نخستین شعری که من سرودم یک کوتاههی عریان بود. «بوی سیب میدهد دهانت. مرا ببوس. برای فردایت طعم آلوبالو کنار گذاشتهام.» این شعر واکنش زیاد مردم را به همراه داشت. من برانگیختن این واکنشها را خوش داشتم. البته این شعر نخستین بار در فیسبوک مستعاری نشر شد که پشت حساب آن من در حسرت روزی نشسته بودم تا بتوانم خودم باشم و با تصویر نمایه و بینقاب و با هویت خودم سخن بگویم و شعر بنویسم.
روایتی از زندگی هدا خموش در گفتوگو با هفتهنامه نیمرخ
در اوج جنگها پدر و مادرم افغانستان را ترک کردند و به ایران مهاجر شدند. یک سال بعد (1995م) دختری متولد شد که نامش را هدا گذاشتند. هدا در گذر زمان، تبدیل به زنی شد که بیشتر با شعرهای ممنوعه و کارهای تابوشکنیاش شهرت یافته است.
تصویر شبح از سرزمین مادری
پدرم و مادرم بیسواد بودند و در ایران به نیروی کاری تبدیل شده بودند که صرف در بدل زندگی بیپیرایه بهخاطر حفظ جان مان عرق میریختند. با آنکه در ایران تولد شده بودم، اما خود را مهمانهایی میشمردیم که به سرزمین دیگری تعلق داشتیم. نمیدانستم چقدر دور یا نزدیک، اما خبرهایی را از روزنامهها و تلویزیون میشنیدیم که وضعیت سرزمین مادری مان را بسیار بد توصیف میکرد. قتل، کشتار، اختلاف، مهاجرت، ستم و هیولایی به نام جنگ. کودک بودم، فکر میکردم اگر ما به افغانستان برویم، کشته خواهم شد! تصویر شبح بزرگ از سرزمین مادریام به سر داشتم.
وقتی از ایران برگشتیم به سرزمین مادری، وارد هرات شدیم. شهر فروخفته در سکوت و تاریکی مطلق. تنها صدای مداوم که میشنیدیم صدای برخاسته از حرکت موتر بر روی جادهی خاکیای بود که ما را از مرز اسلام قلعه آورده بود تا به شهر هرات برساند و شاید همین جاده بود که تا کابل کشیده شده بود. البته گاه گاهی صدای شلیک گلولهها را نیز میشنیدم. نخستین باری بود که با گوشهایم صدای واقعی گلوله را میشنیدم. آنهم در سرزمینی که انتظار میرفت تا اخیر عمرم در آن زندهگی کنم. برق و روشنایی نبود. تنها روشنایی که به چشم میخورد، ناشی از فانوسهای کمنوری بود که دل پنجرههای خانهها را نارنجی کرده بود. شب بود و تاریکی آمیخته با هول و هراس. هرات شهری پس از جنگ و میزبان صدها هزار عودت کننده بود.
وقتی به شهر رسیدیم مستقیم بهیک مسافرخانهی تاریک و بدون امکانات هدایت شدیم. یک شبانه روز بدون آب و نان در آنجا گذشت. تصاویر وحشتناکی که از ستون روزنامهها و خبرهای تلویزیونی در ذهنم تداعی شده بود یکبهیک به واقعیت مبدل میشد. مردانی با لباسهای نامنظم و موهای ژولیده شب در امتداد جادههای شهر گشت میزدند. گویا پولیس شبها بر شهر تسلط نداشت.
در سرزمین جنگ
وقتی پدرم گفت ما در کابل خودمان خانه داریم، فکر کردم واقعن خانه است؛ یعنی جایی برای زندهگی. اما نه آن خانهی آباد و دیکور زیبایی که من از یک خانه تصور داشتم، اصلن چنان نبود. ما به یک سرزمین جنگزده برگشته بودیم؛ کابل. شهری که حدود 30 سال میان جناحهای مختلف رد و بدل شده بود و زخمیزخمی است. وقتی میگفتیم خانه، خانههای کابل دیگر یک خانه نبود، بلکه فقط سرپناهی برای زنده ماندن معنا داشت. وقتی وارد کابل شدیم، آدمهای عجیب، شهر عجیب، خانههای عجیب، فرهنگ خوشآمدگویی عجیبی را دیدم. برق و چراغی نبود، اما فانوس کمنور وجود داشت که همه اعضای خانواده را دور خود جمع میکرد. این نزدیکی به دور فانوس کم نور و دسترخوانی با غذای کم، صمیمیت خاصی میان اعضای خانواده ایجاد کرده بود که کمی از هولوهراس روزمره میکاست. یافتن این صمیمیت در یک سرزمین جنگزده و خانههایی که نماد محرومیت و بلاهت بود، خوشایند مینمود.
