زرغونه 16 ساله بود که شبی در یک محفل عروسی دختران همسنوسال او باهم پیچپیچ میکردند که فلان دختر از فلان پسر خوشش آمده، چندی از شوق عروس شدن و گوشواره طلا حرف میزدند، اما زرغونه حیران مانده بود چرا او به هیچ یک از موضوعات مورد بحث دیگر دختران تاهنوز فکر نکرده است یا علاقه ندارد.
از آن عروسی دو سال گذشت. زرغونه به صنف نهم مکتب رسیده بود و چهار سال میشد که عادت ماهوارش را تجربه میکرد. دلش میخواست شبیه دختران روستا به عاشق شدن و ازدواج و گوشوارهی طلایی فکر کند، اما هیچ احساس درونی به این چیزها نداشت؛ در عوض، وقتی دختران همسنوسال خودش را میدید، دستوپایش را گم میکرد و حس عجیبی در وجودش پیدا میشد که هنوز به درستی نمیتواند توضیح بدهد.
چون دختر برونگرا بود رفته به مادرش گفت: «وقتی دختران را ببینم احساس میکنم خوشم میآید» مادرش خندید و گفت «با همه چیز شوخی کردی، با ریش پدرت هم شوخی میکنی؟»
چند روز بعد مادرش زرغونه را نزد یک ملا برد که برایش دعا و تعویذ بگیرد. ملا مرد پیری بود با عمامهی کلان و ریش بلند.وقتی حرفهای مادر زرغونه تمام شد، ملا با چشمان درشتش به زرغونه خیره شد، چاقویش را گرفت. زرغونه از ترس در خود میلرزید که متوجه شد ملا تیغهی چاقویش را بر سر و بازوی او میکشد. ملا وِردی خواند و گفت «شیطان به جانش حلول کرده!» به مادر زرغونه گفت «تو از اتاق بیرون شو که من دعا بخوانم تا شیطان او را رها کند» اما زرغونه از دامن مادرش محکم گرفت و اجازه نداد او را تنها بگذارد، هرچه مادرش موهای زرغونه را کشید و گفت «بنشین که ملا دعا کند شاید جور شوی» اما او از ترس بدنش میلرزید و میگفت «مرا تنها نگذار، میترسم.» بلاخره مادرش از ملا معذرت خواست و از آنجا بیرون شدند. مادرش به زرغونه هشدار داد که در مورد این احساسش به هیچ کس چیزی نگوید.
سالها از این قضیه گذشت. زرغونه بزرگ شد، از مکتب فارغ شد، امتحان کانکور داد، در رشتهی فلسفه و جامعه شناسی دانشگاه تعلیم و تربیه کابل راه یافت و مصروف تحصیلاتش شد. دومین سال دانشگاهش بود که طالبان روی کار آمد.زمستان 1400 خورشیدی پس از تعطیلی دانشگاه به خانه برگشت، در یکی از روستاهای بهسود میدان وردک.
چند ماهی که زرغونه در روستا بود، آوازههای عجیب غریبی در مورد خودش میشنید. مردم میگفتند: «زرغونه از قدیم لباس بچگانه میپوشید، مادرش او را نزد فلان ملا هم برده بوده، هنوز شوهر نکرده، حتما مشکلی داره…»
اما زرغونه بسیار کم به یاد میآورد که در کودکی، او از هر چهار خواهرش متفاوت بود، شبیه برادرانش لباس میپوشید، ولی هیچ نقش و علاقهای در انتخاب لباسش نداشت. وقتی بزرگتر شد و به مکتب رفت لباس دخترانه میپوشید.
اوایل حمل 1401، چند ماهی از تسلط طالبان بر افغانستان میگذشت، زرغونه میخواست برای ادامهی درسهایش به کابل برگردد. در همین هنگام، یکی از قومندانان محلی طالبان که سالها پیش با پدر زرغونه دعوای حقوقی داشته، به خواستگاری او میآید.
برادر کلان زرغونه پذیرفته بود. وقتی او گفت «درسهایم چطور میشه؟» برادرش داد زد که «دانشگاه را به خواب خوش ببینی!» زرغونه نزد پدر و مادرش رفت و پیش تکتک اعضای خانواده جداگانه التماس میکرد که «او مردکه طالب است، پیر است، زن داره، اولاد داره، مه به چه مشکل درس خواندم، حالا یک پیرمرد زن و بچهدار را بگیرم، آن هم طالبی که سالها با شما دعوا داشته؟»
اولین روزهایی که زرغونه به روستا برگشته بود، مادرش با تمسخر از او پرسید «جور شدی یا هنوز که من و خواهرانت را میبینی خوشت میآید؟» زرغونه گفت «نه، حالا جور شدم.» اما چند روز بعد نشسته با مادرش جدی حرف زد و گفت: «مادر جان! من به هویت خودم پی بردم، تا هنوز و برای همیشه از همجنسان خودم خوشم میآید، از مردها خوشم نمیآید و شوهر نمیکنم.» مادرش با تعجب نگاه کرد و گفت: «انتظار داشتم خوب شده باشی، آنروزها فکر میکردم شیطان در وجودت رفته باشه یا جن زده باشه!»
