بخش دوم
نویسنده: زهرا ناظمی
سرانجام، پس از دو هفته، با هزاران دشواری، اجازهٔ پرواز یافتیم. ساعاتی که در فرودگاه سپری کردیم، کابوسی بیدار بود. طالبان با موهای بلند، چشمان سرمهکشیده و لباسهای نامنظم در محوطه پرسه میزدند و وحشت را در دلها میکاشتند. همه زیر لب دعا میخواندند، امید داشتند هرچه زودتر به سرزمینی امن برسند. باور ترک آن جهنم ساختهٔ طالبان، دشوار بود. پرواز با جنجال زیاد و سپری نمودن شش ساعت بالاخره انجام شد. زمانی که هواپیما از خاک افغانستان برخاست، تازه دریافتیم که از آن دوزخ رها شدهایم. نفس راحتی کشیدیم، اما چه اندوهبار است که ترک زادگاه، مایهٔ آسودگی شود. این اوج بیچارگی ما افغانستانیهاست.
کشوری که در آن ریشه دوانده بودیم، سرزمین پدران و مادرانمان، اکنون پشت سرمان بود. چقدر اوضاع باید وخیم باشد که ترک میهن، شادیبخش گردد. آوارگی و مهاجرت، سرنوشتی تلخ است. سالها در غربت زیستم و هنگامی که به افغانستان بازگشتم، به خود قول دادم دیگر ترک وطن نکنم. اما امروز، بار دیگر مهاجری بیتعلق شدهام، در جستوجوی هویتی گمشده، درست مثل پدران و مادرانمان، نسلی آوارهتر.
پروازمان به ابوظبی رسید و ما را به کمپ انتقال دادند، محلی که در آن دوازده هزار افغانستانی، همچون سایههای سرگشته، سرپناهِ موقتی یافتند. من آن را شهر انتظار و سردرگمی مینامم. قرار بود دو هفته بمانیم، اما آن دو هفته، به یازده ماه بدل شد، روزهایی که در آن اسارت، چون زنجیرهای نامرئی، روح و جانمان را میفشرد. روزهای بیسرنوشتی مطلق و افسردگی شدید از غم آوارگی و بیخانه شدنمان بود. در آن کمپ، سختیها به هر قدم جلوتر میآمد، جایی که ناآرامی، با هر نفس تنگتر میشد، ولی از طرفی همان جای “امن” بود، بزرگترین فضیلتی که در آن شبهای طولانی یافتیم. در میان این هرج و مرج، دوستانی را یافتم، همسلولیهایی که همچون رفیقان بیسرنوشتی در برابر سختیها ایستادند و همسنگرانی که در مسیر مقاومت، همراهان بیبدیل من شدند. انگار چیزی ما را بههم وصل میکرد، دردی مشترک. چه روزهایی بود آنجا، دوری از خانواده، بهویژه پسرم که پس از سقوط، از من جدا شد و عازم شهری در آن سوی این جهان پهناور گردید. دوری او بیشتر مرا میآزرد. موهایم چون بارانی از شبهای بیخوابی و نگرانی میریختند و خواب، گویی از دل من ربوده شده بود. به کتابهای فلسفی پناه بردم تا شاید در میان اندیشههایشان، فراری از این غم بیابم، اما افسردگی، عمیقتر از پیش نشد. روزهایی که فرقی با یک زندانی بدون “امید” نداشتیم. یازده ماه در جایی اسیر باشی و حق خارج شدن و کار کردن را نداشته باشی و دقیقاً، آن هم بعد از یک سقوط وحشتناک.
این سرگردانیها خاتمه نیافت و بعد از انتقالمان به آمریکا هنوز ادامه داشت، مخصوصاً برای مایانی که زبان آنان را نمیفهمیدیم. زمانی که نتوانی ارتباط برقرار کنی، یعنی عزت نفست در حال شکستن است و مخاطب فکر میکند هیچ چیزی نمیفهمی.