سنتهای درهی سالنگ
ها راستی، گفتم که پدر و مادرم از پروان به ایران رفته بودند و حال پس از حدود یک دهه مهاجرت برگشته بودند به نقطهی صفر، به نقطهای که از آن بریده بودند؛ درهی سالنگ. ما از یک شهر آباد، از مکتب و خانهای با امکانات رفاهی به سرزمین جنگزده برگشته بودیم. کابل بازهم بهتر بود؛ شهری بود که داشت خاکهای جنگ را از خود میتکاند و با کمکهای خارجی لباس جدیدی از جنس توسعه به تن میکرد. ساختمانهای جدید یکی پس از دیگری از زیر پست شهر سربرمیآورد و جادههای سیاه قیرریزی شده به درون مارپیچ کوچههای شهر راه باز میکرد. ولی سالنگ درهی تنگ و فضای اجتماعی بسته داشت. در واقع ما در عمق محرومیت و محدودیت سفر میکردیم. وقتی در سالنگ رفتیم، همچون رنگ برجستهای در میان سادگیهای مردم نمایان بودیم. حتا در مورد لباسهای من و هرسه خواهر کوچکم نیز حرف درمیآوردند. من تازه داشتیم نوجوان میشدم و دوست نداشتم مدام روسری بپوشم. ولی مردم سالنگ نمیتوانستند موهای مرا ببینند و حرفی نزنند. از همین رو به مادر و پدرم فشار میآوردند تا دخترانش را مجبور به تابعیت از عرف روستایی کنند.
آموزشِ ممنوعه
نظام سیاسی افغانستان در چارچوب دموکراسی داشت پابرجا میشد و امیدواری به آیندهی افغانستان افزایش یافته بود. مردم در مسایل کلان کشور سهیم میشدند. فصل انتخابات رسید و کسانی که سواد خواندن و نوشتن داشتند میتوانستند در کمپاینها نقش مهمی بازی کنند. من با تیم کمپاین حامد کرزی، رییس جمهور پیشین افغانستان کار کردم و فرصت خوبی بود تا نشان دهم که تفاوت ما با دیگر دختران روستایی تنها در طرز لباس پوشیدن نیست. از همین رو پس از برگزاری انتخابات همکاران مان وعده سپردند که برایت کار فراهم میکنیم. ولی آنچه را من نیاز داشتم کار نبود؛ ادامه آموزش بود.
