روز جمعه، 28 دلو 1401 خورشیدی، ساعت از یازده ظهر گذشته بود که از شهرک «امید سبز» به سمت «پل سوخته»حرکت کردم. داخل موتر بیشتر خانمها بودند. من همراه با یک مرد میان سال و پسرش در چوکی وسط فلانکوج نشسته بودیم. در ردیف آخری و یک ردیف قبلتر از ما همه خانمها بودند، در چوکی کنار راننده یک دختر و یک پسر جوان باهم نشسته بودند.
طبق معمول همه جا قصه از بدبختی و فقر است و در موتری که ما نشسته بودیم نیز بیشتر خانمها بدون اینکه حرف همدیگر را گوش بدهند، بدون نوبت از بیپولی و سردی زمستان حرف میزدند. زنی که شاید نزدیک به 50 سال عمر داشت و در چوکی پیش رویم نشسته بود با خانمی که بغل دستش بدون هیچ مقدمهای شروع به حرف زدن کرد. «خوب است که گرمتر شد، تمام زمستان خانهی ما نمناک بود، وقتی صبح از خواب بلند میشدیم تمام لحاف و کمپلهای ما تقریبا خیس بودند.»
اما وقتی از بیپولی حرف میزد صدایش آرامتر میشد، شاید دوست نداشت حرفهایش را کسی جز خانمی که پهلویش نشسته بود، بشنود. با صدای آهستهتر ادامه داد. «شروع زمستان یک موسسه کمی زغال و آرد کمک کرد، یک ماه را با آن گذاره کردیم، هر روز میرفتم بوجی آرد و زغال را اندازه میگرفتم که بیش از حد مصرف نشود.»
همینطور که به ایستگاه «دارالامان» نزدیکتر میشدیم، راننده صدای رادیو را بلندتر کرد و خبرنگار داشت در مورد پل سوخته و جمعآوری معتادان مواد مخدر حرف میزد. برای لحظهای همه ساکت شدند و به صدایی که از رادیو پخش میشد گوش میدادند. اینبار راننده رادیو را خاموش کرد و یک آهنگ قدیمی پشتو را از احمد ظاهر که میخواند «لارشه ننگرهار ته کمیس تور ماته راوله» از موبایلش در بلندگوهای موتر پخش کرد.
مردی که کنار من نشسته بود، پای راستش را همگام با ریتم آهنگ به کف موتر میزد و خودش را تکان میداد. تازه در کنار دیوارهای بلند «وزارت عدلیه» رسیده بودیم که راننده متوجه ایست بازرسی گروه طالبان شد و صدای احمد ظاهر را از بلندگوهای موتر قطع کرد.
چند نفر از جنگجویان گروه تروریستی طالبان همراه با افراد امر به معروف و نهی از منکر این گروه داشتند تمام موترها را بازرسی میکردند. یکی از آنها دستش را به نشانهی توقف به راننده نشان داد و راننده هم موتر را چند قدم پیشتر از آنها ایستاد کرد. پیر مردی با ریش سرخرنگ و بالاپوش سفید که نشان میداد از افراد امر به معروف و نهی از منکر گروه طالبان است از عقب به موتر نزدیک شد و دستش را بالاتر از ابروهایش قرار داده بود تا نور آفتاب مانع دیدش نشود و از پشت شیشهی موتر تمام خانمها را یک به یک نگاه میکرد.
نگاه خشمآلودش از ردیفی که ما نشسته بودیم گذشت و به سمت پیش روی موتر و چوکی کنار راننده رفت، جایی که دختر و پسر جوان کنار هم نشسته بودند. وقتی به آنها رسید از راننده خواست شیشهی موتر را پایین کند، از پسر پرسید، چه کارهی دختر میشی؟ پسر بدون هیچ مکثی گفت: دختر مامایم است. از آنها خواست از موتر پایین شوند. آنها را دورتر از موتر ایستاد کرد و یکی از افراد طالبان که لباس منظم و کفشهای تمیز داشت، آنها را صدا زد. هر دو ترسیده بودند و قدمهایشان به اجبار به سمت آن طالبی میرفت که فکر کردم یکی از فرماندهان آن جمع است.
