«مامه» مرواریدی در دل روستا
گلبیگم سالهایی که هنوز حرف و سخنی از فعالیت مدنی و حقوق زنان در افغانستان نبود، مامه سرد و گرم چشیده روزگار از حقوق زنان با سخنان عامیانه و سادهای حرف میزد و به زنان...
گلبیگم سالهایی که هنوز حرف و سخنی از فعالیت مدنی و حقوق زنان در افغانستان نبود، مامه سرد و گرم چشیده روزگار از حقوق زنان با سخنان عامیانه و سادهای حرف میزد و به زنان...
آرزو نوری دختر کاکایم نامش گلنار بود، او مثل نامش زیبا و در اوج جوانی بود و هر وقت که می خندید، آدم را یاد شکفتن یک گل میانداخت. او مجرد بود و در خانه...
یکی از مخاطبان نیمرخ - تجارب دختران از شرم و ننگ پنداری پریود زمانیکه برای نخستین بار خون را بر روی شلوار دیدم، یازده سال سن داشتم. هیچگونه معلومات در مورد دوران حیض نداشتم و...
شرم و ننگ مانع استفاده از نواربهداشتی - تجارب دختران از شرم و ننگ پنداری پریود لیلا لطافت اولین باری که پریود شدم یک صبح سرد زمستان بود. قبلا در مورد آن آگاهی نداشتم و...
مرا دختر بیچشم و رو میخواندند - تجارب دختران از شرم و ننگ پنداری پریود کبرا محمدی، سردبیر مجلهی دیار دارا در کودکی زمانیکه با این کلمه آشنا شدم، آنرا به نام مریضی میشناختم. مثلا...
آلرژیم به خون در لای پایم را تا زندهام، فراموش نمیکنم - تجارب دختران از شرم و ننگ پنداری پریود آمنه رضایی با اینکه در مورد پریود از زبان همسن و سالانم کم و بیش...
از من دور شو، من نجسم - تجارب دختران از شرم و ننگ پنداری پریود بهشته رحمانی این نخستین باری است که من در این مورد مینویسم و برای این نخستین بار میخواهم دو خاطره...
نویسنده: نجیب اخلاقی شیبان عصرِ پس از باران را که در بادامیترین چشمهای زمانه، خون رنگ سرنوشت شد، از کوه چهل دختران کابل تا چهل دختران ارزگان، روایت مغموم در ورقهای خاک خوردهی چند نسل،...
با گذشت چند روز هنوز هم کابل در سکوت ناشی از هولناکترین فاجعهی انسانی در بیست سال اخیر در افغانستان مچاله شده است. عقربههای ساعت 1:20 عصر را نشان میدهد. یک روز گرم با آفتاب...
روایت مادر یکی از قربانیان حمله بر مکتب سیدالشهدا، نوشتهی سیف صفری مادری که یک دخترش شهید شده بود، دختر دیگرش هنوز از شوک حادثه بیرون نیامده بود، حتی با چندین بار مراجعه به شفاخانهها...
کارزار #سکوت_را_بشکنیم دختری 25 ساله هستم که در یک اداره به عنوان منشی کار میکردم. من لیسانس کمپیوترساینس دارم. همه روزه ساعت هفت تا ساعت پنج کار میکردم. آرزوهایی در سر داشتم که با کار...
روح الله طاهری در شفاخانه محمد علیجناح، پیرمردی صدا میزد که دخترم، لطیفهام؛ خوب است. او، خوب است، خوب. اما به یک جسد رسید و دیگر نگفت که «خوب» است. هیچی نگفت، به زمین غلتید....