بخش اول:
نویسنده: زهرا ناظمی
در تاریکیِ شبهای کابل، جایی که صدای انفجارها لالایی کودکان بود و سایههای ترس بر دیوارهای خانهها میرقصید. من و همنسلانم با قلبهایی پر از امید و دستهایی خالی، رویاهایمان را در کوچههای خاکی آن شهر باستانی میبافتیم. اما سرنوشت، بیرحمانه ما را به مسیری کشاند که هر گامش، حکایتی از درد و دلتنگی بود. سفر من از کابل به راچستر، تنها جابهجایی در نقشهٔ جغرافیا نبود، بلکه عبوری بود از میان ویرانیها، به سوی نوری نامعلوم. در آن روزهای پرآشوب، زمانی که شهر در آتش میسوخت و آسمان از دود و غبار تیره بود، دل کندن از خانهای که هر گوشهاش خاطرهای داشت، شبیه جدا شدن تکهای از روح بود. خانهای که دیوارهایش شاهد خندهها و گریهها، امیدها و ناامیدیهایم بود. در آن لحظات، احساس میکردم که هویت من، مانند برگهای پاییزی در باد، پراکنده میشود. رها کردن سرزمینی که در آن ریشه دوانده بودم، به معنای از دست دادن بخشی از وجودم بود. اما گاهی، برای یافتن خویشتنِ گمشده، باید از میان آتش گذشت و خاکستر شد، تا شاید در سرزمینی دیگر، ققنوسوار، دوباره زاده شد. در روزهای پیش از مهاجرت، دفترچهای داشتم پر از آرزوها و اهداف که گاهگاهی به آن سر میزدم و تمام اهداف انبار شدهام را در آن مینوشتم. هر صفحهاش نقشهای بود برای آیندهای که با دستان خود میخواستم بسازم. اما با هر انفجار، با هر خبری از سقوط، آن آیندهٔ ترسیم شده رنگ میباخت و خطوطش محو میشد. رویای من، ادامهٔ تحصیل تا مقطع دکترا بود. با آرزوی دستیابی به مقامهای عالی در نظام اداری کشور، از جمله معینیت و وزارت، زهی خیال باطل از موقعیت آن زمانها. آن بلند پروازیهای یک انسان آزاد که با تلاش و پشتکار، مسیر خود را به سوی قلههای موفقیت هموار میکرد. ساختن، فرآیندی دشوار و زمانبر است، سالها طول میکشد تا ساختمانی استوار برپا شود، خشت بر روی خشت، اما ویرانی، در چشم بر هم زدنی رخ میدهد، همانند تصاویری از شهرهایی با برجهای سر به فلک کشیده که پس از یک شب بمباران، به تلی از خاک تبدیل میشوند و تبدیل به زمینی هموار میگردند.
یاد آن روزها بخیر که ذوق زندگی در میان دود انفجار بود. آن روزها، پس از پایان یک روز کاری پر مشغله، با خستگی اما با اشتیاقی وصفناپذیر، راهی دانشگاه میشدم. در کلاسهای فلسفهٔ جزا و جرمشناسی، با شور و حرارت به بحث میپرداختم، به دنبال پاسخ این پرسش که چگونه رفتارهای اجتماعی در گذر زمان به قوانین تبدیل شده و برای آنها مجازات تعیین میشود، عاشق فلسفه بودم. ساعتها تبادل نظر، شنیدن دیدگاههای متفاوت و غرق شدن در دنیای اندیشهها، لحظاتی بود که هرگز از یاد نخواهم برد. خاطرات زیادی را از یاد نخواهم برد، مخصوصاً سقوطِ یک شبهٔ “من”. شب سقوط کابل، شبی که آرزوهایمان در تاریکی فرو رفتند و اهدافمان در گرداب ناامیدی غرق شدند. شبی که مرز میان مرگ و زندگی را با تمام وجود لمس کردیم، تقلا برای بقا، برای ماندن، برای نجات از نیستی. آن شب، تجربهای تلخ از مرگ را چشیدیم، شبی پر از نرسیدنها، ندانستنها و شوکهایی