با امضای توافقنامهی صلح امریکا و گروه طالبان و پس از آنکه گفتوگوهای صلح میان جمهوری اسلامی افغانستان و طالبان جدیتر شد، در دفتر کاری و تفریحهای دخترانه و گاه در برنامههای مختلف دیگر، یکی از بحثهای گاه شوخیگونهی ما این بود که وقتی طالبان بیایند، چگونه به دفتر برویم، چگونه از خانه بیرون قدم بگذاریم و برنامههای مان چطوری خواهد بود.
در صحبتهای خود بر آمدن تغییرات و قیودات اندکی که ممکن بود با آمدن طالبان در جامعه حاکم شود، تمرکز داشتیم و حتا گاهی این صحبتها جزء شوخیهای مان بود. چون کسی باور نمیکرد طالبان صلح کنند و یا به توافقی برسند که در آن دموکراسی، آزادی بیان، نظام جمهوری، حقوق بشر و حقوق زن جای داشته باشد. برعلاوه، مهمتر از همه و آنچه غیرممکن به نظر میرسید، خانوادههای قربانیان جنگ بود که حتما خون فرزندان خود را نخواهند بخشید. حساب میکردیم که هنوز طالبان آمدنی نیستند و اگر هم بیایند، وقتی خواهند آمد که جزئی از دولت باشند. در قصههای خود میگفتیم ما و مخصوصاً کسانیکه در بیست سال گذشته در دولت کار کرده و نانآور فامیل بوند و در حرکت چرخهای اقتصاد خانوادهها نقش داشتند، با آمدن طالبان همچنان پابرجا خواهیم بود. اینها مواردی بود که در دل هر یک از زنان و دختران که عالمی از رویاها را در درون خود میپروراندند، وجود داشت؛ گاهی هم بحثهای شوخیآمیز میان ما بود که کسی فکرش را نمیکرد به واقعیت مبدل شود و آنهم با این سرعت.
اما در بهار سال 1400، هیولای جنگ و وحشت در نقاط مختلف کشور جوانان و آرمانهای آنان را بیشتر به کام مرگ میکشاند. همه روزه در مراکز بزرگشهرها، وحشت انتحار و انفجار بیشتر میگردید. کودکان، زنان، پیران، جوانان و انسانهای غریب و بیچاره بیشتر قربانی این خشونت میشدند. از طرفی چرخهی کشتار یک هدف مشخص دیگر را نیز در پیش گرفته بود: قتلهای هدفمند خبرنگاران و فعالان مدنی بهصورت فردی، در موترهای لینی، دولتی و شخصی. همه روزه آرامش بیشتر از خانههای مردم گرفته میشد.
در نشستهای خودمانی و تبادل نظر، وقتی صحبت از اوضاع جاری در کشور به میان میآمد، شیوه بحث تغییر کرده بود و نگرانی و ترس در وجود همه دیده میشد. سخن از سال سخت و آیندهی دشوار بود. تحلیلهای متفاوت ارایه میشد اما هیچکس تصور حاکم شدن طالبان بر پایتخت بدون شلیک حتا یک مرمی را نمیکرد. اما در اواخر بهار و شروع فصل تابستان، سلسلهی سقوط ولسوالیها به دست گروه طالبان آغاز شد. ناامیدی و خبرهای سقوط هر روز بیشتر میشد. خبرهای سقوط از ولسوالی به ولایت رسید و تا اینکه خبر از سقوط امنترین ولایات افغانستان منتشر شد.
برخی از مناطق در دو دههی گذشته امنترین نقاط افغانستان بود. ولسوالی مالستان، زادگاه من یکی از این مناطق بود. وقتی در مالستان طالبان حمله کردند، ما مانند دو سال قبل امیدوار بودیم که حملهی طالبان عقب زده خواهد شد اما این بار وضعیت فرق میکرد. وقتی زادگاهم به سادگی سقوط کرد و سوالهای بسیار به دنبال آن در ذهن مردم خلق شد، مردم از مقامات محلی ناراض بودند. اما دیری نگذشت که سقوط شهرها شروع شد و امیدها تبدیل به ناامیدی.
قصهی ما در روزهای پایانی نظام جمهوری در دفاتر کاری مان دیگر مثل گذشته نبود. سخن از گرفتن پاسپورت، ویزه و رخصتی بود. در دفترها کار نبود، پروژهها تعلیق شده بود، بودجهها تنقیص و حتا بخشهای مالی متوقف شده بود. زمزمههای همه این بود که سقوط پیهم ولایت توافق شده است اما با فرستادن نیروهای بیشتر خارجی به افغانستان تلاش میشود کابل سقوط نکند. آن روزها سخن از حفظ دولت و سهیم شدن طالبان در آن بود. همزمان با سقوط پیهم ولایات، کم کم تشویش از دست رفتن دستاوردهای بیست ساله و آرزوهای بلند ما نیز بیشتر میشد و خداحافظیهای مبهم، ته دل ما را خالی میکرد.
