من و یاسین 10 سال زندگی مشترک را پشت سر گذاشته بودیم. بخش زیاد این یک دهه زندگی را با اختلافات و جنگ و خصومت سپری کردیم. دیگر نمیتوانستیم این پیوند را ادامه بدهیم. آخرین گزینهی ما برای رهایی از زندگی که در یک نقطه راکد شده بود، طلاق بود.
هردوی ما عاشقانه ازدواج کردیم. زندگی زیبا و پر از مهر و محبت را که ناخننشان و زبانزد قوم و خویش و همسایهها بود، آغاز نمودیم. او تا صنف هفتم مکتب درس خوانده بود. چون اقوام نزدیکش در دولت کار میکرد در بدل پول و پارتی برایش وظیفهی خوبی هم جور کرده بود.
اما من از روزی که با یاسین ازدواج کردم موفق نشدم به مکتب بروم. با پدر و مادر یاسین یکجا زندگی میکردیم، آنها قبول نکردند که به درسهایم ادامه دهم. یاسین هم جرأت نکرد با پدر و مادرش روی این موضوع بحث کند و یا خلاف خواستهی شان کاری انجام دهد.
یاسین در هر فصل سال یک بار برای دو سه روز به خانه میآمد. هربار که او از وظیفه برمیگشت برایم گویا وصلت دوباره بود. با آمدن او شادی و عشق را پیدا میکردم، خستگی چند ماه را از یاد میبردم و برای زندگی امید و انرژی تازه میگرفتم.
چهار یا پنج سال از ازدواج مان گذشت. موضوع باردار نشدنم در خانه خانهی مردم قریه موضوع داغ مورد بحث زنان شد.خسرمادرم هرچند که از قبل اخلاق تند داشت، جنگ و بهانهگیریاش بیشتر شد. مادرم به ملا و طالعبین و فالگیر مراجعه میکرد و نذر و خیرات میکرد.
اما یاسین نگرانی بقیه را بیهوده میدید و میگفت: «چه عجله است؟ ما که هنوز جوانیم، برای اولاددار شدن خیلی وقت داریم.»
یاسین یک تلفن کلان(هوشمند) خریده بود. خانه که میآمد باهم فلم میدیدیم و آهنگ میشنیدیم. در روستای ما حتا تلفن ساده یافت نمیشد. من نمیفهمیدم چطوری میشود شماره ذخیره کرد و به کسی زنگ زد. لذا دیدن تلفن هوشمند برایم عجیب بود.
کمکم من هم نگران شدم که چرا باردار نمیشوم. یاسین را متقاعد کردم که به مرکز ولایت کوچ کنیم تا به کلینیک و داکتر دسترسی داشته باشیم. بدون رضایت پدر و مادر یاسین به مرکز ولایت کوچ کردیم و فصل جدید زندگی را آغاز نمودیم.
یاسین ساعت هشت صبح به وظیفه میرفت و ساعت چهار پیشین به خانه میآمد. شبهایی که نوکریوال بود ساعت 12 یا دوی شب به خانه میآمد. حتا سهم غذایی که در وظیفه برایش داده میشد را تنها نمیخورد، به خانه میآورد و هردو یکجا میخوردیم. او تأکید میکرد که فکر رفتن به داکتر را از سرم دور کنم. غذاهای مقوی بپزم، میوه بخورم و خودم را تقویه کنم تا حمل بگیرم. همینطور هم شد.
یاسین کاغذ و اسناد زیادی به خانه میآورد و هردو خانهپری میکردیم. مرد ناشناسی گاهناگاه به خانه میآمد و با یاسین به تنهایی گپ میزد. یاسین بستههای پول به خانه میآورد، بین صندوق قایم میکرد و تأکید داشت که از خانه جایی نروم و یا کسی را در خانه تنها نگذارم.
به او مشکوک شده بودم. باربار میگفتم به نظرم کار خلاف انجام میدهی، میخندید و یا عصبانی میشد و میگفت: «شما زنها همینقدر گنجایش دارید، نه سیری را تحمل میتوانید نه گشنگی را.»
مشکلات ما از روزی شروع شد که دخترانم به دنیا آمد. رفتن به شفاخانه برای زایمان یک کار عجیب و غیر عادی بود. پس از 12 ساعت درد کشیدن در خانه، با کوشش مادرم یاسین حاضر شد مرا به شفاخانه ببرد. در شفاخانه عملیات شدم.دختران دوقلویم سالم به دنیا آمدند.
پس از روزی که از شفاخانه برگشتم یاسین گویا آدم دیگری شده بود و به من روی خوش نشان نداد. او تا شش ماهگی دختران مان به طرف آنها نگاه هم نمیکرد. در اتاقهای جداگانه میخوابیدیم و در یک خانه شبیه مسافر و یا بیگانه رویه میکردیم. او از این عصبانی بود که داکتران مرد عملیات سزارین را انجام داده و بدنم را دیدهاند، لذا من از نظر او یک زن گنهکار و فاسد بودم.