زرغونه برای نجات از ازدواج با آن قومندان طالب، پیش مادرش رفت و گفت: «خودت میفهمی که من شوهر نمیکنم، لطفا کاری بکن!» سرانجام مادرش توانست قناعت پدرش را حاصل کند اما کل خانواده از هویت همجنسگرایی زرغونه که سالها با ترس پنهان کرده بود باخبر شدند.
چند روز بعد، ساعت چهار عصر بود، زرغونه داشت از داخل بیرل به ظرف دیگری آب میکشید که از بیرون خانه «غالمغال»آمد. وقتی بیرون رفت، پدرش را دید که صورتش پر از خون است. سه مرد مسلح کمی آنسوتر ایستاده بودند. زرغونه کسی را که از او خواستگاری کرده بود تا هنوز ندیده بود، اگر در گذشته دیده بود هم یادش نمانده بود فقط در موردش شنیده بود که چه قسم آدم است. حدس زد همان قومندان باشد.
بیآنکه حرفی ردوبدل شود، همان قومندان طالب زرغونه را با قنداق تفنگش زد و گفت «تو مرا رد میکنی؟» شروع کرد به لتوکوب زرغونه و داد میزد که «همین دختر فاحشه مرا رد میکند؟ من میخواهم نام بدت را جمع کنم که نامت از زبان مردم بیفتد، کلان خیر است برایت، تو را دیگر هیچ کسی نمیگیرد.»
مادر و برادر زرغونه رسیدند، برادرش با او درگیر شد، برادرش را هم زدند. در جریان درگیری، مچ پای زرغونه برامد و بند دستش شکست. همسایههای شان که سروصدا را شنیده بودند جمع شدند و آن طالب را منت دادند که «شرم و حیا کن، تو زن و بچه داری، پیر مرد استی، از اسلام هم به دور است که به زور سر خانه مردم آمده دختر مردم را ببری.» زرغونه و پدرش فوری به کابل آمدند. زرغونه به کابل آمد و یک سال تحصیلی دیگر را نیز با محدودیتهای طالبان سپری کرد.
طی سه سالی که زرغونه در خوابگاه دانشگاه کابل زندگی میکرد یک رفیق داشت به اسم مرجان. مرجان را از اولین روزهای ورود به خوابگاه پیدا کرد. او در ایران بزرگ شده بود، مدتی در هرات درس خوانده بود و برای تحصیل در دانشگاه به کابل آمده بود. زرغونه و مرجان باهم دوستان صمیمی بودند که همیشه برای هم وقت میگذاشتند، همین باعث شده بود که بهم اعتماد کنند. زرغونه در مورد احساس عاطفی و گرایش جنسی خود به مرجان گفت و ابراز کرد که من «چنین مشکل دارم.» اما مرجان به او اطمینان داد که «این یک مشکل نیست، بلکه طبیعی است.» او گفت در هرات نیز دخترانی را میشناسد که به همجنسان شان گرایش دارند.
زرغونه در سال دوم دانشگاه، زمانی که به مبایل هوشمند و انترنت دسترسی پیدا کرد، بیشتر خودش را شناخت. او در انترنت جستجو میکرد، اما با اطرافیانش به جز مرجان به کسی چیزی نمیگفت.
«در خوابگاه نتوانستم همانند خودم را پیدا کنم. شاید دختران همجنسگرا بودند، ولی میترسیدم اگر با کسی بگویم مرا تمسخر کند یا دوستانم از من فاصله بگیرند. برای همین هنوز نتوانستم شریک عاطفی و جنسی داشته باشم.»
او اکنون میگوید: «زندگیام با ترس و بدبختی سپری شده است، اما تا حد توانم ایستادگی کردم. از لحاظ روانی آسیب دیدهام و نمیدانم با دل خود زندگی کنم یا به خواست مردم، ولی اگر دستم به جایی برسد حتما اول دست همنوعان خودم را میگیرم.»
اوایل زمستان 1401 طالبان دانشگاهها را نیز به روی دختران بستند. دخترانی که از ولایات به کابل آمده بودند، داشتند به خانههای شان برمیگشتند. اما زرغونه از ترس ازدواج اجباری، دلش نمیخواست به خانه برگردد. جایی برای ماندن هم نداشت. وقتی گفت به خانه برنمیگردد پدرش او را «عاق» کرد، مادرش گفت «شیرم را به تو نمیبخشم» و برادر کلانش هشدار داد که دیگر هرگز به خانه برنگردی، اگر برگشتی همان طالب تو را به زور ببرد هم ما کاری نمیتوانیم.
