صابره دختری که در نخستین ماههای دور اول حکومت طالبان در ولایت بغلان متولد شد. او یک ساله بوده که پدرش تصمیم میگیرد به مزار شریف، مرکز ولایت بلخ بروند. صابره از قتل عام هزارهها در سال 1377 توسط جنگجویان گروه طالبان در شهر مزار شریف زنده بیرون میشود و روزهای سقوط دور اول طالبان را در کودکیاش تجربه میکند.
تکرار سیاهی و تباهی
صابره سال دوم دانشگاه بود که طالبان برای دومین بار به قدرت رسید. یک سال بعد زمانی که داشت برای سال چهارم دانشگاه آماده میشد و سال سوم را تازه به پایان رسانده بود، وزیر تحصیلات عالی گروه تروریستی طالبان دستور میدهد که دیگر هیچ دانشجوی دختر حق ندارد به دانشگاه برود.
حالا چندی از منع تحصیل زنان نمیگذرد که دستور منع کار زنان از سوی گروه طالبان صادر شد و ریحانه، خواهر صابره که در یک موسسه کارمند بود، نیز کارش را از دست داده است. چشم امید خانوادهی صابره به ریحانه دوخته شده بود که با معاشش میتواند هزینههای زندگی خانوادهی چهار نفره و پدر معیوبش را تأمین کند. اما حالا، از منع شدن کار زنان خیلی نمیگذرد و صابره مجبور شده است، دست به لباسشویی در خانههای مردم بزند و از این طریق در خرج خانه کمک شود.
معاش خواهرم میتوانست همان ماه ما را بگذراند، پدرم هنوز دوا مصرف میکند، حالا که خواهرم بیکار شده نمیتوانم بیکار در خانه بنشینم و سختی روزگار را بدون اینکه کاری کرده باشم ببینم.
صابره در خانوادهای بزرگ شده است که از همان اول، زنان نانآور خانواده بودهاند. پدر صابره بیشتر از 27 سال است که نمیتواند راه برود و کار کند، مادرش که حالا حدود 55 سال دارد از ابتدای تولد صابره مسئولیت خانوادهاش را به عهده داشته است.
صابره از زبان مادرش در بارهی آن سالها اینگونه قصه میکند: «مادرم میگوید، زمانیکه تو(صابره) پیدا شدی، وضعیت اقتصادی بدی داشتیم، از یک طرف گروه طالبان از مردم عشر زیاد جمع میکردند و از سوی دیگر پدرت نمیتوانست کار کند. طالبان از مقدار زمینی که مربوط هرکس میشد عشر جمع میکردند، نه از مقدار حاصلی که از زمین میگرفتیم. دو سال هرچیزی که در زمین کشت میکردیم را مجبور بودیم به نام عشر به گروه طالبان بدهیم.»
پدر صابره زمینهایش را به کسی دیگری به اجاره میدهد و خودشان به مزار شریف میروند.
پدرم خودش نمیتوانست کار کند و مادرم همراه دو خواهر بزرگترم کار میکردند، ما به مزار رفتیم تا بالای زمینهای کسی دیگر دهقانی کنیم و عشر کمتر به گروه طالبان بدهیم… .
مادر صابره حرفهای دخترش را با گفتن «نه» قطع میکند و ادامه میدهد. «نه دخترم، او زمان طالبان از مزار شکست خورده بود.»
یک لحظه مکث میکند، انگار چیزی را به سختی به خاطر میآورد و دوباره شروع میکند.
گروه طالبان دفعه اول خیلی زود از مزار شکست خورد و خیلی کشته دادند، باز مردم هزاره و ازبیک را به خاطری که در مزار در مقابل شان جنگیده بودند، خیلی اذیت میکردند و میکشتند.
خانوادهای که از قتل عام هزارهها در مزار جان به سلامت برد
وقتی خانواده صابره به مزار میروند اندکی بعد گروه طالبان دوباره به شهر مزار شریف حمله میکند. اما اینبار، با قدرت و وحشیگری بیشتر، مادر صابره به سختی از آن روزها حرف میزند و با هر خاطرهای تلخ که به یاد میآورد، شدت وحشت در چشمانش بیشتر میشود و با کشیدن آه سرد سخنش را شروع میکند.
حالا هر باری که افراد طالبان را میبینم همان روز به یادم میآید و فکر میکنم افراد طالبان حالا هم مرا هزاره گفته بکشند.
مادر صابره سکوت میکند و اینبار راحله خواهر صابره شروع به حرف زدن میکند.