«هرکجا هستی، زودتر خانه برو»
صبح روز یکشنبه، 24 اسد مانند همیشه آماده رفتن به سوی دفتر شدم. در مسیر راه موتروان از سقوط ولسوالیهای شمال کابل قصه میکرد. وقتی دفتر رسیدم، نوعی سکوت همه را فرا گرفته بود و اعضای رهبری وزارت و کارمندان کمتر از گذشته به چشم میخوردند. نزدیک نان چاشت میخواستم برای گرفتن سیمکارتهایم به شبکههای مخابراتی بروم که به دنبال گم شدن مبایلم از دست داده بودم. با موتر دفتر بهسوی کارته سه و چهار در حرکت بودیم که چندین تماس از دوستانم دریافت کردم. همه میگفتند هرکجا هستی، زودتر خانه برو. موج اضطراب شهر را در خود گرفته بود. همه در حال فرار و رفتن بودند. دکانها و فروشگاهها بسته میشدند. چون چیزی از دفتر نگرفته بودم، میخواستم برای گرفتن لبتابم که روی میزم روشن مانده بود، وسایل شخصی و کتابهایم به دفتر برگردم. وقتی اوضاغ را دیدم، به وزارت تماس گرفتم اما همه رفته بودند و نتوانستم برگردم. موتروان نیز نمیخواست به وزارت برود. از او خواستم مرا به خانه برساند و خودش به خانهی خود برود. اما بیخبر از این بودم که آخرین روز کاریام است و روز از دست دادن رویاها و تلاشهایم.
خانه میروم و میبینم خبر از رسیدن طالبان در سمت غرب شهر کابل است. قابل باور نبود اما عصر وقتی خبر فرار رییس جمهور را شنیدیم، پشت بام خانه برآمدم و احساس کردم کابل را غبارِ غم گرفته است. زندگی رنگ دیگر گرفته بود و شام عکس حضور طالبان در ارگ نشر شد.
ترک گروههای مجازی
یکشنبه شب لحظات بدی را تجربه میکردیم. در رد و بدل کردن پیامها در گروههای کاری وحشت و بیم بیشتر میشد. در چندین گروه انترنتی هماهنگی و کاری در شبکههای اجتماعی مختلف که عضو بودم، میدیدم که اعضای آن یکی یکی گروه را ترک میکردند و یا گروهها حذف میشد. احساس میکردی طالبان ساعتی قبل نه بلکه یک ماه قبل کابل را گرفتهاند و با سرعت ادارات و وزارتخانهها را تسلیم گرفتهاند.
فردایش وضعیت فرق کرده بود. ناامیدی جای خود را ترس و وحشت داده بود. از رفتن به دفتر خبری نبود. سه روز از حضور طالبان در کابل گذشت و اعضای رهبری وزارت ما را را خواستند تا نشستی با کمیسیون تحصیلات عالی طالبان داشته باشند. با نشر خبر این نشست در گروپ شورای رهبری، پیام گذاشتم که چوقت میتوانم به دفتر برگردم و گفتم حالا که چنین شد، ما به کار و تلاش خود را ادامه میدهیم. اما صدحیف که جواب ناامیدکننده و بینهایت سخت دریافت کردم. نوشتند که شما را گفتهاند قبول نداریم، زنان در عموم به دفاتر فعلاً نیایند و خصوصاً ادامهی کار واحدهای جندر در «حکومت امارت اسلامی» دیگر نیاز نیست. با روح و جسمم احساس کردم که پیکر حقوق بشر، حقوق زن و آزادی دفن خاک میگردد و چه حس تلخی بود.
با گذشت یک هفته از پیروزی طالبان، دیگر حبس چهار دیواری خانه بودیم. حتا بیرون رفتن از خانه دشوار بود چه رسد به رفتن به کار و دفتر. دیگر رانندگی نمیتوانستم. زمین و زمان برعکس شده بود. شبها خواب نداشتم و جایی آرامش. همیشه خبرهای تلویزیون و شبکههای اجتماعی را دنبال میکردم. پلههای خانه را بالا و پایین میرفتم. نوعی شوک عصبی بود و تجربه جدید و دنیای ناآشنا. در خبرها موج مهاجرت و هجوم هزاران نفر به میدان هوایی کابل را میدیدم. هواپیماها بهطور 24 ساعته از فضای کابل عبور میکردند. با دیدن آن احساس میکردید افغانستان دیگر خانهای برای کس نیست.