امتحان سویه دادم و وارد مکتب شدم. روستای ما در ولسوالی سالنگ مکتب دخترانه نداشت. اصلن مکتب نداشت؛ ما در مسجد درس میخواندیم. صرف تشکیلات مکتب از سوی وزارت معارف آمده بود با چند جلد کتابی که به هر دانشآموز داده میشد. کودکان قد و نیم قد و نوجوانان دختر و پسر روستا به گروههای مختلف دسته بندی شده بودند و هر گروه در یک کنج مسجد جمع میشدند. هر گروه یک صنف بود. هر صنف ما شامل هشت تا بیست نفر بودند. تصور کنید در یک گوشه مسجد صنف اول، در کنج دیگری صنف دوم و همین طور… یعنی همزمان یک استاد از بیولوژی صنف شش درس میگفت و دیگری از ریاضی صنف اول. ما همزمان صدای کل شاگردان و استادان داخل مسجد را میشنیدیم. البته این وضعیت دیر دوام نیافت. خارجیهایی که به افغانستان آمده بودند تنها سربازان جنگی و جنگندههای مجهز با بمبهای خوشهای نیاورده بودند. بلکه در روستاهای افغانستان مکتب و کلینیک نیز باخود میآوردند. یک موسسهی خارجی برای ما یک مکتب اعمار کرد. مکتب مختلط بود. ارچند بانوان در هر صنف حدود بیست درصد صنف را تشکیل میدادند، اما بازهم خانوادهها اشتیاق خاصی یافته بودند که دختران شان نیز درس بخوانند. فقط میخواستند درس بخوانند ولی تصمیم نگرفته بودند تا کجا. زمانی که ما در سالنگ داخل صنف مختلط درس میخواندیم شاید در بسیاری از ولسوالیهای افغانستان هیچ دختری به مکتب نمیرفت چون حق آموزش نداشتند و شاید هم اصلن مکتبی وجود نداشت. اما مهاجرت به ایران دیدگاه پدر و مادرم را تغییر داده بود و شوق زیادی داشتند تا ما درس بخوانیم. البته همزمان با ما شمار دیگر از خانوادههایی که به ایران و پاکستان مهاجر شده بودند نیز برگشتند و همهی این مهاجران عودت کننده در مورد حق آموزش کودکان خود، صرف نظر از جنسیت شان، دیدگاه واحدی داشتند. تلاش مهاجران برگشته از ایران باعث شد که تشکیلات مکتب محلی در روستای ما از سوی معارف ایجاد شود. ابتدا باشندگان محل حاضر نشدند دختران خود را به مکتب بفرستند. آموزش دختران از جمله کارهای ممنوعه بود. ولی کم کم سدهای عرف و سنت اجتماعی که مانع ورود دختران به مکتب میشد، شکستند و حق آموزش عام شد. دخترانی که از مهاجرت بازگشته بودند در واقع با خودشان یک ذهنیتی را در روستا وارد کردند. ذهنیتی که به دختران روستایی محصور به جغرافیای خشن و محروم سالنگ اجازه میداد رویا ببافند. البته دختران روستایی قبلن نیز رویاهایی داشتند؛ اما رویاهایشان فراتر از واقعیتهای موجود نبود. یعنی زندگی ایدهآل آنان به داشتن شوهر و فرزندپروری و کار روی زمینهای زراعتی محصور میشد. ولی ذهنیتی را که من و دختران شبیه من باخود به روستا بردیم برای دختر و پسر آنجا اجازه میداد تا رویاهایی فراتر از واقعیتهای درهی سالنگ ببافند. ما به تحصیل در دانشگاه و کار در اداره فکر میکردیم. تا آنروز شنیدن صدای زنان از طریق رادیو باعث تعجب بود. دخترانی که پیش از آن میگفتند آرزو دارم شوهر کنم. حالن میگفتند میخواهم معلم شوم، داکتر شوم و حتا رییس جمهور شوم.
دشواری راه
تازه زندگی سامان گرفته بود. دورهی مکتب را داشتم به پایان میرساندم. مردم سالنگ هم دیگر به روسری و پوشش پتلون ما کمتر دخالت میکردند. دختران زیادی همنسل من به مکتب میرفتند و اشتیاق دانشگاه رفتن داشتند. محدودیتهای اجتماعی داشت کمتر میشد. مصمم شدم که به کابل بیایم تا برای آزمون کانکور آمادگی بگیرم. اما از بد روزگار مادرم فوت کرد و همه چیز به یکبارگی متزلزل شد. دختر کلان در خانواده بودم و کل مسؤولیتهای خانه نیز به دوشم افتاد. پدرم موافقت کرد که به کابل بیاییم. مسؤولیتهای خانه را به عهده گرفتم. آمادگی برای دانشگاه رفتن و کار کردن برای تأمین مخارج زندگی. اینها همه یکباره روی دوشم سنگینی میکرد. ولی با تلاش شبانه روزی موفق شدم. میتوانم بگویم نتیجهی تلاش خودم بود که توانستم از کانکور موفقانه بگذرم.