که روحمان را لرزاند. نیستی را بهراحتی نمیتوان تجربه کرد، اما من با چشمان خود به “هیچ رسیدن” را دیدم. شبی که همه چیز برایت بیارزش میشود. دویدن برای نجات جان در خیابانهای دهمزنگ هنوز در خاطرم زندهاست، میدانی (چوک) که خونهای بیشماری را در آغوش کشیده بود، دهمزنگی که جوانان بسیاری را بلعیده بود و میخواست مرا نیز در کام خود فرو برد. به یاد دارم در جنبش روشنایی و انفجار مهیبی که در دهمزنگ رخ داد، تنها با فاصلهٔ چند ثانیه از مرگ گریختم، درست از نقطهای که صدها نفر وداع گفتند و بدنهایشان همچون بارانی در هوا پخش شد. میگویند تار عنکبوتی مرز بین مرگ و زندگی را رقم میزند، برای من، گرسنگیام مرز بین مرگ و زندگی را در لحظهای تعیین کرد تا از انفجار در امان بمانم. در همان دهمزنگ، در زمان سقوط، برای زنده ماندن میدویدم، نفسم بالا نمیآمد، میترسیدم از مرگ، میگریستم. درست چند دقیقه قبل از شنیدن جملهٔ “کابل سقوط کرد” همه چیز عادی بود. روزی که همچون روزهای دیگر به دفتر رفتم، با خیالی آسوده لبتاپم را باز کردم تا گزارشی بنویسم. ناگهان همکارم آمد و با چهرهای نگران پرسید: «اینجا چه میکنی؟ کابل سقوط کردهاست.» من در آن جمله غرق شدم، مات و مبهوت ماندم، گویی تیری خلاص بر جانم نشست و من در شوک جاندادن از اصابت تیر، خونریزی که لحظهبهلحظه جانم را میگرفت، بیخبر بودم. تنها چیزی که به یاد دارم، این است که کیف دستیام را گرفتم و به سمت حیاط دویدم. حتی لبتاپم را برنداشتم. هیچکس آنجا نبود، درست مانند شهرهای متروک و خالی از سکنه. انگار همه خبر داشتند الی من. موترهای دفتر هم ناپدید شده بودند. چقدر از همهچیز بیخبر بودم.
به سمت خیابان دویدم، شهری که به صحنهٔ محشر شباهت داشت، دویدنها، کراچیها، بایسیکلها، اما موترهای کمی در خیابان بودند. چندبار شنیدم که به من گفتند: «تو با این لباس اینجا چه میکنی؟ اگر طالبان تو را بگیرند، میکشند.» این سادهترین جملهای بود که در آن زمان به من گفتند؛ چون گرفتن جان افراد امری عادی بود، مخصوصاً اگر “زن” باشی و کتوشلوار کوتاه پوشیده باشی. چقدر آن زمان از زن بودنم بیشتر هراس داشتم. اگر زمانی عادیتر میبود، این جمله روی من تأثیر نمیگذاشت، ولی آنزمان هیچ چیز عادی نبود. به هیچچیزی جز رسیدن به خانه فکر نمیکردم. من به دنبال راهی برای رسیدن به خانه بودم. شایدم مغزم هنگ کرده بود و گیج و منگ شده بودم. از دهمزنگ به سمت سهراهی علاالدین دویدم. نمیدانم نیم ساعت دویدم یا یک ساعت، اما عرق از سر و رویم جاری بود. دعا میکردم که موتری پیدا کنم. نزدیکیهای سهراهی، موتری را دیدم، سریع دست تکان دادم تا بایستد. با صورتی شکستخورده و چشمانی ترسدیده پرسیدم: «شهرک میروی؟» ابتدا گفت: «نه.» اما بعد گفت: «میبرم، یک هزار.» گفتم: «مشکلی نیست، فقط ببر.» تنها میخواستم از آن جهنم خارج شوم. نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. با گوشهٔ چادرم اشکهایم را پاک میکردم. راننده تا زمان رسیدنم حرف میزد ولی از شدت استرس اصلاً یادم نمیآید چه میگفت.
