مصطفی بهین
وقتی از رنج حرف میزنیم؛ تمام رنجهایی که یک آدم میتواند تحمل کند را شامل میشود. اما رنج یک زن افغانستانی روایت یک زندگی زن شرقی است. زنانیکه به “هیچ” تکیه کردند و بلند شدند. زنانی که رنج هایی که برآنان رفته بود را عصای دستشان کردند، تا به اینجا رسیدند.
خانمی با قدمهای شمرده و منظم را میبینم، انگار که رژهٔ نظامی میرود، استوار و محکم حرف میزند و به دقت میشنود. مهریه، نام دارد و در حکومت قبلی افسر بوده و در وزارت دفاع ملی کار کردهاست، بیست و شش سال سن دارد. با لبخند پرسیدم حالتان چهطور است؟ اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: ، ناامید و بیچاره. مثل مادری که فرزند سربازش کشته شده در جنگهای ولایات جنوبی که دیگر نه با عنوان شهید و قهرمان یاد میشود و نه قبرش با پرچم سهرنگ مزین است، مثل دخترانی که نه ماه شد به مکتب نرفتهاند.
در بهار سال 1400 وقتی آتش جنگ هر روز شعلهورتر میشد، مهریه هم هر روز به امید فردای بهتر، لباس نظامیاش را به تن میکرد و به وظیفهاش میرفت و مطمئن بود که طالبان یا هیچ کس دیگری نمیتواند حاصل دو دهه تلاش مهریه و مردم افغانستان را یک شبه نابود کند. وقتی ولایتها پشت سرهم در کام نیروی سیاه با پرچمهای سفید غرق میشد. او تلاش میکرد به شیوهٔ خودش به همکاران و نیروهای دفاعی افغانستان در نگه داشتن خط نبرد کمک کند، تا یکبار دیگر زیر سلطهٔ طالبان نروند. میخواست تا از مردم افغانستان، مخصوصاً زنان که آموزش حقشان است و نباید مثل کالا در تمام موارد با آنها رفتار شود، حفاظت نماید.
آهی میکشد و دختر نه ماههاش را میبوسد، ادامه میدهد” وقتی پیشرفت طالبان زیاد شد، من دخترم را هشتماهه حامله بودم و تازه رخصتی دوران بارداریام را گرفته بودم و هر شب اخبار را به امید یک شکست سنگین طالبان میدیدم. شبهای زیادی نتوانستم بخوابم و دربارهٔ دخترم که به متولد شدنش نزدیک میشد و برای آیندهای که نمیدانستم چه خواهد شد، اشک ریختم و با خودش درد دل کردم.”
دخترش درست بیست روز قبل از سقوط کابل تولد شده، شبی که او متولد شده در ولایتهای شمالی جنگ بود و خبر از مقاومت خوب نیروهای دفاعی دست به دست میشد. حسرت در چشمانش موج میزند و ادامه میدهد “شبی که هرات سقوط کرد من به تمام معنا ناامید شدم، برای خودم و برای تمام دختران هراتی که داشت در درون آتش میسوخت اشک ریختم، ولی سقوط زود هنگام کابل را فکر نمیکردم. حس میکردم در دروازههای کابل مقاومت شکل میگیرد و این همه نیرو محال است تسلیم شوند و مقاومت نکنند. برای خودم و دخترم حداقل فرصتی را تصور میکردم که از کابل خارج شوم و بروم یک جایی که صدای وحشت و گلوله را دخترم در چند روزگی به دنیا آمدنش نشنود، فکر نمیکردم که وطن فروشان به آیندهٔ هیچ کسی رحم نکردند و همه چیز قبل از قبل به فنا رفته است.