هردو زیر یک سقف زندگی میکردیم، اما بین ما هیچ رابطهی زناشویی و عاطفی وجود نداشت. مرتب میدیدم که در تلفن با دختران گپ میزند و فلمهای پورن میبیند. یاسینی که پیش از این نانش را بدون من نمیخورد و انواع میوه به خانه میآورد حالا دیگر دو-سه شبانهروز به خانه نمیآمد، به تماسهایم پاسخ نمیداد و از اینکه چه میخوریم و چه میپوشیم هم خبر نداشت.
به مرور زمان بدخلقیهایش شدت گرفت. خودم و دخترانم را زیر شکنجه و لتوکوب گرفت و آنقدر زجر مان داد تا که خودم حاضر شدم از همدیگر جدا شویم و با این کار خودم و دخترانم را از قید او آزاد کنم.
طلاق یگانه راه برای نجات از زندگی ذلتبار و مملو از درد و رنج زناشویی ما بود. باوجود قباحت طلاق در بین اجتماع و مردم پذیرفته بودم که طلاق به معنای پایان زندگی و ننگ و عار نیست، بلکه به معنای رهایی و شروع دوبارهی زندگی است.
خانوادههای ما بارها میانجی شده بودند تا با یکدیگر بسازیم و حداقل به خاطر دختران مان از همدیگر جدا نشویم. اما دیگر حرف از ساختن و با مشکلات کنارآمدن گذشته بود. هرلحظه را که باهم میگذراندیم شبیه جهنم غیرقابل تحمل بود.
دخترانم را که به تنهایی و با صد سختی و بدبختی پرورش داده بودم پا به سه سالگی میگذاشتند و از عهدهی غذاخوردن و بیرون رفتن شان برمیآمدند. هرچند برایم خیلی دشوار بود اما تصمیم گرفتم به صورت جدی موضوع طلاق را با یاسین مطرح کنم و همین کار را کردم.
او گفت: «در صورتی طلاقت را میدهم که پیش ملا بگویی مقصر همهچیز خودت هستی و خودت خواهان طلاق هستی، چون این آخرین چانس تو است. در غیر آن بار دیگر طلاقت را نمیدهم که هیچ، به تو شوهری و به دخترانت پدری هم نمیکنم.»
خواستهایش را قبول کردم. هردو به یک مدرسه علمیه(دینی) رفتیم. پس از دو ساعت پند و نصایح ملای مدرسه، برگهی طلاق را گرفتیم. دخترانم در خانه بودند و من بدون اینکه دخترانم را در آغوش گرفته باشم از خانه برآمده بودم، دلم میخواست یکبار دیگر آنها را ببینم و عطر تن شان را استشمام کنم اما پا روی دلم گذاشتم تا اینگونه آنها که از همه مسایل بیخبر بودند کمتر زجر ببینند.
برگهی طلاق را گرفتم و بدون اینکه به طرف یاسین، مردی که روزی دیوانهوار عاشق هم بودیم، ببینم از مدرسه برآمدم و به خانهی یکی از اقوامم رفتم. از ده سال زندگی و تلاش برایم فقط خاطرات تلخش مانده بود. مثل یک عسکر شکست خورده از جنگ برگشته بودم. مثل یک زندانی تازه از بند آزادشده بودم و در یک دنیای جدید با آدمها، رویکردها و رفتارهای جدید مواجه شده بودم.
دوری از دخترانم برایم سخت و جانسوز بود، اما به تعداد آدمها مرا برای ساختن آیندهی بهتر به خودم و دخترانم راه بود.دیگر آزاد بودم. دست و بالم باز بود. میتوانستم بروم، میتوانستم قدم بزنم، میتوانستم سکوتم را بشکنم و عقدهها و ناگفتههایم را فریاد بکشم.
پدرم با آمر مکتب مان حرف زد و دوباره سر کلاس درس برگشتم. هرچند دیدگاه مردم عام نسبت به زن مطلقه بد بود اما تلاشهایم در مکتب و کسب نمرات خوب و نتایج عالی، از من در مکتب و قریه یک الگو ساخته بود و همه به طرفم به حیث یک زن مبارز و شکستناپذیر میدیدند.
از دخترانم احوال دقیق نداشتم، تا اینکه شنیدم یاسین به جرم رشوهخواری از وظیفهاش برکنار و محکوم به چندسال زندان شده، خودش فرار کرده و دختران مان را نزد مادرکلان شان فرستاده است
دیدگاهها 21
خیلی خوب شما یک انسان موفق هستیدبخاطریکه دوباره به درس و تحصیل خودادامامه میدهیدویک آینده روشان درپیش داریدحالامیتوانیدکه دوباره سرپرستی دخترهای خودرانماید.موفق باشید
mehdi
کسانیکه بدوستی گرفته باشند همقسم میشن
بدخلقی یاسین بخاطر عملیات سزارین توسط طببیب مرد نبوده بلکه به گمان من بخاطر نیاوردن پسری بوده است
متاسیفانه؛ چنین داستان های زندگی در افعانستان زیاد هست. ما شاهد هزاران داستان زندگی چنین خانواده های بودیم و هستیم.