نمیدانم شاید ده ساله بودم، یادم میآید روزی که گروه طالبان به مزار حمله کردند، مردم با وحشتی که از همان اول حمله به مزار ادامه یافته بود گندمهایشان را جمع کرده بودند تا در گیرودار جنگ از گرسنگی نمیرند. چاشت بود که جنگ شروع شد، صدای مرمی بیشتر از داخل شهر شنیده میشد و خانهی ما در منطقه یلمرب بود.
راحله
به گفتهی راحله، روز دوم بوده که نیروهای گروه طالبان بعد از کشتار بیرحمانه در شهر برای بازرسی خانه به خانه در منطقه «یلمرب» میرسند.
افراد طالبان وارد خانهی ما شدند و یکی از آنها پدرم را که زیر لحاف بود، با لگد زد و با لهجهای که نزدیک به زبان پشتو بود، به پدرم گفت، ایستاد شو، دیدی که شکست خوردید حالی خوده به مریضی انداختی.
وقتی که پدر صابره به افراد طالبان میگوید، وابسته به هیچ حزب نیست و چند سال است حتا نمیتواند راه برود. طالبان باور نمیکنند و او را به نزدیکترین پاسگاه امنیتیشان میبرند.
یوسف، پدر راحله در حالی که فقط سرش را میتواند تکان بدهد از زیر لحافی که تا زیر چانهاش کشیده شده، با تأیید سخنان راحله میگوید: «از آمدنم به مزار پشیمان شده بودم و در روز اول حمله طالبان یکی از همسایهها میگفت، افراد طالبان بعد از گرفتن شهر، به زنان و دختران تجاوز کردهاند. بعد از ظهر روز دوم، وقتی که به خانهی ما داخل شدند، دعا میکردم قبل از اینکه کاری دیگری انجام بدهند، مرا بکشند.»
یوسف، در حالی آن روزها را تجربه کرده است که میتوانست فقط از کمر به بالایش را اندکی تکان بدهد، ببیند، حرف بزند و بشنود.
چند سال قبل از آمدن گروه طالبان و در وقت جنگهای تنظیمی به پاکستان رفتم تا در معدن زغال سنگ کار کنم، بهار بود که معدن فرو ریخت و من با تن معیوب توانستم زنده بمانم.
آنروز وقتی افراد طالبان به معیوب بودن یوسف شک میکنند او را همراه خودشان به پاسگاهی که تازه به دست شان افتاده بود، میبرند.
مادر صابره بردن شوهرش را اینگونه قصه میکند: «وقتی یوسف را بردند امیدی به زنده ماندنش نداشتم، فقط به این فکر میکردم که همراه دخترانم در کجا پنهان شویم. دعا میکردم که جنازه شوهرم مثل اکثر جنازهها که در شهر بو گرفته بودند، نشود.»
یوسف در ادامهی حرفهای خانمش میگوید: «من هم امیدی به زنده ماندن نداشتم، وقتی مرا به پوسته برند، دو نفرشان از دستهایم گرفته بودند و پاهایم در زمین کشیده میشد. بعد به خاطریکه باور کنند من معیوب هستم، با سوزن به پاهایم میزدند و در آخر یکی از آنها انگشت شصت پایم را کشید، وقتی من هیچ عکسالعمل نشان ندادم مطمئن شدند که معیوب هستم.»
یوسف با آنکه از آن شکنجه شدن دردی را در بدنش حس نکرده بود، اما درد روانی آن را هنوز میشود در چشمانش دید و حتا از تُن صدایش حس کرد.
تا همین چند سال پیش، قبل از آنکه به خاطر کار و دانشگاه دخترم به کابل آمدیم، هر باری که از سرک یولمرب در شهر مزار شریف عبور میکردم با دیدن خرابههای پوستهای که طالبان مرا آنجا برده بودند، میترسیدم و موهای سرم ایستاد میشد.
حالا دوباره یوسف و خانوادهاش همان روزها را در لابلای خاطرات تلخ دور اول حکومت گروه طالبان تجربه میکنند، با تفاوت اینکه صابره بزرگ شده است و 20 سال پیش از میان آتش بلند شده بود، درس خواند و برای رسیدن به آزروهایش تلاش کرد. اما دوباره درگیر همان سیاهی و تباهی شده است و بازهم زیر سیطرهی همان گروه تروریستی قرار گرفته است که بدترین تجربههای زندگیاش را هنگام قتل عام هزارهها در مزار شریف خلق کرد.