زمانی که در سالنگ-پروان بودم در مورد بهداشت و طبابت خانگی مقاله مینوشتم و به دفتر رادیو آزادی در کاپیسا ویا چاریکار میفرستادم. وقتی مقالههای کوتاهم را در رادیوآزادی میخواندند به کارهای رسانهای علاقهمند میشدم. به همین خاطر وقتی به کابل آمدیم نیز مشتاق کار کردن در رسانهها بودم. ولی نتوانستم وارد رسانهها شوم. با سپری کردن امتحان کانکور در یک نهادی که برای حمایت از زنان کار میکرد کار گرفتم. این نهاد ضمن تسهیل بازار صنایع دستی، امکانات و خدمات بهداشتی نیز برای زنان فراهم میکرد. من از طریق این نهاد به ولایتهای مختلف سفر کردم. ما صنایع دستی زنان را جمعآوری کرده به بازارهای بینالمللی میفرستادیم. اما در این سفرهای کاری که به ولایتهای: بغلان، خوست، پروان و ولسوالیهای کابل داشتم جهان واقعی زنان روستایی را درک کردم. ما رفته بودیم تا به خانوادهها کمک کنیم، اما به پوشش ما اعتراض میکردند و ما را آمریکایی میگفتند.
از دشواری گذشتم. در بخش ادبیات فارسی تربیهی معلم سید جمالالدین افغان در کابل کامیاب شدم. ادبیات فارسی مرا به جهان دیگری سوق داد. تصاویر خوفناک افغانستان که از ایران با خود آورده بودم، داشت رنگ میباخت. وقتی میدیدم زنان در ادارههای کار، رسانهها، دانشگاه و داخل شهر حضور دارند، کم کم تصاویر شبح از بین میرفت و هیجان خاصی در من به وجود میآمد که کشور ما چقدر رو به بهبودی است.
شعر اروتیک؛ تصویر واقعی پندارهای هدا
ما در جهان واقعی به اندازهی کافی آزاد نیستیم. جهان واقعی محدودیتهایی دارد، اما این محدودیتها را میشود در جهان شعر و ادب زودتر برداشت و به دنیای رویایی خود دست یافت. از همین رو به شعر و غزل رو آوردم. ارچند که ورود من به دنیای شعر و ادب اتفاقی ویا الهام گرفته از کسی نبود؛ بلکه به مرور زمان به این بخش علاقهمند شدم. شاید جرقههای نخستین این انگیزهها در دورهی مکتب در ایران رقم خورده بود. در کودکیام در ایران که عکس سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد را در دیوارهای مکتب میدیدم و شعرهای شان را میخواندم حس خوبی میگرفتم. در برنامههای شعرخوانی نیز شرکت میکردم. وقتی که در افغانستان وارد دانشگاه شدم و ادبیات خواندم، به انجمنهای ادبی-فرهنگی مثل انجمن قلم و انجمن غرجستان وارد شدم.
با آنکه در افغانستان کمتر مروج است، اما ادبیات عریان مرا بسیار زود به سر زبانها آورد و در حلقههای ادبی-فرهنگی از شعرهای من میگفتند. شاعران افغانستان تا اکنون یا به سبکهای سنتی مثل غزل روی میآورند و یا در قالب سبکهای جدید نیز ادبیات رسمی به کار میبرند. چون جسارت شکستن تابوهای اجتماعی و بدپنداریها نسبت به ادبیات اروتیک را ندارند. کمتر کسی جرأت میکند بینقاب سخن بگوید.
اما نخستین شعری که من سرودم یک کوتاههی عریان بود. «بوی سیب میدهد دهانت. مرا ببوس. برای فردایت طعم آلوبالو کنار گذاشتهام.» این شعر واکنش زیاد مردم را به همراه داشت. من برانگیختن این واکنشها را خوش داشتم. البته این شعر نخستین بار در فیسبوک مستعاری نشر شد که پشت حساب آن من در حسرت روزی نشسته بودم تا بتوانم خودم باشم و با تصویر نمایه و بینقاب و با هویت خودم سخن بگویم و شعر بنویسم. چون اکثر مردم پیام میفرستادند که تو مردی هستی که از آدرس مستعار نام زنان را بد میکنی. اما من با خود میخندیدم که من واقعن زن هستم و دارم از زبان یک زن سخن میزنم، اما چرا به من شک میکنند. دریافتم که موافقان من خیلی بیشتر از مخالفانم بودند. این سبک در واقع نمای واقعی پندارهای من بود. زمانی که برای اولین بار در یک حلقهی ادبی در دانشگاه بین دوستانم شعر دکلمه کردم دوستانم بسیار تشویق کردند. یکی از دوستانم مرا با آقای زبیر هجران معرفی کرد. در همان روزها بود که مجموعه شعری هجران نیز رونمایی میشد. در محفل رونمایی مجموعه شعری هجران برای نخستین بار منحیث شاعر پشت تریبون رفتم و به عنوان شاعر شناخته شدم. اما رفتن به جهان شعر مرا از بسیاری چیزها برید. خانوادهام حتا پدر و مادرناتنیام مرا طرد میکردند که تو چرا شعر میخوانی و آنهم اروتیک. اما شعر و سبک اروتیک زبان من بود.
