نویسنده: نجیب اخلاقی شیبان
عصرِ پس از باران را که در بادامیترین چشمهای زمانه، خون رنگ سرنوشت شد، از کوه چهل دختران کابل تا چهل دختران ارزگان، روایت مغموم در ورقهای خاک خوردهی چند نسل، در نخستین ساعت پس از سونامی خودم را در میان نفسهای بریده تمنا دیدم .
دشت برچی، قتلگاه مهر و دانایی، پر از غم و ناامیدی بود، هرچند این پلیدیها سالهاست برچی را سوزانده است اما اینبار، انگار زخمها زبان داشت و جسدهای پر از خون چشم بادامیها حرف میزد.
من و همکارانم که از پسِ یک مسئولیت حکومتی به بیمارستانها رفته بودیم تا زخمها را بشماریم و از مرگ پرستوها گزارش دهیم، پشت پنجرهها، رد فریادها را میگرفتیم و یک یک صدا میکرد، پایواز تمنا، زهرا، فاطمه و … و چه سنگین بود لحظهای که پرستارها میگفتند، جسدها را تحویل بگیرید، تختها باید خالی شود.
من دیدم چگونه گوشوارهها روی نخ شال سرخ دختران چهل دختران، بند افتاده بود و سوغاتی شد برای مادرانی که آرزوهایشان را روی تابوتها مرده میدیدند .
من دیدم چگونه گیسوان لیلا دختر ۱۵ ساله اهل بامیان را که میان خون و خاک، حنای خشم خورده و خشک شده بود، خون ریخته از میان همین گیسوان، خطِ میان چشم و گردن و سرنوشت افتاده و تاریخ نسلش را نقاشی کرده بود.
من از دل این بغضها، مینوشتم، سنگینی شانههایم، اندوه نسل چشم بادامیها را بر نمیتابید، کفن، تابوت، فریادهایی که صداهای نازک و خفه شده را به رخ تاریخِ درد میکشید و یک به یک به جمع مردهها افزوده میشد.
آن عصر، کتابها سوخت، آرزوهای میلیونها انسان نیز سوخت، من در مدت زندگیم در کابل بارها شاهد صحنههای مرگهای جمعی بودهام، اما این بار روایت شدن را در تابوتها دیدم، روایت از دل یک نسلکشی تمام عیار، گفتن و نوشتنش سخت نیست اما دیدن و درک کردن این رویداد طاقتفرسا بود.
دو ساعت در یک شفاخانه، ۲۰ پرنده در خون شناور را آوردند و بر تکههای سفید پیچاندند و بردند، پشت هر تابوت، صدا نه، بل طوفان و تلاطم خشم و نفرت بود، تصویرسازیش برای یک روایتگر کار ساده نیست، دستان ترکیده پدران کارگر و گونههای سیلی زمانه خورده مادران زحمتکش، سرخ شده در خون دختران عاشق فردا، این چه سرنوشتی بود که بر حریم چشمهای گُر گرفته این نسل و تبار، جا خوش کرد؟
تماشای صحنههایی که در آن مرگ تنها مردن نیست بلکه نابودی و ویرانی تاریخی است، اما از بس زخمها عمیق شده و قلبها سنگ و زمخت، تماشاگران این ویرانی نیز، بیانصافانه نظارهگر بودند.
من پس ازین حادثه مُردم، روحم برای فردا نفس نمیکشد، وقتی کتاب بدستهای عاشق زندگی را سوژههای بازی برای سیاست دیدم، وقتی بیگانگی میان دردها را حس کردم و نوشتم، روحم را تقدیم تاریخِ درد کردم و نام قومم را قربانی تقدیر نوشتم.
من از چهل دختران ارزگان نه، بل از کوه چهل دختران کابل روایت میکنم، پشت اندوه چند قرن، تصویرها را پر از خصم و خشم که به پای عقده و نفرت کمین کرده و بر تارک سرنوشت جمعی، تیر خلاصی رها میکند، دیدم.
من از چهل دختران فقط خواندهام اما سونامی مکتب پای کوه چهل دختران کابل را دیدم و نوشتم، اینجا به جرم دانایی بر فرق این نازنینان تبر خورد.
چه کسی خواهد نوشت که قاتلان محاکمه باید گردد؟
چه کسانی خواهند گفت، ماییم و قهرمانان این فاجعه؟
چه کسانی از پیشگاه تاریخ و خانوادههای این رویداد معذرت خواهد خواست؟
و چه کسانی غرامت پرداخت خواهند کرد؟
نمیدانم
فقط دیدم که کشتند