پس از آن همه طوفان، زندگی معنایی دیگر به من بخشید. امروز، در مواجهه با هر مشکلی به خود میگویم: «من از مرگ، از بیسرنوشتی و از انتظار بیپایان جان سالم به در بردهام، دیگر هیچ چالشی سخت نیست و هیچ چیزی ارزشمند نخواهد بود.» ما در این مسیر، کسانی را که دوست داریم، چیزهایی که به آن وابستهایم، حتی جغرافیایی که به آن تعلق داریم، یکی پس از دیگری از دست میدهیم و این فقدان، چون زخمهایی بیپایان، ما را نمیکشد، بلکه تنها با هر درد، قویتر، مقاومتر و آگاهتر میشویم.
نگاهمان به زندگی دگرگون میشود، دیگر آن آدمهای سابق قبل از مهاجرت نیستیم. دردها، همچون هنرمندی استاد، روح را سیقل کرده، تراشیده و برقی در وجودمان میاندازد که تا آخر عمر، زیبایی تلخ اما دلنشین به ما میبخشد. ما زادهٔ دردیم. اگرچه ادغام با محیط نو در این سن دشوار است، اما در آن نیز حس آزادی، رهایی و خودبودنی را یافتهایم که پیش از آن نشنیده بودیم. جنسیت، دیگر دلیل ترس نخواهد بود. اکنون زمان آن رسیده که دوباره بسازیم؛ نخست خودمان را و سپس زندگیمان را.
با این حال در دل آن تاریکی، نوری کمسو اما پایدار میدرخشید، نور “امید”.
مهاجرت، سفری است از شناختهها به ناشناختهها، از اطمینان به تردید، از تعلق به بیتعلقی. در این سفر هر قدم درسی بود و هر مانع آزمونی. ساعتهای بیپایان در فرودگاهها، نگاههای پرسشگر و گاه بیرحم، احساس گمگشتگی در میان جمعیتی که زبانشان را نمیفهمیدم، همگی بخشی از این سفر بودند. در هر قدم از این زندگی درسی برای من بود تا بیشتر بیاموزم.
طبق شنیدهها، خارج باید جای خوبی میبود. به تصور خیلیها اینجا فرش قرمزی برای ما پهن نکرده بودند، پول از درختان روی زمین نمیریخت تا ما در سبدهایمان جمع کنیم. بهشتی که افغانستانیهای داخل افغانستان از آمریکا تصور دارند این چنین نیست. وقتی زبان آن را قبلاً نیاموخته باشی، همین شهر با تمام زیباییهایش، برایت نازیبا جلوه میکند. وقتی دوست و آشنایی نداشته باشی با تمام امکانات، لذتی از آن نمیبری، وقتی در سنی هستی که شخصیت تو در کشورت شکل گرفته باشد، به سختی با فرهنگ اینجا خو میگیری و مثل اطفال انعطافپذیری بالا برای ادغام و پذیرش فرهنگ جدید را نداری و دچار شوک فرهنگی میشوی و اگر سنت زیادتر باشد، در سکوت و حس غربت پژمرده خواهی شد؛ همان بلایی که بر سر مادران و پدران پیر مهاجر اتفاق افتادهاست. مهاجرت برای اطفال بهترین انتخاب است، زیرا آنان توانایی یادگیری و ارتباط بالایی برای حل شدن با روند تغییر را دارند. برای من یادگیری زبان خیلی زمانبر بود، روزهای اول که فکر میکردم یاد نمیگیرم، اما امروز در کالج شروع به ادامهٔ تحصیل کردم و در خیلی جاها سخنرانی کردهام. هرچند نه عالی، ولی در حد توان فعلیام برایم قابل قبول و رضایتبخش است. در این دو سال تجربههای جالبی از محیط شغلیام دارم که هرگز قبلاً تجربه نکرده بودم، همان مثال از “عرش به فرش” رسیدن را با تمام وجود فهمیدهام.
