فکر میکردم تریاک بتواند دردهایم را تسکین بدهد، اما خودش دردی شد بر تمام آنچه که تا آن روز کشیده بودم و تا حالا ادامه یافت.
سودابه، خانم 33 سالهای است که بیشتر از 17 سال میشود به مواد مخدر آغشته است. او هم مثل بیشتر معتادان مواد مخدر در مهاجرت به خاطر دوام آوردن در برابر کارهای شاقه و فشارهای روانی معتاد شده است.
سودابه در هفت سالگی همراه با خانوادهاش مجبور میشود به ایران مهاجر شوند. او با لهجهی خاص خودش از روزی که با چادر گلسیبش از خانه بیرون میشود اینگونه قصه میکند.
دقیق یادم است که پدرم گاو و گوسفندهای ما را فروخت و گفت لباسهای نو تان را جمع کنید باید به ایران برویم. مادرم اصلا راضی نبود که از خانهاش و قبر پسر جوانش دور شود، پدرم مجبورش کرد که باید برویم.
دلیل اصلی مهاجرت خانوادهی سودابه کشته شدن حیدر، برادر بزرگ او بوده که آن روزها چند ماهی از کشته شدنش گذشته بود.
برادرم را یکی از قومندانهای حزبی به خاطری دعوای زمین کشته بود، پدرم را هم تهدید کرده بود. پدرم به خاطر زنده ماندن تمام زمین و دارایی خود را رها کرد و ما هم مجبور شدیم همراهش آواره شویم.
وقتی سودابه از قریه و خانهاش آواره میشود، سرنوشت برایش داستان تازهای را از سر میگیرد. آنها بعد از 26 روز و طی کردن یک مسیر پر از سنگلاخ و دشوار مناطق مرزی به ایران میرسند.
ما شش نفر بودیم، دو برادر که از من دو سه سال بزرگتر بود و یک خواهر کوچکم، دشواریهای آن مسیر هرگز از یادم نمیرود. البته تنها ما نبودیم؛ همراه ما سه خانوادهی دیگر هم بودند که هر کدام از مجبوری راه مهاجرت و آوارگی را پیش گرفته بودند.
سلطان، پدر سودابه وقتی به ایران میرسد برای کار کردن به کرههای خشتپزی میرود، سودابه تا یازده سالگی خود زندگی نسبتا خوبی را داشته، پدرش کار میکرد و میتوانست خانوادهاش را حمایت کند.
زندگی تا جایی خوب بود، پدرم بیشتر سر کار بود. مادرم وسایل تزئینی میبافت و من آن را در میان خانوادههای مهاجر افغانستانی میفروختم و در کنارش به مدرسهای که برای کودکان مهاجر خواندن و نوشتن یاد میداد میرفتم. برادرانم هم جاروفروشی میکردند.
اما زمانیکه سودابه پا به دوازده سالگی میگذارد پدرش مریض میشود و از بین میرود. وقتی او از مرگ پدرش حرف میزند به زمین خیره میشود و دستان گره کردهاش را به روی فرش کهنهای که روی زمین پهن است میمالد.
همهچیز ناگهانی اتفاق افتاد، اصلا پدرم مریض نبود. یک شب از خواب بیدار شد و گفت شکمم درد میکند، در محلهای که ما زندگی میکردیم خارج از شهر بود و داکتر هم نبود. نتوانستیم پدرم را به بیمارستان برسانیم. پدرم در بغل مادرم در آوارگی و بدبختی جان داد.
بیپناهی و بدبختی برای سودابه و خانوادهاش از همینجا شروع میشود، آنها در خانههایی که از سوی صاحب کرههای خشتپزی به کارگران داده میشد زندگی میکردند و مدتی بعد از مرگ سلطان، صاحب کرههای خشتپزی به مادر سودابه میگوید باید خانه را تخلیه کنید تا کارگر جدید بیاید.
خانههایی که ما در آن زندگی میکردیم فقط یک اتاق و دهلیز داشت که از سوی صاحب کرههای خشتپزی به کارگران داده میشد، وقتی پدرم مرد، ما کارگر نداشتیم که در خشتپزی کار کند و به همین خاطر باید خانه را خالی میکردیم.
آنها جایی برای رفتن نداشتند و سودابه با برادر بزرگترش مجبور میشود برای نگه داشتن همان یک اتاق در کرههای خشتپزی کار کند تا کارگر حساب شوند و صاحب کارش آنها را از خانه بیرون نکند.
اگر من و برادرم آنجا کار نمیکردیم، مجبور بودیم خانه را خالی کنیم، هیچ جایی برای ماندن نداشتیم و کاری جز خشتزنی هم انجام داده نمیتوانستیم.
سودابه و برادرش روزانه 11 ساعت کار میکردند تا بتوانند جایی برای زندگی داشته باشند و نانی برای زنده ماندن. زمان طولانی کار و خستگی ناشی از آن سودابه و برادرش را مجبور میکند دست به دامن تریاک ببرند تا کمی این درد را تسکین دهد.