و باز قضیهی تکراری کوچ. سال 1398 خورشیدی، دو سال پس از فراغتم از دانشگاه بود که باز از کابل به درهی سالنگ برگشتیم. یک شاعر بیشتر به فضای آرام ضرورت دارد ولی من در روستا بیشتر منزوی شده بودم. وقتی خانوادهام دیدند که دارم مستقل میشوم و به راهی قدم گذاشتهام که خودم میخواهم، خواستند با رفتن به روستا و بریدن از شهر مرا نیز متوقف کنند. اما من راه خودم را یافته بودم. با تمام محدودیتها توانستم مجموعه شعریام را با عنوان «میبوسمت» چاپ و نشر کنم. بازخورد این اشعار خیلی خوب بود. در یک هفته دو بار در کابل رونمایی شد.
دو بار به مردی پیشنهاد ازدواج دادم که اصلن ندیده بودم
داستانهای وحشتناکی شنیده بودم. از ازدواجهای اجباری و بدون میل دختران. اما من باید با کسی ازدواج میکردم که خودم انتخاب کنم. رفیع جسور را از میان مخاطبان شعرهایم انتخاب کردم. یعنی آشنایی ما از طریق شبکههای اجتماعی آغاز شد. حدود دو سال آشنا شده بودیم. رفیع نیز در یک نهاد فرهنگی کار میکند و سروکارش با کتاب، متن، شعر و داستان است. از همان آغاز با اندک آشنایی از اطلاعاتی که در موردش کسب کردم از او خوشم آمد. مستقیم و بیریا برایش نوشتم «آقای جسور من خیلی دوست تان دارم. نمیفهمم. گرچه شما را ندیدهام ولی از شخصیت تان خوشم آمده…» این حرفها را به مردی گفتم که هنوز از نزدیک ندیده بودم. نه یک بار که بار دیگر نیز برایش پیشنهاد ازدواج دادم. اما رفیع هردوبار پاسخ رد داد و گفت هنوزهم فکر میکنم این حساب مستعار است. چون ما تا آنزمان حتا تماس صوتی نداشتیم. فقط متن بود که حس و حال ما را بهیکدیگر مان میرساند.
خواستگاری در فیسبوک و زندان خانگی برای عشق جسور
سال گذشته به کابل آمده بودم تا کتابم رونمایی شود. بالاخره من و جسور همدیگر را دیدیم و باهم دوستانه حرف زدیم. نمبر تماسش را گرفتم و باهم تماس صوتی داشتیم. این تنها دیدار مان بود. هیچ قرار ملاقاتی باهم نگذاشته بودیم. پس از مدتی ریسک بزرگی کردم. نه چندان ریسک بزرگ، فقط کاری را کردم که پیامد آن را حدس نمیزدم چه خواهد شد. خودم دو بار به او پیشنهاد ازدواج داده بودم و رد کرده بود. اینبار متن بلند بالایی در فیسبوک نوشتم و از او در فضای همگانی و رسانهای خواستگاری کردم. من فقط میخواستم برعلاوهی خودم چند دوست جسور هم بهاین آقا پسر بگویند که دوستش دارم. وقتی نامهی خواستگاری را نوشتم، تلفنم را خاموش کردم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیگر موضوع از دستم رفته بود. کل فضای شبکههای اجتماعی پر شده بود از عکس من و جسور و نامهی خواستگاری من از او. پدرم خشن شد و تلفنم را گرفت. به زندان خانگی رفتم. غوغای بزرگی در خانه مان ایجاد شده بود. کاری که هیچکس تصورش را نمیکرد. اما این یک انتخاب بود. انتخاب خودم. پدرم انتخاب دیگری داشت؛ ازدواج من با پسر مورد نظر خودش. اما موضوع رسانهای