«گیسوی دار» چنانکه از نامش پیداست، رنج انسانی را روایت میکند که به جرم «زن بودن» گیسوانش چون دار دور گردنش پیچانده شده، اما او در برابرِ این دار و گیسو به مبارزه میایستد و تا تحقق عدالت و آزادی «یکتنه» میرزمد.
کتاب گیسوی دار اثرِ مدینه دروازی 27 ساله، به روش خاطرهنویسی یا دلنوشته بهتازگی در کابل به نشر رسیده و به گونۀ پنهانی میان زنان و دختران توزیع میشود.
مدینه دروازی در گفتوگو با نیمرخ، هدف از چاپ و نشر مخفیِ این کتاب را «ترغیب زنان به ایستادگی در برابر خشونتهای خانوادگی و مبارزه با بیعدالتی» عنوان میکند و میگوید زنان باید این مبارزه را از «چهارچوب خانه»هایشان شروع کنند. قرار است درآمدِ فروش این کتاب، به چند زنِ مستقل و مادران مجرد اهدا شود که در افغانستان و زیر سلطۀ طالبان زندگی میکنند.
مدینه اهلِ درواز بدخشان است که در دور اولِ حاکمیتِ طالبان خانوادهاش به ایران مهاجر میشود و او سالها در این کشور زندگی میکند. اما وقتی افغانستان از اشغال طالبان آزاد و زمینۀ کار و تحصیل اندکاندک فراهم میشود، مدینه که به سنِ نوجوانی رسیده، با یکی از خواهرانش به افغانستان بازمیگردد تا دورۀ مکتب را در میهنِ خود به اتمام برساند.
مدینه زمانیکه صنف ششم مکتب بوده، به شعر و نویسندگی علاقمند شده و چون در ایران بنا به محدودیتهای مهاجرتی زمینۀ رشد استعدادهایش فراهم نبوده، ترجیح میدهد به افغانستان برگردد. اما برگشتِ او به افغانستانی که دموکراسی را تجربه میکرد، برخلاف انتظار با مشقتهایی همراه میشود که تمام رویاهای کودکانهاش را «نقشبرآب» میسازد.
ازدواج اجباری، پایان رویاهای بلند مدینه
مدینه درحالیکه دانشآموز ممتاز مکتب بود و غرق در رویاهای کودکانه؛ به درخواست مادرش و پافشاری خانوادۀ یک پسر مجبور به ازدواج شد، ازدواجی که از همان آغاز با سردی روابط میان او و نامزدش همراه بود. مدینه میگوید خرید کالا و نیازمندیهای نامزدیِ او مانند خواب میگذشت و او منتظر بود کسی شانههایش را تکان دهد و بیدارش کند اما این اتفاق نیفتاد و یک روز پس از پایان مراسم، با رقص و شادیِ خانوادهها بارِ مسوولیت خانهداری را بر شانههایش احساس کرد.
مدینه در «گیسوی دار» نوشته است:
«شب نامزدی، داماد به همراه چند تنِ دیگر برای نان شب پیش پدرم آمدند. بعد از خوردن نان شب آنها رفتند، دیگر نامزد شده بودم، بزرگ شده بودم. من با اینکه چیزی از زندهگی نمیفهمیدم، باید مثل آدمهای بالغ رفتار میکردم. به قول زنان خانواده باید شوخیها، شیطنتها و بلندپروازیها را کنار میگذاشتم. به قول مردم هم باید سنگین میشدم، سنگینی که یک عمر خاموشم میکرد تا مردم نگویند دخترِ فلانی فلان کرد و فلان شد!»
تا زمانِ عروسی جز این تغییری در زندهگی مدینه نیامده بود و او احساس نمیکرد نامزد دارد، زیرا طرفِ مقابل مرد خشنی بود که فقط دستور دادن را بلد بود و از ابراز علاقه، توجه و اهمیت دادن به نامزد چیزی نمیدانست. تا اینکه در اولین روز زندهگی مشترک، چهرۀ اصلیِ مرد زندهگیاش هویدا شد و از سوی شوهرش به دلیل سلام نکردن به خواهرشوهر سیلی خورد.
در «گیسوی دار» آمده است: «به شوهرم گفتم به خدا قسم من سلام کردم. اما ناگهان سیلی محکمی به صورتم نواخت؛ چنان دستش سنگین بود که صورتم برگشت. چه درد عجیبی بود، باورم نمیشد این عشقِ من بود و تکیهگاهِ من که چنین استقبالی از من و عشقم میکرد، آنهم در روز اول زندهگی مشترک!»