ما از داخل موتر نگاه میکردیم و مجبور بودیم منتظر بمانیم تا آنها برگردند. پسر چند قدم جلوتر از دختر راه میرفت.وقتی نزدیک فرمانده طالب رسید، به حرف زدن شروع کرد، نفهمیدم چه میگفت و فرمانده طالب از او چه پرسید، ولی هرچه بود نشان میداد که داشت رابطهاش را با دختر و دلیل یکجا نشستنشان را توضیح میداد.
انتظار داشتم دختر هم پیشتر برود و حرف بزند، اما او دورتر ایستاده بود و هیچحرفی نمیزد. از گفتوگوی بین آنها کمی گذشته بود که فرمانده طالب به لتوکوب کردن پسر شروع کرد و با کابل برق که در دستش بود او را به شدت میزد.
خانمی که در چوکی پیش روی من نشسته بود و پیشتر از فقر و بدبختی حرف میزد، با عصبانیت از موتر پیاده شد و به سمت آنها رفت. من هم به دنبال خانم پیاده شدم، نمیدانم برای چه، ولی وقتی تروریستان طالب را دیدم، نتوانستم پیشتر بروم. به خاطریکه من هم شدت بیرحمی و وحشیگری افراد طالبان در لتوکوب کردن را قبلا دیده بودم.
خانم، وقتی نزدیک آنها رسید، پسر را از دست فرمانده طالب پس کشید و خودش جلوتر رفت و روبروی فرمانده طالب ایستاد شد. اینبار من صدای خانم را میشنیدم که میگفت: «به خاطر خدا این همه ظلم را بس کنید، هر کسی را که پشتو گپ نزند، به هر بهانه لت میکنید. حالی همی دختر اصلا دختر مامایش هم نباشد، شما چطور حق لت کردنش را دارید؟»
نشنیدم که فرمانده طالب به خانم چه گفت، هرچه بود پسر را اجازه داد که برگردد. وقتی دوباره به موتر بالا شدیم، دیدم مردی که همراه با پسرش کنار من نشسته بودند، رفته بودند. اینبار پسری که تازه از چنگ فرمانده طالب نجات یافته بود کنارم نشست و دختری که همراهش بود در چوکی پیشرو نشست و راننده حرکت کرد.
پسر رنگ از صورتش پریده بود و دست راستش خونی شده بود. وقتی از او پرسیدم که آب میخواهد یا نه، به سختی جوابم را داد که آب نمیخواهد.
آن خانم همچنان عصبانی بود، به من و راننده که تنها مردان نظارهگر آن اتفاق بودیم فحش میداد و میگفت: «میمُردید اگر نمیگذاشتید این بدبخت را اینقدر لتوکوب کند، حد اقل نزدیک میرفتید و حرف میزدید. فردا باز نوبت خودتان میرسد که با زن تان هم راه رفته نتوانید، شما باشید که فقط به زنهای تان امر و نهی کنید و چیغ بزنید.» در ادامهی حرفهایش با خندهی همراه به تمسخر گفت: «شیرهای خانه و روباه صحرا.»
وقتی در ایستگاه دارالامان رسیدیم، دختر از شدت ترس توان پایین شدن از موتر را نداشت، وقتی به کمک آن خانم از موتر پیاده شد، به سختی میتوانست راه برود.
دیدگاهها 1
به جرعت هم چو زنان باید آفرین گفت ولی ما مرد های افغانستان باید این شجاعت را باید آموخت تا بتوانیم قسم که فریاد بالای زنان میزنیم دفاع از زنان و مرد افغانی خود داشته باشم