پیامهای همگی را مادرش از طریق تلفن به او رساند، آنهم روزی که در ساحه آنتندهی مبایل در تپههای نزدیک خانه برآمده بود.
خوابگاه دانشگاه تعطیل شده بود و زرغونه جایی برای ماندن نداشت. در همین هنگام از خاله سکینه(نام مستعار) تماس دریافت کرد.
خاله سکینه در یکی از نواحی شهر کابل تنها زندگی میکند، پسرانش به اروپا رفتهاند، ثریا، دخترش هم ازدواج کرده و در یکی از واحدهای خانهی او جداگانه زندگی میکند. زرغونه و مرجان در دورهی تحصیل روزهای جمعه که دانشگاه تعطیل بود به خانهی خاله سکینه میرفتند، لباسهای او را میشستند، خانهاش را صفایی میکردند و شیشههایش را برق میزدند. خاله سکینه برای هرکدام 500 تا یک هزار افغانی میداد.
خاله سکینه از زرغونه خواست کسی را معرفی کند که کل روز هفته برای او کار کند. زرغونه گفت کس دیگری را نمیشناسد، اما خودش هست، چون شبها جایی برای ماندن ندارد مجبورا در خانه کنار او زندگی کند. سکینه با خوشحالی پذیرفت. هفت ماه است که زرغونه در کنار خاله سکینه زندگی میکند. آشپزی میکند، باهم غذا میخورند، خانه را برق میزند، لباسهای خاله سکینه را میشوید و از او پرستاری میکند.
زرغونه که این همه سال فکر میکرد باعث افتخار خانواده خواهد شد، چون اولین کسی بود که از بین دختر و پسر قوم و خویش به دانشگاه راه یافته بود و همیشه احساس مسئولیت میکرد که دستگیر خانوادهاش باشد، حالا نه تنها حمایت خانواده را ندارد بلکه طرد شده است.
خاله سکینه گاهی از زرغونه میپرسد که «پشت پدر و مادرت دیق نمیشوی؟ خانه هیچ نمیروی؟» زرغونه مِنمِن کنان میگوید «دیق که میشوم ولی منتظر باز شدن دانشگاهها هستم، راه دور است، کرایه موتر زیاد است و…»
فرزندان سکینه وقتی در مورد او پرسیده بودند، تشویق کرده بودند که زرغونه باید انگلیسی بخواند. اما زرغونه اسرار خاله سکینه را هم نادیده میگیرد و میگوید «بسکه از بیرون ترسیدهام جرأت نمیکنم از خانه بیرون شوم، چه رسد به کورسهای انگلیسی که مخفی از طالبان فعالیت دارند.»
چندی پیش خاله سکینه وقتی متوجه شد که زرغونه شبها زیاد ناراحت است، او را نزد داکتر برد و گفت: «این دخترم است، شبها در خوابش گریه میکند.» زرغونه کهیر عصبی(لکههای جلدی) که بر جلد بازو و پشتش پیدا شده را هم به داکتر نشان داد. داکتر گفت: «از شدت استرس، تشویش و افسردگی است.»
این روزها که ثریا، دختر خاله سکینه قرار است با همسرش به ایران بروند، زرغونه بیشتر مضطرب شده است که اگر خاله سکینه به حرف پسرانش گوش دهد و با ثریا به ایران برود، او کجا زندگی کند.
زرغونه از ترس آن قومندان طالبان که خواستگارش بود، به خانه هم برگشته نمیتواند. اگرچه چند هفته قبل، آخرین باری که با مادرش تلفنی حرف زد، مادرش گفت: «بین مردم گفتهایم تو در کابل ازدواج کردی…»
زرغونه در ۲۵ سالگیاش که بخاطر تن ندادن به ازدواج اجباری با یک قومندان طالبان اکنون در کابل مخفیانه زندگی میکند و حتا از سوی خانوادهاش هم طرد شده است، منحیث یک زن همجنسگرا آرزو دارد رنگینکمانیها در جامعه پذیرفته شوند: «امیدوارم روزی برسد، همانطور که یک پسر با جرأت میگوید از فلان دختر خوشم میآید یا یک دختر میگوید از فلان پسر خوشم آمده، ما همجنسگرایان هم بتوانیم گرایش خود به همجنسان خود را آزادانه و بدون ترس و طرد شدن بیان کنیم.»
*بخاطر مسایل امنیتی، نام اصلی زرغونه را ذکر نکردیم.