شکنجه و خشونت در چارچوب ناامنِ خانه
مدینه در کتاب «گیسوی دار» تجاربِ خود از انواع خشونت با زنان در خانوادهها را روایت میکند که همه نشان میدهد زنان در چارچوب ناامنِ خانههایشان چگونه شکنجه میشوند و هیچ کسی هم به دادشان نمیرسد، حتا زنانِ خانواده به همجنسانِ خود رحم نمیکنند.
مدینه در «اولین روز زندهگی مشترک» از سوی شوهرش «سیلی» میخورد، اما هیچ واکنشی نشان نمیدهد و گفتههای مادرش را به یاد میآورد که به دخترانش میگفت باید «صبور و سنگین» باشند. اما نادیدهگیری اولین خشونت سبب شد که مدینه بهتکرار مورد ضربوشتم قرار بگیرد. تحمل این شکنجه و خشونت با یک واقعیتِ تلخ و شرمآور نیز همراه بود؛ شوهر مدینه عاشقِ همسر پسرکاکایش بود و دایم وقتی از مدینه دور میشد، با او تلیفونی حرف میزد و مدینه برای مردی دلبری باید میکرد که آشکارا وابستۀ یک «زن دیگر» بود!
با اینحال مدینه از شوهرش صاحب دو فرزند میشود و این «اتفاق» نیز هیچ تغییر و بهبودی در زندگی مشترکِ او و شوهرش به بار نمیآورد. او در مورد تولد اولین فرزندش نوشته است: «من تمام شب را درد کشیدم، هیچ کس برایم اهمیت و ارزشی قایل نشد و دخترم در خانه به دنیا آمد. درحالیکه سایر دختران و زنان حتی از درد زایمان وحشت میکردند، من در خانه بدون هیچ داکتر و پرستار درد زایمان را تحمل کردم. در کنار درد مادر شدن، درد بیمهری و تنهایی را با تمام وجود چشیدم و سختتر از درد زایمان، درد بیکسی و بیارزشی پیش شوهرم مرا میسوزاند. گناه من نه خیانت به همسر بود و نه بیاحترامی و بیتفاوتی، تنها گناه من چُپ بودن و چُپ ماندن در مقابل تمام خشونتهای شوهر و فامیلش بود. تنها گناه من، دوست داشتن همسرم و گذشت در مقابل بدیهایش بود.»
بانوی دروازی در کتابِ خود توضیح میدهد که او در طول زندهگی مشترکش بارها تا سرحد مرگ شکنجه شده و گیسوانش دور گردنش حلقه شده و زیر اتاق خانه کشیده شده است. بارها بدنش کبود شده و گلویش تا آستانۀ خفگی فشرده شده است اما هیچ کسی به دادش نرسیده تا اینکه او برای رهایی از این باتلاق، به ایستادهگی و مبارزه فکر میکند و در اولین اقدام به کمک مادرش به یکی از حوزههای امنیتی می رود و از شوهرش بهخاطر خشونت و ضربوشتم شکایت درج میکند.
مبارزه برای حقِ طلاق و حضانت کودکان
مدینه در اثرِ خود اعتراف میکند که هرازگاهی به معنای «عدالت» شک میکردم و با خود میگفتم که چطور امکان دارد یک زن مورد اینهمه خشونت و بیمهری قرار بگیرد و هیچ اتفاقی هم در دنیا رخ ندهد. او میگوید چنان تحت فشار و شکنجه بوده که حتی وقتی میخواسته کاری را به درستی و دقتِ کامل انجام دهد، باز اشتباهی از او سر میزده و مورد خشونت قرار میگرفته است.
آخرین باری که مدینه تا سرحد مرگ شکنجه میشود، عزمش را برای طلاق و جدایی از شوهرش جزم میکند. او در مورد آخرین واقعۀ خشونت در زندگی مشترکش نوشته است:
«پسرم بیتابی میکرد، دخترم هم نمیخواست بخوابد؛ شاید خبر از شومیِ آن شب میدادند و سرنوشت تاریکی که در راه بود. تا ساعت یکونیم شب هر کاری کردم نتوانستم آنها را بخوابانم. خسته شده بودم، دخترم را از گهواره پایین و پسرم را در آن خواباندم؛ اما دخترم هم گریه را شروع کرد. برگشتم تا او را بغل کنم که ناگهان چیزِ محکمی به سرم خورد. نفهمیدم چی شد، دنیا پیش چشمم تاریک و بدنم را بیحال حس کردم. فقط میفهمیدم با مشت به سر و صورتم کوبیده میشود تا اینکه دیگر از حال رفتم.
