فاطمه صبح پانزدهم آگست در نزدیکی دفتر کارش به بانک میرود. وقتی دوباره به دفتر برمیگردد، یکی از دوستانش به او زنگ میزند که در کجاست؟ فاطمه میگوید در دفتر. دوستش تأکید میکند که فورا آنجا را ترک کن! چون طالبان وارد کابل شدهاند. فاطمه از دفتر بیرون میزند و در جادههای کابل با وضعیت آشفتهی مردم روبرو میشود. هیچ موتر مسافربری در سرکها نیست. جمعیت کابل با پای پیاده و شماری هم با وسایط شان، سراسیمه به هر گوشه و کناری میدوند.
درآن وضعیت، آنهایی که درحال فرار هستند با دیدن کفش پاشنه بلند و لباسهای رسمی نسبتا کوتاه فاطمه، متعجب میشوند. با نگاه تحقیرآمیز از او رد میشوند و سپس به راه شان ادامه میدهند. فاطمه از هرکسی میپرسد چرا فرار میکنید؟ کسی پاسخ نمیدهد. شاید فرصت جواب دادن نداشتند درحالیکه فرصت یک بار برانداز کردن ظاهر اورا داشتند. در این گیرودار فقط یک پیره زن به او میگوید که طالبان همه جا را گرفتند، اگر با این لباسها تورا بگیرند همانجا میکشند.
با ازدحام بیش از حد در جادههای کابل و نبود موترهای مسافربری، فاطمه با پای پر از آبله و زخم ناشی از پیادهروی، خود را به دشت برچی میرساند. در خانهی مستأجری که با برادرش و چند دختر جوان دیگر زندگی میکردند.
فاطمه به نیمرخ گفت: «وقتی به خانه رسیدم بجز برادرم هیچ کسی نبود. بین مردم شایعه شده بود که طالبان تلاشی خانه به خانه به راه انداختهاند. کارمندان دولت و زنان خبرنگار و فعال مدنی را با خود میبرند، بعدتر صاحب خانهام آمد و گفت هرچه اسناد داری جمع کن و آتش بزن که هم خودت را به کشتن میدهی و هم مرا.»
برادر فاطمه مانع آتش زدن سندهای او میشود و میگوید دریک جای پنهان میکنیم. چندین بار دوستانش به فاطمه تماس میگیرند که آماده شو از راه قاچاقی به ایران یا پاکستان برویم. اما فاطمه قبول نمیکند. میگوید تمام راهها به دست طالبان است. نمیتوانیم خودمان را به مرز برسانیم. یک دوستش میگوید سندهایمان را گرفته به میدان هوایی برویم. بازهم بخاطر وضعیت میدان هوایی و تراکم نفوس قبول نمیکند.
پنج روز به همین منوال به پیش میرود و فاطمه و برادرش در کابل و خانواده شان در دایکندی: «نمیتوانستم به دایکندی پیش خانواده بروم چون مسیر آنجا کاملا تحت تصرف طالبان بود، قبل از سقوط نیز برای ما امن نبود.»
فاطمه وقتی نتوانست خودش را متقاعد کند از راه قاچاق به ایران یا پاکستان برود تصمیم میگیرد برای بیرون شدن از کشور با سفارتخانهها در تماس شود: «به ایمیل رسمی تمام سفارتخانهها درخواستی کمک فرستادم. بدون اینکه از درستی و نادرستی ایمیلها مطمئن شوم که جعلی است و یا اصلی. وقتی هیچ جوابی نیامد ناامید شدم، دوستانم که درخارج از کشور بودند برایم گفتند امریکا، کانادا و جرمنی برنامههای تخلیه برای افراد در معرض خطر را دارند. یک پروفایل از فعالیتهای خود تنظیم کن با اسناد و مدارکت به آنها هم ارسال کن. اما به زمان نیاز بود و باید منتظر پاسخ میماندم.»
او وقتی هیچ جوابی از ایمیلها و درخواستهایش دریافت نمیکند با برادر و یک دوستش به میدان هوایی کابل میرود. وضعیت آنجا را که میبیند، شوکه و غافلگیر میشود. زنان، کودکان، مردان حتا کراچیداران، رانندگان تکسی و دکانداران نیز خود را به میدان هوایی رسانیده بودند تا کشور را ترک کنند.
فاطمه میگوید «در بین ازدحام، زنی فریاد میزد که دخترش زیر پا شده و جان باخته اما نمیتوانست پیدایش کند. کسانی بودند که نفسشان میگرفت و نیاز به کمک داشتند. اما برای کسی مهم نبود. همه میخواستند از هر طریق ممکن خود را به دروازههای میدان هوایی برسانند. حال برادرم نیز بد شده بود فرصت نکرده بودیم دو وعده غذای مان را بخوریم از فرط گرسنگی و بیحالی هرلحظه ممکن بود از هوش برود.»
فاطمه میگوید رفتار و برخورد نیروهای قطعهی 01 با مردم برایش غیر قابل باور بود: «شبیه طالبان بودند. رفتار بسیار نامناسب با مردم داشتند و زنان و کودکان را با شلاق میزدند. تفنگ را بر سر زنان و مردان میگرفتند که از دروازه دور شوند.»