علت اصلی: بی سوادی است.
در بعضی قضایا؛ مداخله فامیل، ازدواج های اجباری، ازدواج زیر سن و عدم آگاهی …
خوب!
حتی موفق ترین انسان ها با چنین سرنوشتی مواجه بودند…!
به عِوض طلاق اگر راهی برای تداوم و سازنده گی میبود خوب میشد، اما به هر ترتیب اتفاقی است که افتاده..!
اما بدی اینجاست، هر قدر که پیشرفت کنیم، هرقدر در سایر امورات زنده گی موفق بدرخشیم..!
موضوع طلاق و جدایی در زنده گی مشترک همانند یک لکه شاتوت یا انار است که پاکی لباس را به گند میکشد.
به نظر من کوشش کنیم نسل سازنده گی باشیم تا بازنده گی..
مطالب جالب و آموزنده بود خصوصا برای آنهایی که در بستر خواب مهربان هستند و میگویند هرگز رهایت نمیکنم
من فکر میکنم بجای تبدیل، آدما ترمیم را یاد بگیرند بهتر خواهد بود.
بجای اینکه زن را با زنی تبدیل کنیم
رابطه ها را ترمیم کنیم
زن سراپا لطافت و مهربانی هست
تا خیانت نبینه، درخت احساس اش نمیخشکه.
رهنمائی کاملً دقیق در چوکات اطلاق
خیلی داستان زیبا و آموزنده است. قلمتان رسا باد.
اصلی مفاهیم ازدواج توانایی تحمل تفاوت هاست، اما در جامعه که جهل حکم فرماست و هنوزهم سنت های بدوی قبیله گیرایی که میراث شان است، متاسفانه دامن گیر چنین زنان شایسته میشود.
چنین داستان های زندگی در ده و قریه ها زیاد هستند و ماشاهد هزاران داستان زندگی چنین خانواده ها هستیم
پس لعنت بر سر انقلاب تباه کننده که مردم ما از فیض سواد بی بهره ماندند.
من یک مرد دارای سه فرزند هستم. من خودم فکر می کنم که اگر زن و شوهر با هم اختلاف داشته باشد و با هم نسازد بهترین راه جدید شودند است. من می دانم که بیشتر ین مردان مقسیر است.
متاسیفانه؛ چنین داستان های زندگی در افعانستان زیاد هست. ما شاهد هزاران داستان زندگی چنین خانواده های بودیم و هستیم.
علت اصلی: بی سوادی است.
در بعضی قضایا؛ مداخله فامیل، ازدواج های اجباری، ازدواج زیر سن و عدم آگاهی …
بدبختانه؛ شاهد چنین قضایای از اساتید دانشگاه ها بودیم.
بدبختانه؛ شاهد چنین قضایای از اساتید دانشگاه ها بودیم.
در کل پیامد تلخ این داستان بیانگر یک حقیقت تلخ ناشی از یک سلسه عرف و فرهنگ های ناپسند جامعه ای است که با فرهنگ دیرینه ی مرد سالاری به زنان به عنوان موجود کم ظرف، نادان و بی خرد می نگرند و مشوره با آنها را در انجام کار ها و شیوه ای زندگی کردن مشترک مایه ی ننگ و سرافگندگی. تفاوت های دیدگاه میان زنان و مردان به علت عدم درک همدیگر بسا موارد سبب بروز جنجال و تنش و در نهایت پایان دادن زندگی مشترک می شود که کانون های گرم خانواده ها را از هم پاشانده و بنیان های روابط انسانی را نیز سست و بی ریشه می سازد.
80 درصد زنان فقط پول وثروت براشون مهمه وبه طور خودکار به مردی علاقه مند میشن که پولدار باشه
انکار نکنید که حقیقت تلخه
خیلی سخته مرد غریبه ناموست رو ببینه ، به نظرم زن هم خیلی بی بند بار بوده ، اگر من بودم ۱۰۰ بار طلاقش میدادم
بله. سخته برای حل این مشکل باید اجازه بدهید دختران به مدرسه بروند تحصیل کنند و داکتر زنان شوند
سلام سارا جان امید وارم خوب و صحت مند باشد دقیقآ کاری خوبی است رفتن دختران به درس و مدرسه اما اگر هدف درس خواندن باشد نه فریب فامیل
سلام البته بگویم بعضی به اصطلاح تحصیل کرده ها عقب مونده تشریف دارن روشن فکری به دانشگاه رفتن نیست مادر من یک زن ۸۵ ساله بی سواده اما در بسیاری از مسائل از تحصیل کرده های دانشگاه روشن فکرتره
الان واقعا فک میکنی زنه از روبی بندوباری رفته دکتر سزارینش کنه چقدر تو بیسوادی بچش دو قلو بوده نمیشده تو خونه بدنیا بیاره بعدشم مگه علم پیشرفت نکرده چرا نباید بره دکتر چرا نباید ازعلم استفاده کنه هرچند شما اگه عقل داشتی و میفهمیدی که اصلا این رو نمیزدی متاسفم با اون طرط فکر پوسیدتون