مهاجرت و بغضِ بیوطنی
مصروف خیاطی هستم که صدای زنگِ دروازه به گوش میرسد. اطهر را مقابلِ کولر خواب دادهام تا بتوانم باقیماندۀ مواد دمپایی را بدوزم. بهعجله تلیفون را میگیرم؛ صدای شوهرم میآید که «دروازه را باز کن، مهمان داریم!»...
مصروف خیاطی هستم که صدای زنگِ دروازه به گوش میرسد. اطهر را مقابلِ کولر خواب دادهام تا بتوانم باقیماندۀ مواد دمپایی را بدوزم. بهعجله تلیفون را میگیرم؛ صدای شوهرم میآید که «دروازه را باز کن، مهمان داریم!»...
شهربانو در یکسالگی مادرش را از دست داد و سالیانِ طولانی با نامادریاش زندهگی کرد. نامادریاش او و برادر کوچکش را روزها به چوپانی روان میکرد. آنها برعلاوۀ چراندنِ بیست ـ سی بز و گوسفند از صبحگاه...
دلم میخواهد به گذشته برگردم. همان گذشتهیی که همهچیز ممکن بود. فقط باید بیشتر تلاش میکردم و بیشتر خودم را به زحمت میانداختم. آن روزهایی که هر دختر حقِ تعلیم و تحصیل داشت. هر دختر آرزویی در...
امروز میخواهم سرگذشت دوست مادرم را بنویسم. اسمش حواست و با مادر بیمارش زندهگی میکند. چند روز پیش که خانهاش رفته بودیم، دیدم که از آن حوای شاد و سرحال و خندهروی قبلی خبری نیست. مادرم که...
دوهفته از آمدن مان به ایران میگذرد. افغانستان که بودم تصورم از زندگی در ایران چیز دیگری بود. اتاقهای قشنگ و خوش منظر؛ صالون کلان با آشپزخانهی مجهز و زیبا؛ حویلی کوچک اما با صفا و تمیز. بار بار...
لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم میریسد، به غروب طلاییرنگ آفتاب تماشا میکند و آه بلندی میکشد. نخ پشم را دور سنگ میپیچاند و چادرش را پیش میکشد.
پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمیام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما میآمد و تدریس میکرد، با خود میگفتم ایکاش روزی برسد که من...
یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.
روز اول نوروز است. لباس و شال آبیرنگ و خامکدوزی را پوشیده برای مبارکگویی سال نو راهی خانهی اقوام و دوستانم شدهام. از دروازه که خارج میشوم، وارد جادهی عمومی میشوم. نرم نرم باران میبارد.
جنگجویان طالبان برای کنترل نظم از دندهی برقی استفاده میکردند. البته که خود آنها عامل بخشی از بینظمی بودند.
روزهای جمعه و بعد از ظهر روزهای هفته که از مکتب رخصت میشدم، بزها و گوسفندان را به چراگاه میبردم. از خوبیهای چوپانی این بود که دور از فضای شلوغ خانه، در هوای آزاد و محیط آرام، سر...
زمستان که میرسد کسبوکار مادرم هم گل میکند. با آنکه تمام سال پا به پای پدرم در مزرعه کار میکند، دامداری میکند و در خانواده بر همه امور روزمره زندگی مدیریت دارد ولی در زمستان بیشتر از دیگران...
فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالشها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتابدهنده واقعیتهای تلخ، امیدها و جریانهای مقاومت و مبارزات آزدیبخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشتهها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب
۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.