شده بود و ما کاری نمیتوانستیم بکنیم. جسور در این هیاهو در تکاپوی برقراری ارتباط شده بود. وقتی جسور موافقت خانوادهی خودش را گرفته بود با خانوادهام ارتباط تلفنی برقرار کردند که به خواستگاری بیایند. در حالی که میلیونها نفر همگام با من انتظار میکشیدند تا پاسخ خواستگاری مرا بشنوند. خانوادهی جسور از بدخشان به سالنگ آمدند و این وصلت صورت گرفت. اگر جسور این پیشنهاد را رد میکرد بنابرمحدودیتی که هنوزهم در خانوادهی ما وجود دارد ممکن به مرگ من منجر میشد، شاید هم خودکشی و شاید هم مرگ با دستان یکی از اعضای خانواده؛ اما من در راه رسیدن به خواستهام مرگ را نیز پذیرفته بودم. «بله» گفتن جسور همه اتفاقات ناگوار را خنثا کرد. وقتی پاسخ مثبت جسور را در فیسبوک خواندم، اشک و لبخندم درهم آمیخته بود. خودم نبودم. آنهمه هیجانی که در من خلق شده بود وصفناپذیر است، اما حس خوشایندی بود.
آغاز نو
ازدواج ما هم متفاوت از عرف و عنعنات مردم صورت گرفت اما این تفاوت را نمیشود تابوشکنی گفت، بلکه ما نظر به خواست خودمان روش زندگی و ازدواج خود را رقم زدیم نه برای تابوشکنی. یک شب عروسی در سالنگ گرفتیم و جسور با یک موتر سراچه آمده بود. من هم کولهام را برداشتم انگار به سفر تفریحی برویم؛ آمدیم به سوی خانهی مشترک. یک شب هم در کابل محفل خیلی خصوصی و دوستانهای داشتیم. البته مراسم عروسی ما کمی با عجله شد. این عجله به خاطر این بود که ما نمیتوانستیم دوری از همدیگر را تحمل کنیم و از سویی هم جسور اجازه نداشت به خانهی ما در سالنگ بیاید. با آنکه سالنگ خیلی تغییر کرده، اما هنوزهم سنتهای دستوپاگیری دارد که محدودیتهایی را بر زندگی مردم وضع کرده است. اکنون دارم با مردی زندگی میکنم که قبل از عروسی فقط یک بار دیده بودم، سه بار پیشنهاد ازدواج داده بودم، دو بار پاسخ رد شنیده بودم و هیچ قرار عاشقانهای با او نداشتم، فکر میکنم انتخابم درست بوده؛ رفیع مرد خوبی است و اهل مدارا در زندگیست.
دیدگاهها 9
ای جانم! چقدر از خواندنش لذت بردم. به راستی که اگر هر یکی از ما دخترهای افغان داستان زندگی مارا بنویسیم کتابی خواهد شد :*
انسانهای شجاع همیشه نوری هستند برای کسانی که راه رفتن بجلو برای شان دشوار است،
همه توانایی مقاومت را ندارند ،چون نمی دادند که چی باید بجای چیزی که نمی خواهند انتخاب کنند .
انتخاب انسان از آگاهی ،توانایش
و مقاومتی بر می خیزد رنجش برده.
خواندیم موفق باشید.
خواندیم و کیف کردیم شما در واقع یک زنی شجاع افغان هستید موفق باشید.
فوق العاده بود. من همیشه نسبت به هموطنان افغان دید بسیار مثبت و امیدوارکننده ای داشته و دارم. مردمانی بینظیر، فوق العاده ساده ، بی نهایت دو ست داشتنی و البته که بسیار هم میهمان نوازهستند. به احتمال زندگی خیلی هاشان در ایران ما با درد و رنجی مضائف همراه بوده که بر زخمهای پیشین شان افزوده است.