مهاجرت
ادامه زندگی، کار و فعالیت در وضعیتی که به نحوی در حبس خانگی بودیم، ممکن نبود. من مادر یک دخترم و برای بهتر شدن شرایط زندگی دختران بعد از خود، از زندگی خود مایه گذاشتهام. خود را مسئول زندگی دخترم میدانم و برای بقا و ادامه مبارزه برای دختران و زنان کشور وقتی در چهار دیواری خانه حبس باشم، کاری از من ساخته نیست. ناچار به گزینه رفتن و ترک وطن مهر تایید زدیم. در 22 اگست برابر با 31 اسد، گزینهی مهاجرت که داشتیم، معلومدار شد و عصر همان روز ما از خانواده خداحافظی کرده بار سفر بستیم. از خانه تا رسیدن به هوتل تعیین شده برای شروع سفر، کابل طوری شده بود که انگار بیگانه باشد. با رسیدن به موقعیت تعیین شده که قرار بود از آنجا به میدان منتقل شویم، چهره واقعی طالبان را به نظاره نشسته بودیم. آنجا به هریکی حق میدادیم که آه عمیقی بکشد و بپرسد که چه کسانی قرار است بعد از آنان بالای مردم حکمروایی کنند.
نصف شب با هماهنگی دولت قطر و طالبان به میدان هوایی کابل رسیدیم؛ جاییکه هزاران نفر به نوبت منتظر ترک وطن بودند. در داخل موتر حامل ما اجازه نبود پردههای کشیده شدهی موتر را بالا زده و بیرون را ببینیم. مثل زندانیهای خطرناک در سکوت تمام و تاریکی شب داخل موتر راه را پیمودیم. وقتی دور و بر میدان هوایی رسیدیم، اندکی پرده را بالا زدم و دیدم مردان، زنان و اطفال زیاد روی خاک و سنگ سرک خوابیده و آنهایی که بیدار بودند، ما را میدیدند. طالبان پاچهبلند با سلاحهای شان اطراف موترها را گرفته و کسی را نزدیک شدن به آن نمیگذاشتند. من برای تک تک آن افراد مردم و زنده شدم. چه میکردم؟ کاری از دستم ساخته نبود.
ساعت دوی بامداد داخل میدان هوایی کابل رسیدیم. صدای دلخراش طیارههای نظامی همه جا را فرا گرفته بود. گروه گروه مردم منتظر پرواز بر روی خاک و در میان حلقههای سیم خاردار خوابیده بودند. وقتی صبح شد، همه به نوبت میرفتند و پرواز میکردند و صدها تن دیگر در انتظار پرواز میماندند. تا نیم روز 23 اگست منتظر پرواز بودیم زیرا برای هواپیمایی که قرار بود برای انتقال ما برسد، مشکلی پیش آمده بود. ما را از روی سرک به داخل هنگر نظامی بودند به امیدی که بالای سر ما سایه باشد. اما آنجا جهنم بدتر از زیر آفتاب بود. بوی تند و تهوعآور که دل و دماغ را میخراشید و صدای طیارههای نظامی دیوانه کرده بود. تا شام همان روز دار و ندار خود را که با خون دل بهدست آورده بودیم، جا گذاشتیم و با یک کلاه پشتی کوچک پر از وسایل مورد نیاز کودکان افغانستان را ترک کردیم. کار، انگیزه، امید، آرزو، کاشانه، زندگی، احترام، عزت و هر آنچیزی را که شب و روز بهخاطرش خواب و آرامش نداشتیم، را جاگذاشتیم.
با رسیدن به امارات متحده عربی، شروع دیگری رقم خورد؛ غرب و حس بیچارگی. نمیدانستیم کجا میبرند، چوقت میبرند و چه میکنند. پس از رسیدن به محل تعیین شده در امارات، از جسم خستهی ما آزمایش کرونا گرفتند و سپس به اتاقهای مشخص انتقال دادند. در سرپناه موقتی احساس میکردم جسم و روحم دیگر مال خودم نیستند. وجودم دیگر قدرت حس کردن نداشت.
پس از چند شب و روز و حالت انتظاری و شبیه زندانی بودن، امارات را به مقصد آلبانیا ترک کردیم. پس از پنج ساعت پرواز، به جایی رسیدیم که اولین گروه از مهاجران افغان را در خود پذیرفته بود. دوباره همان قصهی آزمایش کرونا و توزیع اتاق از راه رسید. وقتی برای رفع ضرورتهای مان لیست میدادیم و لباسهای دستهدوم و لیلامی دریافت میکردیم، احساس بیچارگی و حقارت عرق سرد را از وجود ما جاری میساخت. پس از دو شبانه روز دوباره به شهر دیگر در شمال آلبانیا منتقل شدیم؛ جایی در ساحل دریای آدریاتیک و محل توریستی. دولت آلبانیا مدعی است که با فراهم ساختن محل اقامت برای مهاجران افغان در منطقهی ساحلی تلاش کرده احساس ناامیدی و رنج مهاجرت را برای افغانها کاهش دهد. اما این درد، با مهربانی میزبان پایان نمییابد. درد این نسل و مردم عمیقتر از آن است که با دیدن سواحل توریستی التیام یابد.
