. ولی باز هم از وضعیت فعلی افغانستان یاد میکنم که با ترویج بیسوادی و فلج کردن زنان از آگاهی، همین چرخهٔ معیوب همچنان با قوت بیشتری حرکت میکند و قربانیهای بیشتری میگیرد.۳ـ بازنگری در نقش دین و سنت: دین و سنت اگر نقد نشوند، از ابزار معنویت به سلاح کنترل تبدیل میشوند، همانطور که در افغانستان دین وسیلهای برای قدرتنمایی است. باید با جرأت و آگاهی آموزههایی را که خشونت را توجیه میکنند به چالش کشید. اما برای مهاجرانی که مستعد خشونت هستند و باعث قتلهای ناموسی در کشورهای غربی میشوند، من فکر میکنم که میتوان این راهکارها را پیش گرفت؛ برنامههای ادغام مهاجران: دولتها و نهادهای مدنی در غرب باید برای مهاجران فضایی فراهم کنند که بتوانند بدون شرم، دربارهٔ گذشتهٔ خود بیندیشند و با جهانبینی جدید آشنا شوند. خدمات مشاورهای، جلسات گفتوگو و برنامههای آموزشی فرهنگی، از لوازم اساسی این روند هستند. من میدانم که هر مهاجر افغانستانی دارای تروماهای فراوانی است و نیازمند گفتوگو و بروز آن. باید این شرایط برای آنان فراهم شود تا دردهای موجود را در درونشان انبار نکنند. گسترش رسانههای مستقل و روایتمحور: زنان و مردانی که خشونت را تجربه کردهاند باید دیده و شنیده شوند. روایتگری از خشونت، همدلی میآورد و همدلی، بذر تحول است. در پایان باید پرسید: آیا ما به اندازهٔ کافی شجاع هستیم که با نگاه به درون، نقش خود را در این چرخهٔ تاریک بازشناسیم؟ آیا جرأت داریم تا نسل آینده را نه با ترس، بلکه با آگاهی پرورش دهیم؟ خشونت را نمیتوان فقط با قانون متوقف کرد. باید آن را از درون خانهها، از دل باورها و از ذهن کودکان آیندهمان زدود. اگر مادر و یا پدر هستید بدانید که نقش بسزایی در ایجاد یک نسل بهتر در آینده بر عهده دارید.