نویسنده: سلیمه
مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زندهگیاش از کودکی تا بزرگسالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمهاش قرار میگیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ او در سرنوشتی سیاه و تاریک میشود.
مینه روایت دردناکِ خود را اینگونه آغاز میکند: «شوهرعمهام به خانۀ ما رفتوآمد داشت. ما اعضای یک فامیل بودیم و آمدنش امری عادی به نظر میرسید. او هر وقت که میآمد، مرا در بغل مینشاند و سر و صورتم را میبوسید و حرفهای دلنشین به من میگفت و اینها همه از نظر خانوادهام مشکلی نداشت و من هم از اینکه کسی به من توجه و محبت میکند، خوشحال بودم. خانۀ ما کوچک و محقر بود و من همیشه پهلوی پدر و مادرم میخوابیدم و بهنوعی مزاحمِ همیشهگیِ آنها محسوب میشدم. از اینرو، وقتی شوهرعمهام شب خانۀ ما میماند و از من میخواست کنارش بخوابم، پدر و مادرم بهخاطر اینکه یک مزاحم از بسترشان دور شود، بهراحتی میگفتند: برو پهلوی کاکایت بخواب. شوهرعمهام مرا به خودش نزدیک میکرد و در آغوش میکشید و من هم که از دنیای مردان سر در نمیآوردم، تا صبح در کنارِ او با خیال آسوده میخوابیدم.»
نزدیکی و صمیمیت نامتعارفِ شوهرعمه به مینه و بیاعتنایی خانواده سبب میشود که این وضع به موازات رشد تدریجی مینه به لحاظ جسمی ادامه یابد و زمینۀ کامجوییِ بیشتر از او فراهم شود.
«دهساله شده بودم و سینهام اندکی برجستهگی داشت. هر وقت شوهرعمهام به خانۀ ما میآمد، با خوشی و هیجان به سویم میدید و میگفت؛ شب خانۀ شما میمانم. یک روز مادرم خانه نبود که شوهرعمهام از شدتِ هیجان بغلم گرفت و دست برد به سمتِ سینه و اندام دخترانهام. سینههایم که در حال برجسته شدن بود، درد گرفتند. او مرا انداخت روی زمین و خودش هم خوابید و به تمامِ معنا از بدنم استفاده کرد. درحالیکه درک نمیکردم چی اتفاقی در حال رخ دادن است، شاهد نفس زدنها و لرزش بدنِ شوهرعمهام بودم. او اسم مرا صدا میزد و میگفت کاش بزرگتر بودی، آنوقت بیشتر خوش میگذشت.»
بعد از این اتفاق، حالِ مینه دیگر خوب نیست. شوهرعمهاش رفتوآمد به خانۀ آنها را قطع میکند، اما او تا ابد از او و سایر مردان میترسد، شبها کابوس میبیند و روزها به این فکر است که چرا با او چنین کاری شده است. هربار با این افکار سینههایش درد میگیرند و از مردانِ اطرافش میترسد و دلش میخواهد همیشه تنها باشد.
«گوشهگیر شده بودم، مثل قبل با مردم و اطرافیانم حرف نمیزدم، از همه میترسیدم. تغییر روحیهام مایۀ تعجب پدرم شده بود. او همیشه میپرسید؛ چرا تو از همهچیز میترسی. اما من از پدرم نیز میترسیدم و پاسخی برای سوالهایش نداشتم. فکر میکردم من یک انسانِ آلوده و گناهکارم که اگر کسی از گناه بزرگی که مرتکب شدهام باخبر شود، اتفاق بدی برایم رخ میدهد. احساس تنهایی داشتم و کسی نبود که با او درد دل کنم. مادرم هم اصلاً به من توجه نداشت!»
مینه کوچکترین عضو خانواده، با این احساسات ویرانگر، بزرگ و بزرگتر میشود. مادرش بر اثر بیماری از دنیا میرود. خواهرانش ازدواج میکنند و او با دو برادر و پدرش در خانه میماند. مینه بهتدریج از دنیای آلودۀ مردان و خطراتی که همیشه در کمینِ دختران است، آگاهی کسب میکند. او متوجه میشود که یکی از برادرانش شاهد آن صدمۀ بزرگی که شوهرعمهاش به او رسانده، بوده و هیچ کاری نکرده است.
مینه در اینباره ادامه میدهد: «سقوط مجدد من در بدبختی و سیاهی وقتی شروع شد که برایم خواستگار آمد. هربار که خواستگار میآمد و من به ازدواج راضی نمیشدم، پدرم با من دعوا و مشاجره میکرد که چرا ازدواج نمیکنی و من نمیتوانم از این بیشتر کنایههای مردم را تحمل کنم. یکی از برادرانم که شاهد صحنۀ کامجوییِ شوهرعمهام از من بوده است، وقتی فهمید که من ازدواج نمیکنم، رفتارش با من تغییر کرد. او با یادآوری آن اتفاق، شروع به آزار روحی و جسمی من کرد. او هربار به طعنه و خشونت به من میگوید؛ اگر تو میتوانستی ازدواج کنی، من نیز با پول طویانۀ تو میتوانستم صاحب زن شوم. او به این بهانۀ ظالمانه، هر وقت که فلم و سریالهای صحنهدار و تحریککننده میبیند، برای آرام کردنِ خود به سراغم میآید و با تهدید به رسوا کردن من، مرا مورد تعرض جنسی قرار میدهد.»
برادر مینه که سالها شاهد خاموشِ صحنۀ تجاوز شوهرعمهاش به خواهرش بوده، آن حادثه را ابزاری علیه مینه ساخته و از او به اشکال مختلف بهرهجویی میکند. چنانکه مینه در این باره میگوید: «برادرم مجبورم میکند تمام کارهایش را انجام بدهم؛ از شستن لباس، برس زدن کفش و حتا کیسه نمودن بدنش در وقت حمام کردن. او میگوید توکه دختر نیستی، من حق دارم با آدمِ بیعزتی مثل تو اینگونه رفتار کنم. اگر من حرفی بزنم، پدرم تو را از خانه بیرون میکند و باید روی سرک بخوابی. بیرون بدتر از خانه است، آنجا مردهای عیاش بسیار زیاد اند. من سرت سخت نمیگیرم اما اگر یک شب بیرون باشی، قدر خانه و بدرفتاریهای مرا میفهمی. پس آرام باش و خودت را به من بسپار. تلاش میکنم که به تو هم خوش بگذرد.»
مینه اکنون احساس سقوط در چاه عمیق و تاریکی را دارد که دیگر بیرون آمدن از آن ناممکن است. او 28 سال سن دارد و زیر سلطۀ جنسیِ برادر ستمگری قرار گرفته که بهجای نجات خواهرش، روح و جسمِ او را بیشتر از پیش مجروح میسازد. مینه اما به این نتیجه رسیده که برای همیشه باید فکر ازدواج را از سر بیرون کند و در اعماقِ این تاریکی تا لحظۀ آخر به سقوط ادامه دهد!…