مریم فاروقی
امروز دوباره قلم بهدست گرفتم تا صدای دخترانی که شنیده نمیشود را فریاد بکشم و بهتصویر بیاورم. هر زمان که خواستم دربارهٔ بخت برگشتهٔ خود و همسالانم بنویسم، قلمم تهی شد و ذهنم کور. حتی قلم از انعکاس درد ما هراس دارد و ورقهای کتابچه از جای دادن آن امتناع میورزد. شاید هم قلم خسته باشد و کتابچه دیگر جای خالی برای نوشتن دردهای تازهٔ ما نداشته باشد.
از آسمان این روزها اگر روایت کنم، گفته میتوانم که رنگباخته و با دنیای خاکستری زنان و دختران اینجا تلفیقی خاص پیدا کردهاست. زمان زیادی میگذرد که آفتاب بر زندگیمان طلوع نکرده، آسمان شهر از ظلم و ستم آنها، تاریک جلوه میکند و سردی هوا به تنهای یخزدهٔ دختران عاری از امید شبیه شدهاست.
بیشتر از ۱۰۰۰ روز از بسته شدن مکاتب دخترانه بهروی دختران بالاتر از صنف شش میگذرد. دختران کشورم از تحصیل منع شدهاند؛ چون تحصیل برای دختران این سرزمین ننگ شمرده میشود و باید تا امر ثانی خانههایمان را ترک نکنیم؛ چون بیحرمتی به دین این دولتداران محسوب میشود.
اینجا افغانستان است؛ افغانستانی که با قوانین خود سالها زنان را در منجلاب غم فروبرده و مردان را به عظمت رسانیدهاست؛ چون رابعه بودن کفر و عایشه بودن در اینجا جندگی تعریف میشود. تمام دیشب را بیدار ماندم و درحالیکه به آسمان، از عقب حصار پنجرهها نگاه میانداختم، صفحههای کتابی که در دست داشتم، راه فردا را نشان میداد. در اتاق به جز تیک تاک ساعت صدای دیگری شنیده نمیشد و این لحظهها با صدای محزون قلبم ملودی غمانگیزی را میساخت.
تندباد در خانه را درهم میکوبید؛ گویا از آیندهٔ موهوم و وحشتناکی خبر میداد. به ساعت نگاه کردم که شش صبح را نشان میداد. وقتش رسید؛ باید روانهٔ مکتب شوم.
بیدرنگ از جا پریدم و به طرف حویلی خانهٔ کوچکمان پا گذاشتم که صدایی از پشت سرم به طنین آمد: فاطمه، فاطمه میشنوی!
جان مادر!
با صدای خسته و پریشان که اثر خواندن درس زیاد دیشب بود، بلی گفتم. صدایش ناپدید شد. به جستوجویش رفتم که در اتاق کوچکمان نشسته و سر بر دیوار گذاشته، با ناله میگوید: دخترم دیشب امارت اسلامی حاکمیت جلال آباد را بهدست گرفت؛ در خبر ساعت هفت گفت: تا عصر به کابل حمله میکنند.
امروز مکتب نرو؛ مبادا بلایی سرت بیاید و بعد با بغض نالهکنان ادامه داد: دخترم زندگیمان برباد شد. حرفی نگفتم؛ اما چیزی در روحم شکست. آرزوهایی که قول رسیدنش را داده بودم، در پیش چشمانم رژه میرفتند. آرزوهایی که دیگر تحقق پیدا نمیکرد. با خستگی گفتم: اما مادر من امروز امتحان دارم و باید بروم تا این صنف را پاس کنم.
مادر با سماجت گفت: فاطمه مگر حرفهایم قابل فهم نیست. امارت اسلامی دیگر برای تو و همسالانت اجازهٔ رفتن به مکتب را نمیدهند؛ چون نزد آنها تعلیم دختر ناجایز شمرده میشود. به حرفهای مادر گوش دادم؛ اما چیزی در ذهنم تغییر نکرد و با خود میگفتم که رفتن به مکتب حتمی است.
