گلچهره

گلچهره

مهاجرت و بغضِ بی‌وطنی

مصروف خیاطی هستم که صدای زنگِ دروازه به گوش می‌رسد. اطهر را مقابلِ کولر خواب داده‌ام تا بتوانم باقی‌ماندۀ مواد دمپایی را بدوزم. به‌‌عجله تلیفون را می‌گیرم؛ صدای شوهرم می‌آید که «دروازه را باز کن، مهمان داریم!»...

عشقِ خام و سرنوشت نامبارکِ شهربانو

شهربانو در یک‌سالگی مادرش را از دست داد و سالیانِ طولانی با نامادری‌اش زنده‌گی کرد. نامادری‌اش او و برادر کوچکش را روزها به چوپانی روان می‌کرد. آن‌ها برعلاوۀ چراندنِ بیست ـ سی بز و گوسفند از صبحگاه...

سرگذشت تلخ حوا

امروز می‌خواهم سرگذشت دوست مادرم را بنویسم. اسمش حواست و با مادر بیمارش زنده‌گی می‌کند. چند روز پیش که خانه‌اش رفته بودیم، دیدم که از آن حوای شاد و سرحال و خنده‌روی قبلی خبری نیست. مادرم که...

رویای معلمی و کابوس آوارگی

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد که من...

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

پریود و حس حقارت

روزهای جمعه و بعد از ظهر روزهای هفته که از مکتب رخصت می‌شدم، بزها و گوسفندان را به چراگاه می‌بردم. از خوبی‌های چوپانی این بود که دور از فضای شلوغ خانه، در هوای آزاد و محیط آرام، سر...

چرخه‌ی زندگی زنان روستایی

زمستان که می‌رسد کسب‌وکار مادرم هم گل می‌کند. با آنکه تمام سال پا‌ به پای پدرم در مزرعه کار می‌کند، دامداری می‌کند و در خانواده بر همه امور روزمره‌ زندگی مدیریت دارد ولی در زمستان بیشتر از دیگران...

صفحه 1 از 3 1 2 3