نویسنده: دلافروز انوری
هفت سال قبل، پدر لیلا میخواست رئيس شورای علما در منطقۀ خود شود، برای اینکار رأی بیشتری نیاز داشت و فقط به ریاست فکر میکرد. عزم خود را جزم کرده بود که از هر طریقی بتواند به ریاست این شورا برسد. او مصمم بود و میخواست پیروز شود، به گفتۀ خودش نمیخواست بین مردم کم بیاید.
به دلیل گرفتن رأی بیشتر، دخترش را با یکی از رقیبهایش معامله میکند و میگوید: “دخترم را به پسر شما “محمد” میدهم، در مقابل به نفع من کنار بروید. “یک شب قبل از معامله، رقیب او نیز چنین درخواستی را از دست بزرگان قریه فرستاده بود. پدر لیلا میدانست تنها گزینه برای این پیروزی، وارد شدن به این معامله بود. بدون تردید قبول میکرد. بدون اینکه حتی همسر و دخترش را خبر دهد.
آن زمان لیلا دختری پانزدهساله و صنف دهم مکتب بود. لیلا دختری زحمتکش و کوشا بود. او دو سال مکتب را امتحان سویه داده بود. در هر سال آموزشی، جزو شاگردان ممتاز مکتب خود شناخته میشد. در روزهای آخر امتحان صنف دهم، برای لیلا مراسم عروسی میگیرند. وقتی او با بیخبری از مکتب به خانه برمیگردد، خواهر کلانترش به او میگوید: “چرا ناوقت آمدی؟ برو زود حمام کن و آماده شو که ساعت یک، محمد و خانوادهاش پشت شما میآید، دخترِ بیخیال!” همینگونه نیز مادرش چند حرفی زد. دو و نیم ساعت بعد، تمام کوچه را صدای آهنگ، چک چک و خنده پر کرد.
مراسم عروسی بسیار متفاوت گرفته میشود. لیلا برعکس عروسهای امروزی، حتی لباس سفید نداشت. یک لباس معمولی از خواهرش را به تن کردهبود. پدرش به توافق رسیدهبود که هیچ لازم نیست لباس، طلا و بقیه لوازم را بیاورند. برای مراسم یک یا دو ساعته، چرا خرج بیجا کنند. فامیل شوهرش هم خیلی خوشحال بود که عروسی مفت گیرشان آمدهاست و هیچ هزینهای نمیکنند، حتی لباس سفید کرایی نمیآورند.
قرار بود لیلا کنار کسی ایستاد شود که هرگز ندیده بود، او از شوهر آیندهاش هیچ شناختی نداشت. همه داخل اتاق شدند. لیلا تمام جانش میلرزید. فکر میکرد داماد چهکسی است و چگونه باشد؟ وقتی محمد داخل اتاق شد، بر خلاف تصورش دو برابر سن داشت، مردی به اندازۀ برادر کلانش. باورش نمیشد با یک مرد بزرگسال که تمام صورتش پر از ریش است نکاح کرده، حتی نکاح را نیز در غیاب لیلا بسته بودند.
لیلا از دیدن محمد شوکه شده و ضعف میکند، خواهران محمد جنگ و دعوا بهراه انداختند، میگفتند: به ما دختر مریضتان را دادید. محمد نیز با حالت عصبانی به پدر لیلا میگوید: “این دختر مریض است، یک مریض عیبی را سرم میزنی؟ “بعد چند دقیقهای لیلا به هوش میآید و همه به سمت خانۀ محمد میروند.
لیلا یک زندگی جدید را شروع میکند. او مجبور میشود تا با اتفاقات ناخواستۀ زندگیاش کنار بیاید. سرنوشتیکه خود هیچ سهمی در آن نداشت. بعد از مدتی، محمد شبهایی که ناوقت به خانه میآمد، لیلا نیز مانند خیلی از زنان دیگر، منتظر شوهرش مینشست. نگرانش میشد. در واقع حس دوست داشتن به شوهرش را پیدا کرده بود.
سال جدید آغاز میشود. در این سال لیلا قرار بود صنف یازدهم مکتب را آغاز کند، اما از طرف فامیل شوهر منع شده بود. البته شوهرش کاری نداشت و میگفت: هر چه پدرم بگوید باید قبول کنیم. لیلا برای اینکه زندگی آرامی داشته باشد و در خانهاش بهخاطر رفتن یا نرفتن او به مکتب جنجالی به پا نشود، روی تمام اهداف و آرزوهایی که داشت پا گذاشت و دست از تقلا برای ادامۀ تحصیلاش کشید.
زندگی محمد و لیلا به همین منوال میگذشت. بعد از گذشت تقریباً یک سال، محمد علاوه بر اینکه روزها خانه نبود، شبها نیز نمیآمد یا ناوقت شب میآمد. لیلا تنها در یک اتاق بود و چشم به راه و نگران محمد. یک شب، یکی از رفقای محمد، او را در حالت نشئه به خانه میآورد. لتوکوب شده و حتی حرف زده نمیتوانست. لیلا از رفیق محمد میپرسد کجا بوده و چرا لتوکوب شدهاست؟ به جواب او میگوید؛ قمار را باخته و حالا قرضدار است. شرط قمار را پرداخت نتوانست، لتوکوب کردند.
لیلا تازه به زندگی، به شوهر و به خانوادهاش دل بسته بود، اما همه چیز خراب شد. حس نفرت نسبت به شوهرش پیدا کرد. محمد در مقابل لیلا بیمسئولیت بود. وقتی لیلا به خانۀ پدرش میرفت، هیچ وقت به دنبالش نمیرفت، حتی زنگ نمیزد. لیلا به تنهایی میرفت و به تنهایی خانه میآمد. از زندگی که داشت به تنگ آمده بود.
بعد از دو سال لیلا مادر شد، مادر یک فرزند. لیلا مادری زحمتکش، سرسخت و توانا است. او ۲۳ سال سن دارد و هفت سال از عروسیاش میگذرد، زندگی برای لیلا معنی ندارد. عروسی کردن برایش خاطرۀ خوبی نیست. خودش کار میکند، زحمت میکشد، کرایه و خرج خانه را میدهد و خرجی شوهرش را. نمیخواهد دیگر مادر شود، نمیخواهد پسر یا دختری بهدنیا بیاورد که از وجود پدرش شرمسار و سرافکنده شوند. این مادر برای ادامۀ زندگی دیگر هیچ دلیلی جز پسرش ندارد. زندگی مشترک برای او بی معنی شدهاست.