من بعد از شش ماه ماندن در راچستر شروع به کار کردم. برای مدتی همکار استاد مکتب بودم، حدوداً شش ماه در یکی از مکتبهای دولتی کار کردم. در بین اطفال پنج الی شش ساله و این اولین تجربهٔ کاری من بود. خیلی قشنگ و احساسی بود، اتفاقاً خیلی به دلتنگی من کمک میکرد. وقتی بچهها مرا در آغوش میگرفتند، احساس میکردم پسرم در آغوش من است. شاید به این احساس آن زمان نیاز داشتم. ولی متأسفانه به دلیل مصارف بالای کرایهٔ خانه و مصارف زندگی، مجبور به ترک آن شدم. چون ساعات کاری آن کمتر از هشت ساعت بود و البته در کنار آن، گاهی در روزهای رخصتی در رستورانت در بخش مسئول پذیرش کار کردم ولی خیلی کوتاه، چون صاحب رستوران کار خود را به فلوریدا انتقال داد. بعد از آن به یکی از مؤسسات مراقبت صحی درخواست دادم و بعد از گذراندن کلاسهای آموزشی آن در بخش مراقب صحی از سالمندان ایفای وظیفه کردم. میدانید هر کدام از این تجارب دنیایی از یادگیری برای من بود. من هرگز از کارهایی که انجام دادهام نمیشرمم. حتی اگر در سطح خیلی پایین باشد، چون پذیرفتهام که روزهای پرافتخار مدیریت و کارمند داشتن، آن زمانها گذشته که با قدر، عزت و احترام تخلصت را صدا میزدند و تو خوشحالی میکردی که برای وطنت کار مفیدی انجام دادهای، اینجا هیچکس تو را نمیشناسد و اصلاً به بند این نیست که زمانی تو مدیر، معین و یا وزیر بودی و برای خودت دبدبه و کبکبهای داشتی. اگر زبان بلد باشید میتوانید در مؤسسات کمک به مهاجرین شروع به کار کنید. در غیر آن تمام مهاجرین شروع به کار در انتقال غذا، راننده تاکسی اوبر و لفت، کارخانهها یا در بخش تخنیکی برق و تعمیر خانه و موتر مشغول به وظیفه میشوند و اگر مال و منالی از قبل داشته باشند، مشغول راهاندازی رستوران و یا مغازه میشوند. البته مهاجرین اینجا به دو دسته تقسیم میشوند، مهاجرینی که تازه آمدهاند و مهاجرینی که بیست سال کمتر و بیشتر اینجا هستند. آنهایی که به یک ثبانی رسیدهاند و یک زندگی مرفه مخصوصاً کسانی که فرزندانشان درس خواندهاند و دکتر و مهندس شدهاند و یا بعضیها بعد از سالها معمولی زندگی میکنند. اما مهاجرین تازه آمده همه سرگردان برای ثبات نسبی، همه در تقلای پیدا کردن راهی برای درآمد بیشتر و انتخاب رشتهٔ درسی کاربردیتر و به دنبال مکانی بهتر هستند.
گاهی بهخاطر آن همه سال وقتی که برای خواندن رشتهٔ تحصیلیام گذاشتم پشیمانم، کاش حقوق بینالملل را میخواندم و نه قضا و سارنوالی نه جزا و جرمشناسی که هیچ کاربردی در خارج از افغانستان ندارد و مجبوری دوباره از نو شروع کنی و از نو شروع کردن وقت و انرژی زیادی نیاز دارد، آن هم برای فردی که در دههٔ سی زندگی خود است. ما فرو میریزیم، اما دوباره برمیخیزیم، ریشههایمان از خاک جدا میشوند، اما باز در دل زمین جوانه میزنیم. این رسم طبیعت است، آمدن و رفتن، شکستن و ساختن. مهم آن است که در برابر طوفانها استوار بمانیم و با جان تازه به پیش برویم. به قول داستایوفسکی؛ «انسان باید در برابر اجبار، حتی اگر خردکننده باشد بایستد و ادامه دهد، زیرا زندگی چیزی جز ادامه دادن نیست.» ما رهگذریم، اما من باور دارم که ما میتوانیم در همین گذر کوتاه، چراغی برافروزیم، یاد بگیریم و باری از دوش جهان برداریم.