صبح روزیکه کابل سقوط کرد با گریهٔ دخترم از خواب بیدار شدم، انگار او پیشتر از من فهمیده بود که چه چیزی در انتظارش است. حس بدی داشتم، نمیتوانستم از جایم بلند شوم و به سختی بلند شدم وقتی شوهرم از خواب بیدار شد و اخبار را دید آهی کشید، پرسیدم چه شده؟ گفت: اوضاع بد است، صبحانه را خوردیم و او سر کارش رفت. من با تمام دلهره، کوشش میکردم که با دخترم خود را مصروف کنم و به لبخندهایش فکر میکردم و نمیدانستم به چه فکر میکرد، به این که چه ستمی کردیم که باعث شد در این سرزمین بهدنیا بیاید. کمی گذشته از ساعت دوازده بود که در کوچه سر و صدا شد، از همسایه پرسیدم که چه شده؟ گفت: کابل هم سقوط کرد، باید فرار کنیم. من پیش خودم فکر کردم با این حال و روزی که دارم، کجا میتوانم بروم! شرایط صحی بسیار بدی داشتم. به همکارانم تماس گرفتم، آنها هم در حال آمدن به خانههایشان بودند و به من گفتند: خانه شاید امن نباشد، برو جای دیگر. به شوهرم تماس گرفتم، او هم در راه آمدن به خانه بود، خیلی طول کشید تا به خانه برسد. ترافیک سنگین بوده و تمام مردم از خانههایشان بیرون شده بودند، خیلیها از ترس تغییر مکان میدادند و بعضیها برای تماشا بیرون شده بودند.
ما هم دروازهٔ خانه را بسته کردیم و خانهٔ یکی از دوستان رفتیم، خونریزی شدیدی پیدا کرده بودم و نمیتوانستم از ترس به جایی بروم و امکان دسترسی به شفاخانه هم مشکل بود، بهخاطر اینکه همه از ترس به تاراج رفتن اموالشان دروازههای شفاخانهها را بسته کرده بودند. بعد از ظهر همان روز تمام حوزههای غرب کابل خالی شدند و مردم استفادهجو تا توانستند تمام وسایل باقی مانده را دزدیدند. یعنی چهطور امکان داشت در طی چند ساعت آن همه تشکیلات و نیرو مثل یک چوب سوخته، خاکستر شود و همه چیز به فنا برود، طالبان تا نزدیکهای شام، در تمام نقاط شهر دیده میشد و من از شدت عصبانیت، داشتم منفجر میشدم، نگران تمام همکارانم و کسانی که میشناختم بودم. شب صدای گلوله از هر سو شنیده میشد و نمیدانم زندگی چهکسی را پایان میداد، کدام خانواده را داغدار میساخت. فردای بعد از سقوط، رفتن به میدان هوایی کابل، دست به دست میشد، خیلیها رفتند و خوشبختانه هم بیرون شدند، من شرایطش را نداشتم و فکر رفتن به میدان هوایی را نکردم.
بعد از ظهر آن روز تصمیم گرفتیم با دوستان دیگر راه پاکستان را پیش بگیریم، به هیچ چیزی فکر نمیکردم جز جایی که صدای گلوله، دخترم را از خواب بیدار نکند. بعد یک روز از راه قاچاق به شهر کویته رسیدیم، شهری غریب با آدمهای سرد و بیروح، هر کس به خانهٔ دوستانشان رفتند. گرمی هوا در مسیر راه و سختی سفر دخترم را تا سرحد مرگ پیش برد و در مدتی که بتوانیم مکان بودوباش فراهم کنیم، آوارگی را بدتر از ترک کردن خانهام و کابل حس کردم، تمام چیز در کابل ماند، زندگی، خاطرات و لبخند.
روحم زخمیاست، دارم به شبهای کابل فکر میکنم، به پلسرخ که صدای نی زدن پیرمردی که بر سر چهار راه مینشست و موسیقی “بیا بریم به مزار ملا ممد جان” را مینواخت. فکر میکنم پلسرخ مردهاست و دخترانی با موهای افشان را در یک قبر دسته جمعی دفن کردهاند. به کافه سمپل فکر میکنم، به قهوههایی که منتظر نوشیدن است و به میزهایی که دوست دارد دستان پسر و دختر عاشق را گره زده بر شانههایش ببیند. به کتاب فروشیهایی که دارد نفسهایشان بند میآید و به کتابهایی فکر میکنم که خود را در دستان خونآلود آدمهایی با موهای چرکین که او را به تفنگ تکیه دادهاند میبیند. بله، من خستهام، من نام دیگر رنجم چون یک زن افغانستانیام.