آفتاب تازه تابیده بود، داشتم از پیاده رو جاده فرعی که موازی با جاده اصلی امتداد یافته است آهسته راه میرفتم تا از گرمای آفتاب آخرین ماه خزان بیشتر لذت ببرم، اکثر آدم ها با دستان گره کرده در زیر بغل شان که نشان سردی هوا بود با عجله از کنارم عبور میکردند. در تقاطعی که این جاده را با جاده اصلی وصل میکند، در چند قدمی خودم چشمم به خانمی افتاد که داشت ویلچر/ صندلی چرخدار را با زحمت تمام به پیش میراند و یک مرد که نشان میداد نمیتواند راه برود روی آن نشسته بود. وقتی مرد متوجه شد خانم بیشتر از توانش دارد برای انتقال دادنش زحمت میکشد با صدای لرزان که سرما زده بود می گوید” گفتم صبر کنیم. هوا کمی گرم شد باز خودم رفته میتانم” خانم در جوابش گفت” مردم اول صبح بوت هایشان را رنگ میکنه تو میخواهی چاشت بروی.”
گلبخت زنی 38 ساله است که نُه سال میشود که شوهرش را با صندلی چرخدارش هر روز صبح به محل کارش در کنار جاده عمومی میرساند و شوهرش با رنگ کردن کفش هزینه زندگی خانوادهاش را در میآورد. او می گوید: “نُه سال شد که فلج شده و نمیتانه راه بُره. هر روز صبح میرسانم باز شام بچه کاکایش خانه میرسانه.”
رضا شوهر گلبخت، یازده سال پیش زمانی که برای کارگری به عربستان رفته بوده در حادثه ترافیکی توانایی راه رفتنش را از دست میدهد و به مرور زمان دست چپ اش هم ضعیف میشود.” یک نیم سال میشد که رفته بودم و در نانوایی کار میکردم باز او حادثه اتفاق افتاد.”
از آن روز به بعد گلبخت مجبور میشود در کنار شوهرش از دو دختر و یک پسرش همچنان مراقبت کند.”وقتی رضا اینطور شد. دوسال برای تدوای اش هر طرف رفتیم و تقریبا هرچی داشتیم مصرف شد، ولی بینتیجه بود. همان وقت با خودم قسم خوردم که اولاد هایم نباید هیچ کمبود در زندگی شان حس کند.”
بعد از آن گلبخت تصمیم میگیرد برای رضا در کنار جاده عمومی غرفه کفاشی بگیرد و خودش هم در کوچه شان نانوایی باز میکند.”دوست داشتم دخترهایم درس بخواند و معلم شود، بخاطر همین تمام سختی را به جان خریدم و نانوایی زنانه باز کردم.”
وقتی صاحب نزدیکترین نانوایی محل شان از این تصمیم گلبخت خبر میشود کوشش میکند مانعش شود.”یک نانوایی سر کوچه ما بود، وقتی خبر شد ترسید که مشتری ها او کم شود، باز میآمد تهدیدم میکرد.”
بیشتر از یک سال گلبخت برای نزدیک به 100 خانواده در محل زندگی شان نان پخته میکرده.” صاحب نانوایی سرکوچه ما از کار کردن من و کم شدن مشتری هایش ناراحت بود و همیشه طعنه میداد.”
در گیر و دار همین حرف ها یک شب نانوایی گلبخت را آتش میگیرد.” شب ساعت نه نیم بود، یکی از کسانی که نزدیک نانوایی خانه داشت زنگ زد گفت؛ چطور تا این وقت شب نان پخته میکنی. گفتم خانه استم،گفت چرا از نانوایی دود بالا میشه.”
گلبخت با عجله به نانوایی اش میرود، میبیند شیشه های نانوایی شکسته و تمام چوب های که در داخل بوده آتش گرفته” تازه بیست سیر چوب خریده بودم که برای مصرف یک هفته بود، تمامش آتش گرفته بود.”
تا خاموش کردن آتش تمام وسایل میسوزد.” فردای آن روز وقتی صاحب نانوایی سر کوچه را دیدم او با خنده گفت؛ نگفتم از خیر همی کار تیر شو. دیدی چه بلا به سرت آمد کم بود خانه همسایه هایت هم بسوزد.”
وقتی گلبخت میخواهد نانوایی اش را دوباره راه بیاندازد همسایه هایش مانعش میشوند؛ میگویند ممکن است دوباره آتش بگیرد و این بار خانه های آنها هم بسوزد.” همسایه هایم حق داشتند، به نظرم کسی به قصد آتش زده بود.”
گلبخت دوباره بیکار میشود و مهارتی جز پختن نان نداشته” یک مدت بیکار بودم، مجبور شدم دنبال کار بگردم. به دفتر ها و مکتب های خصوصی رفتم که آشپزی و صفا کاری کنم.” این بار گلبخت در یک مکتب خصوصی آشپز میشود و در کنار رضا برای آینده دخترانش زحمت میکشند.” وقتی میدیدم که دخترهایم برای قدردانی زحمت ما خیلی درس میخواند برایم لذت بخشترین چیز بود.”
لذت کار کردن خودش و درس خواندن دخترانش با آمدن گروه طالبان تمام میشود. گلبخت بیشتر از 6 سال در همین مکتب آشپز بوده و زندگی سخت نداشته تا اینکه گروه طالبان به قدرت میرسد.”خوب بود گذار میشد، ولی وقتی طالبا آمد مکتب ها بسته شد و مکتب های دخترانه که تا هنوز بسته است.”
وقتی مکتب ها دوباره باز میشود، بعد از مدتی گلبخت را اجازه نمیدهند به کارش ادامه بدهد.”یک روز مدیر مکتب گفت، صنف های دخترانه ما بسته شده و شاگرد ما خیلی کم شده دیگر توانایی پرداخت معاشت را نداریم.”
برای او بازماندن دخترانش از مکتب بیشتر از بیکار شدن خودش آزار دهنده بوده.”آخر یک غریبی پیدا میشد، ولی اینکه دخترانم اجازه درس خواندن نداره خیلی سخت است.”
دختران گلبخت صنف 11 و صنف 8 بوده که طالبان دستور بسته ماندن مکتب های دخترانه را میدهد و با بیکار شدن مادر شان توانایی رفتن به کورس های آموزشی را هم نداشته.”خودم هم بیکار شده بودم و درآمد رضا خرج خانه هم نمیشد.”
گلبخت نمیتواند با این شرایط کنار بیاید و دوباره دنبال کار میرود تا بتواند با درآمدش زمینه آموزش دخترانش را مهیا کند.”هیچ جای نبود که بتوانم کار کنم، یکی از دوستانم شماره کسی را داد که گاو داری دارد. زنگ زدم و به گاوداری رفتم.”
حالا گلبخت در گاوداری شیر میدوشد و دخترانش هم به آموزشگاه کمپیوتر و انگلیسی میروند.”دوست ندارم دخترانم با مشکلات که من داشتم دچار شود. دختر بزرگم انگلیسی را تمام کرده و حالا کمپیوتر میخواند.”
به گفته گلبخت آموزش دخترانش برزگترین آرزویش است و هرگز دست از تلاش برنمیدارد.” امیدوارم دخترانم به آرزوهایش برسند، من تا توان دارم حمایت شان میکنم.”