اما شاید این رنج مضائف که از ناآگاهی مردم و از ظلم آگاهانه و سیستماتیک دولتی ناشی میشه باعث شد که نسل جوان و بخصوص دختران و زنان که در مبارزات تقربیا همه جای جهان پیشرو هستند اعتماد به نفس بیابند و در شماری از زمینه های اجتماعی جای پای خود را تصویب کنند. من و خانواده و دوستانمان همیشه به بخصوص به نسل جوانتر این عزیزان افتخار کرده ایم. همیشه اعتقاد داشته ام که مگر زنان بتوانند ما را از نحوست ونکبت حکومت های کشورهایمان آزدامان کنند و در این راه نیز خودشان را از معضلات فرهنگی مذهبی متعصب مزاحم دست پا گیر رها سازنند. برقرار باد صلح و تلاش و تکاپو جمعی برا آزادی وطنهامان. مرسی برا نشر تجارب بسیار آمورنده اتان از ز شرایط زندگی خود در و فضای محدود و سنتی پیرامونتان. مرسی. موفق باشی. کوشا و پر تلاش باشی و زندگی جدیدت برقرار و طولانی و شاد باشید❤
سخن عريان در اجماع سنتي مردسالارانه و ديگاهي تاريك امري ضروري است اگر علم و جرعت آن به شكل درست و ادبي آن باشد!
با همه احساس و هيجان اين زندگي نامه را خواندم و آرزوي من است كه تعداد چنين زن ها بيشمار شود، در اين سرزمين سنتي و مردسالار.
من فکر میکنم تنها قهرمانان واقعی در این وطن دختران سرزمینم هستن که با کلی موانع و سنت های ناپسند باز هم سربلند میکنند و خم به ابرو نمی آورند.
منم دختر این سرزمینم که سالهای عمرم را با مخالفت با موانع و ممانعت های قومی و خانوادگی تا اینجا رساندم و مبارزه کردم و فکر میکنم این مبارزه توقف ناپذیر باشد در این جهان، چون هیچ زمانی ممکن ما زنان به تمام خواسته ها و حقوق خود نرسیم ولی مبارزه حتمی است و احساس میکنم مثل خون در رگان ما دختران افغان جاری است.
قربان همت والای همه دختران جسور میهنم 💪🏻
واقعا عالی و زیبا و یک داستان خیلی پر خاطره و زندگی رومانتیک،
خانم شجاع – هدای عزیز ! درود بر شما ، سختی و دشواریهایی زمانه به اموزگار و مربی خوب میماند . اموزه هایی که ترا اماده بساخت تا در گرد همایی طالبان در وُسلو پای تخت ناروی بگویی ” زنی که از زیر سایه ی شلاق و گلوله تا اینجا رسیده ام ” ابراز چنین اندیشه ی زیبا و انقلابی نه تنها سبک ادبیات عالی شما را تبارز میدهد ، سوز و درد که کشورش چگونه لگد مال و بی هویت میشود ؟ خانم هدا ! من در ویرانی کشور عفغانیه – مجاهد ، القاعده ، طالب ، اشرف غنی احمد زی و دیگر بمبهایی ارزان قیمت را شکنجه نمی کنم ، بلکه کسان که اینها را ساختند و گفتند اسلام در خطر است . من حالا 87 سال عمر دارم و هیچ بیادم نیست مردم ما تا این سرحد بیچاره و فقر زده شده باشند که برای زنده ماندن خود و خانوادۀ خود در چنان زمستان برف الود وسرد جگر گوشه هایی خود خصوصا دختران خورد سال را در نخاس بفروش برسانند و یا گُرده هایی خود را شما خانم هدا که جهان را مقصر درجه یک این تبهکاری شناسایی کردید که برای شما سر فرود میاورم . مولانای بزرگ ، جلال الدین محمد رومی میفرمایند ؛ دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر — کز دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست *** پیر مرد فریاد میزد که از دیو و ادم دلم گرفته است ، انسان را میجویم . باید اداور شد که ما همه ادم هستیم اما انسان بسیار نادر است چطوریکه انسان از طی مسیر تجارب علمی انکشاف کرده است اما ادم هنوز درحالت نموست . زندگی با هوشمندی میسر شده نمیتواند ، لیکن هوشمندی با زندگی میگوید کارل مارکس .