با گریه و زاری به مادر گفتم: بگذار بروم وگرنه شاگرد اول صنف نمیشوم. مادر گفت: فاطمه دیگر قبول کن که مکتب رفتن تو هیچ درد ما را درمان نمیکند. باید به فکر گیر آوردن لقمهای نان باشیم. لحظهای به زندگی خود فکر کردم که کیستم و چه میخواهم. چیزی در ذهنم به صدا درآمد که تو فاطمه دختر پدر شهیدت هستی؛ از یک خانوادهٔ فقیر و مبارز. پدرت در مبارزه با طالبان شهید شد و تو باید از خواهرهای کوچکات سرپرستی کنی. آیندهشان در دستهای تو نهفتهاست؛ پس باید درس بخوانی!
بی هیچ کلامی، لباس سیاه خود را به تن کرده، از خانه بیرون شدم و در تمام راه به آرزوهای برباد رفته فکر میکردم. بغضم میترکید و چشمانم ابری میشد؛ با خود میگفتم: فاطمه! قرار بود داکتر شوی. قرار بود آرزوهای پدر شهیدت به بار بنشیند.
بغض میکردم؛ اشک میریختم و به آیندهٔ نامعلوم فکر میکردم. آیندهای که دیگر بهدست خودمان نبود و طالبان باید برایمان رقم میزدند.
در فکر بودم که صدایی از پشت سرم گفت: فاطمه! با عجله به طرف صدا رفته، دیدم که زهرا است. زهرای مهربان و لایق صنفمان که آرزو داشت در آینده وکیل شود. با صدایی غمگین گفت: خبر شدی امارت اسلامی قرار است حاکمیت را بهدست بگیرد. یعنی دیگر مکاتب بسته میشود؟ با صدای بغضدار گفتم: خبر دارم.
زهرا زار زار گریه میکرد. دستی به گونهاش کشیدم و گفتم: زهرا قدرت و اقتدار حاکمیت ظالم پایدار نیست و سحر ما هم نزدیک است؛ پس گریه نکو! با ناله گفت: فاطمه نمیخواهم مثل مادرم بیسواد باشم؛ میخواهم وکیل شوم. این آرزویم خیلی بزرگ است؟ در جوابش گفتم: زهرا آرزوی تو بزرگ نیست؛ اما آنها ظلم و ستم را برایمان روا داشتهاند و فعلاً باید صبر کنیم.
بعد از گفتوگوهای زیاد به مکتب رسیدیم.
دروازهٔ مکتب با دخترانی که بهخاطر آیندهٔ خود میجنگیدند احاطه شده بود. به دختران دیگر محلق شدیم که دختری گفت: نمیگذارند که وارد مکتب شویم. بغض گلویش را فشار میداد؛ اما کوشش میکرد که اشکهایش فواران نکند.
لحظهای بعد صدایی از مسجد به طنین آمد که دختران و خواهران گرامی از دروازههای مکتب فاصله گرفته به خانههایتان برگردید. مکاتب دخترانه تا امر ثانی رخصت شدهاست. با خود زمزمه کردم: امر ثانی! دست آروزهایم را گرفته از دروازهٔ مکتب دور شدم.
در تمام راه گریه میکردم. سرم از شدت بیخوابی و گریهٔ زیاد درد میکرد و فکرهای گوناگون در مغزم صدا میدادند. از خود پرسیدم: حالا آیندهٔ من چیمیشود؟ جوابی گیرم نیامد و چیزی باز در قلبم شکست و روحم را زخمی کرد. با خود این شعر را زمزمه کردم و بغضم را شکستم.
«من به این قانون جنگل، نزنم سَرم به سُجده
که به هر صفحهٔ شومَش، حق ما را کسی خورده
من به فتوای سیاهی و به فرمانِ تباهی
نشوم غلام و هرگز: نشوم آنچه میخواهی
بِبُری زبانِ سُرخم، بزنی دو صد گزندم
به سکوتِ جنگلِ تو، مثل یک (نهٔ) بُلندم»
پینوشت: زهرا و فاطمه نامهای مستعار این داستان میباشد.