شریف آزرم
«مرا دلیست چو اوراق گل به دامن باد
هزااار قطعه و با هر یک اضطراب دگر!
طالب آملی
به بیست سال پیش فکر میکنم، به روزگاری که هنوز مادربزرگ بود، قریه بود، کشتزار بود، چشمه بود، کوه بود و علفها و گیاهان قدکوتاه و دراز دامنههایش که وقتی باد در لای آنها میوزید، گویا زوزه میکشیدند. درههایی بود پر از علفِ خیس، سبزِ سبز. گاو بود، مسکه بود، کچالو بود، برف بود، یخ بود، زمستانهای طولانی و سخت بود، کچالو بود، زندگی بود، مرگ بود، غم بود، خندهها، شادیها و لبخندهای پرغم بود.
شاید سه یا چهارساله بودم. پدرم خانه نبود. رفته بود بیرون از کشور. مادرم وقتی خسته میشد، میگفت: پدرت برای خوشگذرانی رفته. شاید راست میگفت؛ چون وقتی برگشت، رهآورد خاصی برایمان نیاورد. ولی من دیگر دلم نمیخواهد اینطوری بگویم. میگویم برای کار رفته بود. مادرم صبحها زود میرفت سر زمینها تا به مامای نوجوانم در کارهای کشاورزی کمک کند و من تمام روز با مادربزرگم میماندم. مادربزرگ که دیگر توان کارهای بیرون را نداشت، خانه میماند و ضمن انجام کارهای خانه از من نیز مراقبت میکرد.
چیزهایی از آن روزگار به یادم مانده؛ اینکه به من کُشمش و نخود میداد. همیشه برایم در «قوغ»های تنور کچالو میپخت. بعضی وقتها هم که یادم نمانده چرا، ولی همیشه برایم عجیب و جالب بود، انبوهی از پاکت-های روغن را در پیش رویم تلنبار میکرد. هنوز رنگ و نقشهای روی پاکتها یادم است. روغنهای پاکتی وارداتی پاکستانی، «بناسپتی» بودند.
بیست سال از آن روزگار گذشته. این صحنهها اما هرچند تار و محو ولی هنوز کموبیش به یادم ماندهاند. ولی دلیل آن کارهای مادربزرگ دیگر از خاطرم پر کشیده. من علت این کارهای او را امشب از مادرم پرسیدم. گفت اذیتش میکردهام. میگریستهام و مادربزرگ مجبور میشده برای آرام کردنم آن ترفندها را بهکار ببندد.
مادرم گفت بسیاری وقتها ناچار میشده همزمان با انجام کارهای خانه، مرا نیز روی دوشش حمل کند. گفت وقتی از سر کار برمیگشته، مادربزرگ را میدیده که دارد خانه را جارو میزند، یا به گوسفندها علف میبرد یا دارد آشپزی میکند، در حالی که من در پشت در، دارم زار میزنم.
مادرم گفت: مادربزرگ هیچوقت در زندگی روی آسایش ندید. امشب شب پنجشنبه بود و مادر این چیزها را به من یادآوری کرد تا متقاعدم کند که برای شادی روح مادربزرگ، یک سوره قرآن بخوانم. و من، این خاطرات را شنیدم و پر از درد نستالژیکی شدم. تلخ بود مرور این خاطرات برای من. تلخ و بسیار غمانگیز. به غمانگیزی این احساس که گذشته هرگز قرار نیست دوباره تکرار شود. به غمانگیزی جداافتادگی و دلگیری غروبهای جمعه؛ آنگاه که ابرهای سیاه تنهایی با دریایی از خاطرات تلخ و شیرینِ سالهای ازدسترفته یکجای میشوند و یکباره بر دل غمزدهی آدم فرو میریزند و بغض آدم را میترکانند.
شاید برای نخستینبار در زندگیام، از دل و جان میخواندم اگر کمی اعتقاد داشتم. اما «بدبختی» اینجاست که من اعتقاد ندارم. چه کار کنم دیگر، اعتقادم نمیآید. نمیدانم تا چه حد برداشتم از این مسأله درست است و آیا اصلن درست است یا نه. شاید دربارهی هیچ موضوعی نمیتوان نظر مطلق داد، آن هم این موضوع که اینهمه گنگ و در هالهای از ابهام و جنجالبرانگیز است. اما من امروز و دراین مقطع از زندگی ناقصم واقعن این تفکر را نمیفهمم و بنابراین به آن مشکوکم. همیشه وقتی بحثش پیش میآید، فورن بهیاد دهها و صدها صفحه کتاب و مقالهای که خواندهام میافتم؛ صفحاتی که همه در نقدش نوشته شدهاند و حرفهای زیادی از آن بیرون آوردهاند. و بعد این پرسش آزاردهنده تمام مغزم را پر میکند که چطور ممکن است خواندن چند سطر از چنین کتابی، باعث شادی روح کسی بشود؟ آنهم شادی روح جنسی از نوع بشر، که این کتاب و متولیانش، در سرتاسر تاریخ بحثبرانگیزشان، مدام او را اذیت کردهاند.
اما قسمت غمانگیز ماجرا این است که من بدیلی هم برای این کار (شاد کردن روح درگذشتگان) نمیبینم. به وجود و نامیرایی روح کم و بیش باور دارم (نشانهی دیگری از سرگشتگی این مغز پریشانم) ولی نمیدانم چگونه میتوان روح کسی را شاد کرد. آیا اصلن راهی برای این کار وجود دارد؟ آیا هنوز قادریم و فرصت داریم تا به عزیزانی که از دست دادهایم آسایش یا شادی ببخشیم؟ اگر بلی، چگونه؟ نمیدانم.
کاش دنیا جای بهتری بود و زندگی ارزش زیستن داشت و امیدی به آیندهی جهان بود، تا ازدواج میکردم، بچهدار میشدم و نام دخترم را به یاد نام زیبای مادربزرگ خوبم، شهناز میگذاشتم. اما همین کار را هم نمی-توانم. از معدود راه حلهای احتمالیای که برای جبران قطرهای از سختیهای مادربزرگ یافتهام، خود امریست محال.