خانه که همواره مأمن آرامش بود، در آن شب سقوط به قفسی از هراس بدل گشت. به محض رسیدن، پیامی از رئیسم دریافت کردم: «تمام اسنادهای مربوط به وزارت داخله را بسوزان و اگر میتوانی به جایی امن برو.» این کلمات همچون آتشی در جانم افتاد. دستانم لرزان، اشکها بیامان، قوی بودن در آن لحظات مفهومی نداشت. صدای شکستن بندبند استخوانهایم را حس میکردم. در پایین ساختمان، بشکهای خالی یافتم. با دلی آکنده از درد، اسناد و مدارک دولتیام، گزارشها، لیستهای اسرا، معلولین و شهدای پلیس را درون پلاستیکها نهاده و به بشکه منتقل کردم. کبریتی زدم و شعلههای آتش زبانه کشید، گویی تمامی زحمات و خاطراتم در آن لحظات میسوختند. تماشای سوختن گزارش سالانهای که ماهها برایش زحمت کشیده بودم، قلبم را میفشرد. در آن لحظه، آرزو داشتم همچون دودی از این آتش برخیزم و در آسمان محو شوم، بیآنکه بازگردم. خانه دیگر مثل قبل نبود، به زندانی از ترس و نگرانی تبدیل شده بود. هراس از اینکه مبادا کسی به طالبان اطلاع دهد که زنی تنها، کارمند وزارت داخله، در اینجا سکونت دارد، خواب را از چشمانم ربوده بود. درها را قفل میکردم، اما امنیتی نمییافتم. در آن شبها که همه به میدان هوایی هجوم میبردند و در جستوجوی راهی برای فرار بودند، تماسهای تهدیدآمیزی دریافت میکردم. شمارههایی ناشناس که با کلماتی سرد و بیروح، ترس را در دلم میکاشتند. آنقدر که تلفن کاریام را دور انداختم، گویی با این کار میتوانستم از آن تهدیدها بگریزم. روزها و شبها در تلاطم گذشتند، روزهایی به سیاهی شب و دردهایی به درازای یلدا، انگار تمامی نداشت. با کمک دوستی، به چندین جا درخواست خروج از افغانستان دادم. در آن روزها، انسانها همچون برگهای پاییزی از بالهای هواپیما فرو میافتادند. گاهی فکر میکردم تنها این تصویرها را میتوان در فیلمهای اکشن دید که ساختگی هستند ولی این فیلم نبود. انسانها چون مورچه از آسمان میافتادند. میدان هوایی کابل به سرخط خبرها تبدیل شده بود، تصاویری از پایان انسانیت، وحشت، مرگ و بیچارگی مردمی که در زیر رگبار گلولههای طالبان، در جستوجوی پناهگاهی امن بودند. قیامت آنجا برپا بود، دقیقا مثل جهنم. مردم در بین آب جوی غوطهور میشدند تا بتوانند خود را به دیوار سیمخاردار برسانند و دست یک آمریکایی برای کمک به سویشان دراز شود. هرگز یادم نخواهد رفت آن طفل شیرخواری که پدر و مادرش از سر ناچاری و بدبختی به سمت دستانی در آن سوی دیوار سیمخاردار دراز کرده بودند و سرباز آن را با قنداقی که دورش گرفته بود بلند کرده بود. دوستانم اصرار داشتند به میدان هوایی بروم به آن صحرای محشر تا شاید راهی برای خروج بیابم، اما ترس سراپای وجودم را فرا گرفته بود. یکی از دوستانم در همان میدان هوایی هدف گلولهٔ طالبان قرار گرفته بود، خبری که مرا از رفتن بازداشت. چند روز بعد، انفجاری مهیب رخ داد. ما چه آسان از انفجار سخن میگوییم، گویی صدها نفر تکهتکه نشدند، گویی صدها زندگی به پایان نرسید. نمیدانم آنانی که در جستوجوی رهایی بودند و در آن انفجار جان باختند، آیا به آرامش رسیدند؟ آیا به وعدههایی که شنیده بودند، دست یافتند؟ یا تنها پایان بودنشان را تجربه کردند و بس. آن همه تراما را کجای این ذهن کوچکمان جا کردهایم و چطور با مردن انسان و کشتن آنها کنار میآییم؟ ما مردم افغانستان، گویی نفرینشدگان تاریخ هستیم، هرگز خوشبختی و آرامش را نچشیدهایم. جغرافیایی مملو از وحشت و سنتهای شرمگین که دمار از روزگار ما در آوردهاست.