یادم نمیرود چطور برای راه یافتن به کالج ام سی سی دو الی سه بار تلاش کردم تا بتوانم آزمون انگلیسی ورودی آن را پاس کنم، بار اول با اختلاف سه نمره نتوانستم و چنان ناامید شده بودم که حتی نایی برای مبارزه برایم نمانده بود. انگار ریشههای ناامیدی هر روز بیشتر در تنم رشد میکرد، اما وقتی تلاش و شجاعت دختران سرزمینم را دیدم، همانهایی که در تاریکی تحجر طالبان، در سکوت و ترس، پنهانی مشغول یادگیری بودند، با اشتیاقی خاموش نشدنی زبان انگلیسی را از پشت صفحههای کوچک تلفنهایشان میآموختند تا روزی فرصتی برای خلاصی از آن جهنم را داشته باشند، جانی دوباره گرفتم. استوارتر شدم و تصمیم گرفتم دوباره امتحان دهم، این بار موفق شدم. لحظهای که نمرهٔ قبولی را دیدم، گویی خبر پذیرش دکترایم را گرفته باشم. آن روز فهمیدم که ارزشهایم تغییر کردهاند، روزی سودای گرفتن پیاچدی در سر داشتم و حالا بازگشت به کالج برایم معنای زندگی شده بود. به قول نیچه؛ «آنکه چرایی برای زیستن دارد، با هر چگونهای خواهد ساخت.»
امروز درس میخوانم، کار میکنم و بعد از مدتها پسرم را دیدم، زبان را تا حدودی یاد گرفتهام و گاهگاهی نقاشی میکشم و وقت داشته باشم هنوز هم برای روزنامهها مینویسم و فعالیتهای رسانهای خود را هنوز ادامه میدهم و این یعنی ثبات نسبی، یعنی تلاش برای رسیدن به اهدافی نو، زندگی نو و ساختنی دوباره. درست است که اینجا ثمرهٔ درختان پول نیست، فرش قرمزی نیست، ولی سرزمین فرصتهاست. سرزمین برابری جنسیتی، سرزمین احترام به حقوق شهروندی و سرزمین آزادی است. سرزمینی که در آن بهخاطر دموکراسی صدای هر فرد شنیده میشود، حتی اگر از دورترین سرزمین آمده باشد. آمریکا جایی است که گذشتهٔ تو را قضاوت نمیکنند، بل برای آیندهات فرصت میسازند. ولی رسیدن به تمام این مسائل راهی سخت و دشوار برای طی کردن دارد. آسان نیست، ولی رسیدن ناممکن نیست.
اما در میان این همه، آنچه مرا زنده نگه داشت، استقامتی بود که در عمق وجودم ریشه داشت. هربار که کمرم زیر بار سختیها خم میشد، به یاد میآوردم که از کجا آمدهام و برای چه میجنگم. این آگاهی، مرا وادار میکرد تا قامت خود را راست کنم و با گامهایی استوار، به پیش روم. دوباره شروع کنم، مجبورم شروع کنم. «زندگی درسی به من داد تا بفهمم از آوارگی تا ایستادگی، فقط یک “انتخاب” است.»
با تمام این اوصاف هنوز هم قلبم برای کابل قبل از سقوط میتپد. من باور دارم که هر جایی خوبیها و بدیهایی دارد و هیچ جا خوب مطلق و بد مطلق نیست. آمریکا با تمام خوبیهایش، برای من، تنهایی و دلتنگی عمیقی به همراه دارد. دلتنگی از خانواده و خانه!
اکنون، در راچستر، در سرزمینی دور از خانه، هنوز هم شبها با خاطرات کابل به خواب میروم و روزها با امید ساختن آیندهِای روشن بیدار میشوم. مهاجرت، مرا آموخت که خانه، تنها یک مکان نیست، بلکه احساسی است که در دل میپرورانی و من با تمام زخمها و دردها، این احساس را در قلبم زنده نگه داشتهام. گاهی به افغانستان که فکر میکنم، به یاد دختران سرزمینم میافتم، دخترانی که قامتشان زیر بار ظلم و استبداد خم شدهاست. دخترانی که نمیتوانند تحصیل کنند و این برای آنها تبدیل به آرزویی دستنیافتنی شدهاست. داستایوفسکی گفته بود: «میزان تمدن یک جامعه را میتوان از طریق جایگاه زنان در آن سنجید.» با این حساب امروز افغانستان آینهای از سقوط تمدن است، جایی که زنان از ابتداییترین حقوق خود محروماند. در سکوت جهان، فریادهای خاموش زنان افغانستان پژواک ندارد. آنان در آتش تحجر میسوزند و جهان نظارهگر است. من هنوز هم در برابر ظلمی که در حق آنان میشود سکوت نخواهم کرد. من پژواکی از صدای آنان خواهم شد.