به کجا رسیدیم؟
حالا سه ماه از شروع بیوطنی، مهاجرت و صد روزگی حکومت طالبان گذشته است. همزمان این روزها مصادف است با شروع کمپاین 16 روزه محو خشونت علیه زنان. کمپاینی که همه ساله در افغانستان آغاز میشد و امسال هیچ خبری از آن نیست.
از سال ۲۰۱۷ بدینسو از نظر موقف و مسئولیت وظیفوی، همیشه بانی این برنامه و برگزارکننده کمپاین بودم. تلاش میکردیم به امیدی اینکه وضعیت زن افغانستان بهتر گردد، از خود مایه بگذاریم و قربانی بدهیم تا نسل دختران بعد از ما در دنیای عاری از خشونت یا حداقل خشونت کمتر زندگی کنند، به حقوق شان دست یابند و زمینهی برابری توزیع منابع و فرصتها برای زن و مرد فراهم شود. طی سالیان گذشته پالیسیهای زیادی ساختیم تا به مرحله تطبیق برسد و وضعیت زنان بهبود یابد، و درصدی حضور زنان در بخشهای اکادمیک، تحصیل و تعلیم، دسترسی به خدمات صحی عاری از تعبیض، سطوح مدیریتی و تصمیمگیری افزایش یابد.
در دو دههی گذشته در این راستا دستاوردهای قابل ملاحظهای که داشتیم امیدوار کننده بود. در سکتور تحصیلات عالی از مجموع دانشجویان در دانشگاههای دولتی، 29 درصد و در دانشگاههای خصوصی 30 درصد را دختران تشکیل میدادند. در پستهای اکادمیک از مجموع استادان، 14 درصد آنانرا استادان زن دارای رتبههای علمی خوب تشکیل میدادند. از مجموع کارمندان اداری، 18 درصد آنانرا زنان تشکیل میدادند و نیز در سطوح رهبری تحصیلات عالی و نهادهای اکادمیک، حدوداً 40 پست مهم و کلیدی را خانم احراز کرده بودند. استراتژی جندر و پالیسی منع تبعیض و آزار و اذیت زنان در نهادهای اکادمیک در سطوح ملی ایجاد گردیده بود. سیستم رسیدگی به شکایات به منظور منع تبعیض و آزار و اذیت دانشجویان، استادان و کارمندان زن در نهادهای اکادمیک در سطح ملی ایجاد گردیده بود. دهها برنامههای خوب و امیدوارکننده که با تطبیق و ادامهی آن وضعیت تغییر میکرد، وجود داشت. اما با به قدرت طالبان در کابل این ارقام به یکبارگی صفر شد و تمام دستاوردها با خاک یکسان شد. وقتیکه کمیسیون تحصیلات عالی طالبان تصمیم گرفت هیچ دختری در دانشگاه نرود و هیچ استاد زن به شاگردان پسر و استاد مرد به دانشجویان دختر درس ندهد، تمام دستاوردهای گذشته را از دست دادیم. وضع محدودیت برای زنان، برپایی پرده در صنفهای درسی و سایر محدودیتها را که میبینم، تحملش برای آسان نیست و فراموش کردن گذشته ناممکن.
ما زنان افغانستان مبارزه کردهایم. از خوشیها، نوجوانیها و آزادیهای خود مایه گذاشته قربانی دادیم تا فرصت بهتر برای دختران پس از خود فراهم سازیم. ما نسلی بودیم که طفولیت و بازیهای کودکی ما را جنگ از ما گرفته بود اما جوانی خود را برای آیندهی فرزندان خود مبارزه کردیم. حالا که زنان از کار و تعلیم محروم و از دسترسی به حقوق شان منع شدهاند، بازهم جوانههای امید از خیابانها در حال روییدن است. زنان با وصف خشونت طالبان و لتوکوب شدن به اعتراض ادامه دادهاند. تاریخ به یاد خواهد داشت که زنان در افغانستان تسلیم نمیشوند. آنها برای حق خود خواهند رزمید و طالبان و جامعه جهانی باید بدانند که انکار حقوق زنان در جهان کنونی ناممکن است.