با صدای بسته شدن دروازه، با هراس و دلهره چشمانم را باز کردم و فهمیدم که شوهرم رفت. روی کمپلی آبیرنگ افتاده بودم، همهجا پُر خون بود. خواستم مانند همیشه از جایم بلند شوم و خانه را جمعوجور کنم، به طفلهایم برسم اما نمیتوانستم از جایم بلند شوم. بدنم از شدتِ درد توان حرکت نداشت، دختر و پسرم هر دو گریه میکردند، من هم با آنها گریه میکردم.»
مدینه پس از این رویداد، از طریقِ همسایهها به مادر و پدرش اطلاع میدهد تا او را به شفاخانه ببرند. اما آنها اول به دادستانی میروند تا «پروندۀ خشونت» تشکیل بدهند. مدینه به کمک پدر و مادرش خود را تا دفتر دادستان میرساند و پس از تشکیل پرونده و بررسی وضعیت صحی مدینه، دادگاه حکم دستگیری شوهرش را صادر میکند.
وقتی «عامل خشونت» با مدینه به دولت کشانیده میشود، از مدینه تقاضای بخشش میکند و قول میدهد که دیگر او را آزار ندهد. مدینه با مهربانی تمام او را میبخشد ولی پس از «بخشیدن» نیز بارها «شکنجه» میشود و در نهایت، با تشکیل پرونده در دادگاه، تصمیم میگیرد که به این زندگی ذلتبار پایان ببخشد.
«شوهرم را در دادگاه دیدم، لباس زندانیها در تنش و پاهایش زنجیر شده بود. از کنارش رد شدم، به اتاق دادستان رفتم و آنجا از اول ماجرا و تمام بلاهایی که بر سرم آورده بود و دلایلش را بیان و درخواست طلاق کردم؛ درخواستی که هنوز پدر و مادرم… آن را مایۀ ننگ و بدنامی میدانستند، سنتهای پوچی که من قربانی آنها شده بودم و اینبار سینهام را در مقابلِ این عقیدۀ خالی از معنا سپر کردم و این سنت را شکستم.»
شوهر مدینه که معتاد به مواد مخدر نیز بوده، به جرم خشونت و ضربوشتمِ همسر به ششماه زندان محکوم میشود. اما برای جدایی رسمی آنها، مردانِ هر دو خانواده جلسه تشکیل میدهند و در آن تلاش میکنند «کودکان مدینه» را «نقطهضعف»ِ او ساخته و مجبورش کنند به شکنجهگاه شوهر برگردد. اما مدینه همچنان ایستادگی میکند و از تمام حقوقش میگذرد و در عوض کودکانش را میگیرد. مدینه پس از گرفتن حق حضانت، برای پیدا کردن کار و سرپرستی مستقلانۀ فرزندانش، وارد مرحلۀ دیگری از زندگی میشود که در جامعهیی مانند افغانستان برای یک مادر مجرد «شبیه جهنم» است.
مدینه در اینباره به نیمرخ میگوید که برای استقلال، آزادی و ایفای مسوولیتهای مادرانه کارهای شاقه را به جان میخرد. او از گارسونی تا ساجقفروشی، از کار اداری تا معلمی در مکتب، با جان و دل تلاش میکند مصارف زندگی خود و کودکانش را تأمین کند. در نهایت، با یک نشریه آشنا میشود و از آن طریق، به فعالیتهای مدنی و فرهنگی و مبارزات اجتماعی زنان برای رسیدن به عدالت روی میآورد و در نتیجه زندگیاش سروسامان میگیرد تا اینکه با آمدن طالبان، همهچیز برهم میریزد و او اینبار برای تحقق عدالت و حقوق اساسی زنان، در مقابل طالبان میایستد و به جرم مبارزۀ مدنی از سوی طالبان زندانی میشود.
مدینه پس از رهایی از زندان، افغانستان را ترک میکند و اکنون در عالم مهاجرت قرار است خاطراتش از اعتراضات خیابانی و زندان طالبان را در کتابی دیگر روایت کند.
در پایانِ کتاب «گیسوی دار» آمده است:
«زندگی تابلوی غمانگیزی است. میدانم خطهای خشن و سیاه دارد، اما عشق همان خطوط رنگیِ بسیار خفیف است که به یادم میماند. عاشق بودم، عاشقِ اولین و آخرین همسرم ولی یکذره عشق و توجه از سوی او، مدینۀ فاضلهیی بود دستنیافتنی!»