روزهای اول خیلی خسته نمیشدیم، ولی هر روز که میگذشت شدت خستگی و فشار زندگی بیشتر میشد، یک روز با یک خانم که او هم مهاجر بود و کار میکرد گفتم خیلی خسته شدم. او هم یک کمی تریاک به من داد.
او تریاک را همراه با برادرش میخورد و هر دو تمام روز را بدون خستگی کار میکنند، اما بیخبر از اینکه به چیزی بدتر از خستگی و آوارگی پناه بردهاند. چندین ماه همینگونه تریاک میخورند و برای زنده ماندن کار میکنند. «اصلا خسته نمیشدیم و هر شام خوشحال خانه میرفتیم، خیلی وقتها میشد که چند ساعت اضافه کاری میکردیم.»
بعد از گذشت چند ماه سودابه متوجه میشود که معتاد شده است و بدون خوردن تریاک نمیتواند کار کنند. از سویی هم مادر و خواهرش به کار کردن او نیاز داشته تا جایی برای ماندن داشته باشند.
وقتی تریاک نمیخوردم فکر میکردم چند روز است غذا نخوردم و حتا یک خشت را هم بلند کرده نمیتوانستم. بعد از آن اصلا به فکر ترک کردنش نیافتادم.
برای سودابه هزینهی مصرف تریاک به گونهی خوراکی زیاد بوده و او مجبور میشود به دود کردن تریاک رو بیاورد.
وقتی تریاک را میخوردم خیلی مصرفم بالا بود و پول خریدش زیاد میشد، بعد به دود کردن رو آوردم و روی سیخ استفاده میکردم.
زندگی سودابه تا 22 سالگی روزانه پای کرههای خشتپزی و شبانه هم در هالهی دود تریاک میگذرد، با این همه او با مرگ ناگهانی مادرش رو به رو میشود.
مادرم مریض بود و مشکل قلبی داشت. گاهی که پول بیشتر داشتم به داکتر میبردم، ولی نیاز به جراحی داشت که در آخر جانش را گرفت. مرگ مادرم وحشتناکتر از تمام دردهای زندگیام بود، او در تنهایی تمام مرد.
وقتی مادرش میمیرد، مدتی بعد خواهر کوچکترش از خانه فرار میکند و تا هنوز از او خبری ندارد. او همراه با برادرش که هر دو معتاد است به کابل میآیند و یک برادر دیگرش هنوز در ایران زندگی میکند.
همه چیز از هم پاشید و خواهرم هم از خانه فرار کرد، هیچ چیزی برای ماندن در ایران نداشتیم جز قبرهای پدر و مادرم.به کابل آمدیم و اینجا پیدا کردن مواد مخدر راحتتر از پیدا کردن یک لقمه نان است. اینجا بیشتر هیروئین و کرستال استفاده میشود و من هم مدتی است که استفاده میکنم.
آنها ده سال است که در کابل زندگی میکنند. سودابه و برادرش چندین بار در مراکز ترک اعتیاد خودشان را بستری کردهاند، ولی موفق به ترک نشدهاند.
ترک کردن مواد مخدر بسیار سخت است و نیاز به یک حمایت عاطفی قوی دارد. هر باری که از مرکز ترک اعتیاد بیرون شدیم بعد از چند مدت دوباره روی آوردیم.
حالا او و برادرش در یک خانهی اجارهیی در منطقهی «وزیر آباد» کابل زندگی میکنند و اجارهی خانهشان را هم برادرش که در ایران زندگی میکند ماهانه به صاحب خانه میفرستد.
برادرم که در ایران زندگی میکند مسیر درست را رفت و حالا زندگی خوبی دارد، یک کارخانهی کارتن سازی دارد، خیلی کوشش کرد که ما ترک کنیم و پول زیادی مصرف کرد، چند سال پیش یک خانه را برای ما گرو گرفته بود، ولی برادرم که با من زندگی میکند پنهانی پول گروی خانه را پس گرفت و مصرف کرد. حالا برادرم از ایران به کسی دیگر پول میفرستد و او برای ما مواد غذایی میخرد.
سودابه بارها مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است. به گفتهی او مردم فکر میکنند هر خانمی که معتاد باشد حتما تن فروش و کارگر جنسی هم است.
بیشتر آشناهایم به من تجاوز کردهاند، فکر میکنند که من معتاد هستم، حتما فاحشه هم هستم.
سودابه با چشمانی که در صورتش فرو رفته است و گونههای استخوانیاش هرچه از دردهایش گفت، هرگز گریه نکرد و قصههای زندگی خودش را با گفتن این حرفها تمام کرد.
وقتی زن باشی و در افغانستان زندگی کنی ناچار هستی که باید درد بکشی، اگر زن باشی و معتاد هم باشی و در افغانستان زندگی کنی، تنها درد اعتیاد اذیتت نمیکند. مردم تو را معتاد میبینند و اگر شهوت جنسیشان بالا زد تو را فاحشه میبینند و با خیال راحت خودشان را خالی میکنند.