روز اول، آنها از میدان هوایی ساعت نزدیک دوازده ظهر پس به خانه برمیگردند. فاطمه از شدت بیحالی موبایلش را بیصدا کرده و میخوابد. ساعت چهار و نیم عصر برادرش او را از خواب بیدار میکند. میگوید تمام وقت به موبایلت زنگ میآمد ببین چه خبر است؟
فاطمه میبیند که پیامها و تماسهای زیادی از دوستانش دریافت کرده است. به یکی از دوستانش زنگ میزند که چه اتفاق افتاده است. او میگوید که باید همین حالا به میدان هوایی بروی برای بیرون شدن از کشور به دولت ایتالیا معرفی شدهای و قرار است خودت را انتقال بدهند.
فاطمه نمیتوانست برادرش را درکابل جا بگذارد. برادرش اما تاکید میکند که باید برود و در شرایطی که پیش امده بود، مجبور شد بدون برادرش به میدان هوایی برود. به او گفته بودند که تا ساعت پنج و 50 دقیقه عصر خودرا به دروازه برساند چون پس از آن طالبان دروازهی میدان هوایی را میبندند.
فاطمه سر وقت به دروازه میرسد اما دروازه را بسته بودند و هزاران نفر این سوی در منتظر ورود به میدان بودند. در این لحظه نیروهای طالبان که درآنجا مستقر شده بودند از هیچ نوع ظلم و ستم با مردم دریغ نکردند. از زخم زبان و خشونت لفظی گرفته تا نشانه گرفتن پیشانی زنان و کودکان.
فاطمه میگوید: «خودم شنیدم که جنگجویان طالبان با طعنه به مردم میگفتند شما هزارهها به کجا میروید؟ دولت فاسد غنی را تحمل کردید ما را تحمل نمیتوانید؟ صبر کنید ما همراه شما میفهمیم و سپس با خشم و نفرت با شلاق به فرق سر و پشت مردم میزدند تا آنها را از دروازه دور کنند. طالبان با همه رفتار خشن و وحشتناک داشتند. جوانان را بسیار لتوکوب میکردند، اما وقتی یک هزاره را لتوکوب میکرد چهره شان خشنتر و وحشتناکتر میشد و با یک نفرت و کینهی عجیب و با بیرحمی تمام شلاق میزدند.»
فاطمه در آنجا با بزرگترین ترس زندگیاش روبرو میشود. وقتی تلاش میکند خود را به دروازهی میدان برساند، جنگجوی طالبان به او میگوید «سر جایت بنشین» پس درجایش آرام میگیرد. اما بخاطر از دست دادن زمان تعیین شده بیقرار میشود و دوباره تلاش میکند که به دروازه نزدیک شود. همانجا دو شلاق به پشتش میزنند و فاطمه از شدت درد خودش را به عقب میکشد. وقتی چشمانش را باز میکند جنگجوی طالب پیشانهاش را با نوک تفنگ نشانه گرفته است. فاطمه درآن موقع نمیداند چه کار کند؟ یک پسری که آنطرفتر ایستاده بود و آب معدنی میفروخت از دستش گرفته او را به طرف دیگر میکشاند.
شب را در همانجا سپری میکند و فردای آن روز خبرنگاران خارجی بخاطر تهیه گزارش از وضعیت مردم و میدان هوایی به دروازههای میدان هوایی کابل میآیند. رفتار طالبان با دیدن آنها تغییر میکند با مردم رویهی بهتری میکنند تا آنها را به دروازهها برسانند و سپس داخل میدان هوایی شوند. فاطمه نیز فرصت داخل شدن به میدان هوایی را پیدا میکند. اما حدود دو شبانه روز طول میکشد تا سربازان ایتالیایی سندهای او را بررسی کنند و اجازهی پرواز بدهند. دو شب و روزی که نه خبر از خواب بود و نه غذا و نه لباس گرم در هوای سرد.
او سرانجام با یک تعداد خبرنگاران و فعالان مدنی و استادان دانشگاه در یک پرواز به پاکستان میروند از آنجا به کویت و سپس به ایتالیا میروند.
فاطمه زهرا احمدی زمانیکه در یک هوتل در ایتالیا برای قرنطین مستقر میشود کابوسهای شبانهی او شروع میشود. شلاقهایی که به پشتش خورده بود، زخم زبانهایی که از جنگجویان طالبان شنیده بود، زنانی که کودکان شان از گرسنگی و تشنگی در ازدحام میدان هوایی کابل تلف میشدند و سپس کابوس صحنههای حملهی انتحاری که بیش از دوصد کشته و زخمی به جا گذاشت، خوابش را بهم میزند.
او که اکنون به جرمنی رسیده است میگوید فقط در مکان امن است و نگرانی «کشته شدن به دست تروریستان» را ندارد اما روانش زخمی است، برای آخرین بار وقتی وطنش را ترک میکرد در کوله بارش باخود زخم شلاق و زخم زبان و یک دنیا کابوس تا آنجا برده است و معلوم نیست که این کابوس چه زمانی پایان خواهد یافت.