نویسنده: مریم هاشمی
استخوانهایم بههم پیچیده بودند. گمان میکردم سوزنی به حساسترین نقطههایش اثابت میکند. مورچهها همه هجوم آورده بودند به رگهای تنم، گوشتهای گردنم را مک میزدند ولی هیچ خون نداشتم. سفید، سفید همچون برف ماه جدی شده بودم، صدا از من در نمیآمد. کوه قاف پشت حدیقه چشمم نشسته، دم قطرههای بلورینام را گرفته بود. دردم حس ناکردنی بود. الفاظم خشکیده بود، با زبان بیزبانی گفتم (درد دارم درد درد…) آهسته و با ترس. میترسیدم گوسفندهای آن تونل زیر زمین بدانند و مُهر ضعف، بیرویی به کامم بزنند.
نگاه عمیقی به سویم کرد و با همان زبان بیزبانی آهسته و آنقدر آهسته که با صدای شهپرها یکجا الفاظ را شنیدم که گفت دردهایت را هموار کن، من بیناش میخوابم و آنها را به حرف میگیرم، تو فرار کن، آنها به خواب میروند بعدش من هم میایم پیشت.
تعجب کردم موهایم سیاه و دراز بود، از زیر چادرم مثل آب که از صخره میافتد تکان میخورد. چادر سبز را هموار کردم کمرم را گذاشتم وسطش. بعدش مورچههای که اذیتم میکردند، کوه قاف پشت چشمم را. یکباره آب تیزی از چشمهایم جاری شد، خانه پر آب شد همه چیز ریخت روی خانه، پاهایم، دستهایم، کمرم، دو تا چشم سبزم. با زبان بیزبانی گفتم هِی! من راحت شدم، بینبض دردم حالا، با چشمهایش خندید و گفت تو برو من اینها را یا غرق میکنم یا خواب میدهم، تو فرار کن ورنه باز به تو میچسپند.
تردید داشتم ولی حرفش را قبول کردم. هِی! بیایی پشت درخت چهارمغز پهلوی دو تا گنجشک منتظرت میمانم. نگاهم کرد چنان نگاهی که هزار واژه در آن چیده شده بود. کمی بلندتر و عجولانهتر سخن گفت: برو آمدم پشت سرت، رفتم پشت درخت. ۲۰ سال گذشته من پشت درخت منتظرم. ۱۰ دقیقه به شب مانده دلم تنگ شد، رفتم ببینم چی شد او که نیامد؟
پشت سرم را دیدم که او در دردهای من غرق شده و در میان دست و پای، درون چشمهای سبز و تن سفیدم خوابیده، او مُرده بود. میان دردهای من مُرد. همه اطرافش را خون گرفته بود. او مُرده بود.
برگشتم. هیچ دردی در این مدت نداشتم. حالا هم هیچ دردی ندارم. آسودهام، همچون کاغذ سفید راحتم ولی چند لحظه با خودم گفتم: اگر دردهایم را نمیدادمش زنده بود! من از آن لحظه فهمیدم که دردهای زنانهگیام را فقط خودم تحمل میتوانم. آنقدر قویام که با آن درد حتا میتوانم توصیفاش کنم، سالها میتوانم سر افسردهگیهایم بارش کنم و کولهبارم را ببرم. ولی از توان او زیادی بود. من پنجاه سال تحمل کرده بودم ولی او در بیست سال مُرد. شاید بیست سال هم نه، شاید دهسال یا پنج سال، چی بدانم شاید هم در همان دقیقهی اول که دردم بر او ظهور کرد مُرد. قصهاش را بُردم نزد پادشاه قرون و او آن مرد را «شجاع» نام نهاد که نصف وجودش نور زنانهگی را در بر گرفته بود. تابوتش را که بالا کردیم همچون دو استخوان میمانست. او فقط برای دو ثانیه شاید بار مرا برداشت و مُرد. ولی اسطورهی تاریخ شد که تا حالا هست و میماند . ولی واقعا بعدِ چند ثانیه مُرد؟
دیدگاهها 4
عالی بود این اولین نوشته بود که از صفحه شما خواندم
واقعا خیلی عالی بود دوست عزیزم
به امید موفقیت های هرچه بیشتر تان در زنده گی
بسیار عالی بود همیشه موفق باشید
بسیار زیبا بود دوست عزیز به امید موفقیت های بیشتر از شما.