بعد از چند هفته حبس مطلق و ترس از بیرون رفتن، پس از بسته شدن میدان هوایی کابل، ایمیلی از آمریکا دریافت کردم. باورم نمیشد، گمان میکردم سرابی بیش نیست. اما وقتی فرد مسئول از طریق واتساپ با من تماس تصویری گرفت، لیستی را نشانم داد و اطمینان داد که منبعی موثق است، کمی آرام گرفتم. گفت پروازی از مزار شریف انجام میشود و من باید تا فردا خود را به آنجا برسانم. چند ساعت بیشتر وقت نداشتم. از تمام زندگی که ساخته بودم، تنها یک کولهپشتی میتوانستم با خود ببرم. باورتان میشود؟ فقط یک کولهپشتی! سالها تلاش و ساختن، همه را باید رها میکردم. وسایلهایی که با چه شوقی خریده بودم، فقط یک ماه پیش مبلهایم را عوض کرده بودم. ولی تنها یک کولهپشتی تمام زندگی من شد. هنوز هم وقتی به آن کولهپشتی که از کابل با خود آوردهام نگاه میکنم، دلم میگیرد. یاد شعر غوغا میافتم و با خود میگویم:
در بیک کوچک میگذارم گریههایم را
کفر خودم، تردیدهایم را، خدایم را
دنیای خود را میبرم اما…
کابل درون بیک کوچک من جا نخواهد شد
کاش میتوانستم کابل را با خود در کولهپشتیام میبردم. شهرک حاجینبی با کوههای زیبایش، خانهام را، ولی همه را رها کردم، درست مثل کوچ پرندهای مهاجر برای بقا، باید رها کنیم، مجبوریم. چیزی که در آن زمان مرا بیشتر میرنجاند، جنسیتم بود. اینکه مرا بهخاطر زن بودن، تنها بودن، کارگر دولت بودن و فعالیتهای رسانهایام بکشند. ترس از زن بودن در سرزمینی که سایهٔ جهل بر آن گسترده شده، زخمی عمیق بر روح مینشاند. وحشت از آنکه طالبان زنان تنها و دختران جوان را با خود ببرند، کابوسی بیپایان بود. چه تلخ است که هویت زنانهات، به جای مایهٔ افتخار، دلیلی برای هراس باشد. چه تلخ است که زن بودن “جرم” باشد. در این سفر پرمخاطره به مزار، همسفرم دختری بود که سرنوشت مشابهی داشت. پس از رسیدن به ما توصیه شد در مکانی امن پناه بگیریم و منتظر بمانیم. آه، انتظار! انتظار، شکنجهای است که ناتوانی انسان را به رخ میکشد. در آن لحظات، اختیار از کف میرود و تنها باید صبور بود. صبر برای رهایی که معلوم نبود اتفاق خواهد افتاد. پروازی که قرار بود راه نجاتمان باشد، به دلایلی نامعلوم لغو شد. دو هفته در مزار سرگردان ماندیم، با دلی آکنده از ترس و اضطراب. جرأت خروج از پناهگاه را نداشتیم، مواجهه با طالبان، اندیشهای هولناک بود. استرس چنان بر ذهنم سایه افکندهبود که اندیشهام را فلج کردهبود. در جستوجوی آرامشی بودم که دستنیافتنی مینمود. دلم میخواست چشمانم را ببندم و بیدار شوم و بفهمم این فقط یک کابوس بوده، اما نمیشد.
سرانجام، پس از دو هفته، با هزاران دشواری، اجازهٔ پرواز یافتیم. ساعاتی که در فرودگاه سپری کردیم، کابوسی بیدار بود. طالبان با موهای بلند، چشمان سرمهکشیده و لباسهای نامنظم در محوطه پرسه میزدند و وحشت را در دلها میکاشتند. همه زیر لب دعا میخواندند، امید داشتند هرچه زودتر به سرزمینی امن برسند. باور ترک آن جهنم ساختهٔ طالبان، دشوار بود. پرواز با جنجال زیاد و سپری نمودن شش ساعت بالاخره انجام شد. زمانی که هواپیما از خاک افغانستان برخاست، تازه دریافتیم که از آن دوزخ رها شدهایم. نفس راحتی کشیدیم، اما چه اندوهبار است که ترک زادگاه، مایهٔ آسودگی شود. این اوج بیچارگی ما افغانستانیهاست.
کشوری که در آن ریشه دوانده بودیم، سرزمین پدران و مادرانمان، اکنون پشت سرمان بود. چقدر اوضاع باید وخیم باشد که ترک میهن، شادیبخش گردد. آوارگی و مهاجرت، سرنوشتی تلخ است. سالها در غربت زیستم و هنگامی که به افغانستان بازگشتم، به خود قول دادم دیگر ترک وطن نکنم. اما امروز، بار دیگر مهاجری بیتعلق شدهام، در جستوجوی هویتی گمشده، درست مثل پدران و مادرانمان، نسلی آوارهتر.