در بیست و یکم ژانویه ۲۰۲۴ با مادرم که تازه به کابل آمده بود بهقصد اشتراک در یک مهمانی از خانه بیرون شدیم. ساعت حدود چهارونیم بعدازظهر بود، از شهرک حاجی نبی به سمت دارالامان در حرکت بودیم.
آن روز در تمام ایستگاهها و سر هر کوچه، نیروهای ویژهٔ طالبان با یونیفورمهای سیاهرنگ ایستاده بودند و در ایستهای بازرسی در کنار تفنگداران نظامی طالبان، مأموران امر به معروف و نهی از منکر طالبان با چپنهای سفید ایستاده بودند.
به ایست بازرسی طالبان واقع در دروازهٔ شهرک امید سبز که رسیدیم، تاکسی ما را توقف دادند. از راننده پرسید که ما را از کجا گرفتند و مقصد ما به کجاست؟ سپس از مادرم پرسید: «کجا میرین د ای نا وقتی؟ چرا ماسک ندارین؟» مادرم در جواب گفت که برای شرکت در یک مهمانی میرویم، سپس پرسید که «مردانهتان کجاست؟» مادرم گفت که مردها بعدتر از ما میآیند، سپس نسبت من و مادرم را پرسید: مادرم گفت که «دخترم هست و این پسر هم نواسهام.»
سپس مأموران امر به معروف نیز آمدند، سر خود را داخل تاکسی کردند تا از داشتن حجاب ما مطمئن شوند. لباس من با آنکه بلند بود، اما رنگش خاکی روشن بود و چادرم نیز به رنگ سفید؛ فرصت نکرده بودیم که ماسک بخریم و به صورتمان بزنیم.»
نداشتن ماسک و روسری سفید و نبود یک همراه مرد بهانهای شد برای آنها و بهدستور مأموران امر به معروف، یکی از تفنگداران بدون هیچ سخنی در کنار راننده نشست و دستور حرکت داد و موتر به سمت حوزهٔ ششم امنیتی واقع در سرک دارلامان در حرکت شد.
مادرم پرسید:«بچیم خیرتیاست؟ ما تاکسی را دربست گرفتیم.» طالب با عصبانیت پاسخ داد که«زیاد گپ نزن.» برای یک لحظه احساس کردم آب یخی را روی سرم ریختند. قلبم از تپش میافتاد؛ مادرم شروع کرد به گریه کردن. پسرم هم از ترس جیغ میزد. من هم دستوپایم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه کنم.
در آن شبانه روز دستگیری زنان و دختران به بهانهٔ حجاب از سطح شهر و کافههای کابل، سرخط داغ رسانهها بود. خودم نیز چندین گزارش از دستگیری و اختطاف زنان تهیه کرده بودم. در آن لحظه روایتهای دخترانی به ذهنم میآمد که به بهانهٔ حجاب دستگیر، شکنجه و زندانی شده بودند. پس از آزاد شدن از خانواده طرد شده و شماری نیز برای رهایی از زندان طالبان پولهای هنگفتی پرداخته بودند.
مغز من هم در همان لحظه منجمد شده بود. به فکرم رسید که باید به شوهر و برادرم اطلاع بدهم تا تلفنم را از کیفم درآوردم، نزدیک ریاست عدلیهٔ طالبان رسیده بودیم. وقتی قفل صفحهٔ تلفنم را باز کردم، گفتم اگر تلفنم را بررسی کند و خبرنگار بودنم ثابت شود چی؟ دیگر چیزی به فکرم نمیرسید؛ میان افکار مبهم و غلیظ، صدای التماس مادر و گریههای پسرم را میشنیدم.
در اولین فرصت عکسی از تفنگدار کنار راننده گرفته به شوهرم و گروه واتساپ کاریام فرستادم. فرصت نوشتن یک کلمه نداشتم. سپس گروه واتساپ را ترک کرده و اپلیکیش واتساپ را هم ازموبایلم حذف کردم.
طالب در آیینهٔ تاکسی متوجه تلفنم شد، صورتاش را چرخاند و تلفنم را گرفت. گفت: «به کی زنگ میزنی هزارهٔ پست؟» گفتم: به شوهرم اطلاع میدادم.
نزدیک حوزهٔ ششم امنیتی در دارالامان رسیده بودیم که شوهرم متوجه عکس در واتساپ شده بود و به تلفنم زنگ میزد، اما طالب تلفن را قطع میکرد. مادرم با حال بدی که داشت به او التماس میکرد که حداقل تلفن را بدهد تا به خانه اطلاع بدهیم. تلفن را داد و گفت: «فقط به شوهرت زنگ میزنی.»
تا به شوهرم گفتم ما را به حوزهٔ شش میبرند، طالب دوباره تلفن را گرفته و قطع کرد. در این فاصله زمانی تلفنم را بررسی کرد. عکسهای شخصی، تلگرام و پیام رسانها را بررسی نمود تا از اطلاع دادن به رسانهها و یا اشخاص دیگر مطمئن شود.
وقتی به حوزهٔ ششم امنیتی رسیدیم، ما را از تاکسی پیاده کردند و پس از تلاشی وارد یک محوطه شدیم که چند زن و مرد دیگر قبل از ما آنجا بودند و آنها نیز در انتظار بازجویی بودند.
وقتی شوهر و برادرم در حوزه رسیدند، آنها ابتدا شوهرم را «بی غیرت» خطاب کرده و بر او تاختند و سپس سیلی به صورتاش زدند و از او و برادرم نیز بازجویی نمودند و بعد شروع به نصیحت کردند، به قوانین این گروه احترام بگذارید و دیگر «زنانتان را در سطح شهر بدون حجاب رها نکنید.»
شوهرم آنها را متقاعد کرد که قرار بود ما ابتدا نزد مردان خانواده رفته و از آنجا به مهمانی برویم. در هنگام بحث سیلیهای بیشتری به صورت شوهرم زدند و سرانجام حدود پنج ونیم هزار افغانی که در جیب شوهرم بود، آنرا بهعنوان جریمه گرفتند و ما را اجازه دادند که از حوزه بیرون شویم.
از آن اتفاق بیشتر از یک سال گذشتهاست، زنان زیادی بعد از من بههمین بهانه دستگیر و یا در خیابان توهین، تحقیر و لتوکوب شدند. توهین و تحقیر طالبان در خیابان، سپس در تاکسی و همچنان در حوزهٔ امنیتی تاکنون روح و روانم را میخراشد. از شهر و خیابان، از رفتن به مهمانی یا ختم میترسم. حس میکنم چشمان وحشی طالبی که از پشت روبند بدنمان را برانداز میکرد تا بهانهای برای سرکوب و تحقیر پیدا کند، هنوز هم مرا میبیند و چون سایهای تاریک پشت سرم میآید و پس از آن اتفاق طعنههایی که در خانه و خانواده شنیدیم، هنوز هم قلبم را به درد میآورد.
«شب که ناپدریام به من تجاوز کرد…»
خودش را «گندم» معرفی میکند، خالکوبی ظریف روی گردنش، موهای که دخترانه کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخنهای لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان میدهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...
بیشتر بخوانید