اولین تصاویری که سحر (نام مستعار) از کودکی به یاد میآورد، صحنههایی از له شدن مادرش زیر مشت و لگدهای پدرش است. مادر سحر در حالیکه تنها 16 سال سن داشت، به اجبار همسر مردی شده بود که قبلاً دو بار دیگر ازدواج کرده بود. پدر سحر، همسر اولش را «به دلیل باکره نبودن» در شب عروسی طلاق داد و دیگری چندسال بعد زیر ظلم و شکنجه، جان باخته بود. پدر سحر یک نظامی بود که به قول خود او، به هر بهانهای مادرش را لتوکوب میکرد. او میگوید: «پدرم میخواست نظام عسکری را در خانه پیاده کند». سحر اولین فرزند مادرش بود، هرچند پدر او از همسر قبلیاش شش فرزند دیگر داشت.
چندسال بعد، پدر سحر پس از لت و کوب شدید، مادرش را در حالیکه باردار بود شبهنگام همراه با خود سحر از خانه بیرون کرد. «شب سرد زمستان بود. نمیدانستیم کجا باید بروییم. خانه پدرکلانم دور بود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم پنهان از چشم پدرم در خانهای که آنجا سگ را نگهداری میکردیم، شب را صبح کردیم».
صبح روز بعد، سحر با مادرش به خانه پدر کلانش رفتند و بعد از مدتی، پدرش طلاقخطی را برای مادرش فرستاد. طلاق مادر سحر همزمان بود با حاکمیت نخست طالبان بر افغانستان. به همین دلیل پدرش به کشور دیگر مهاجر شد و سحر با مادرش، برای مدت طولانی در خانه پدر کلانش ماندند. «در خانه پدر کلانم نیز مادرم همیشه از سوی برادران و خواهرانش لتوکوب میشد. همیشه میگفتند شما نانخور اضافی هستید».
چندسال بعد، همزمان با سقوط رژیم طالبان، پدر سحر به کابل بازگشت و سحر و خواهر کوچکتر از خودش را (که بعد از طلاق به دنیا آمده بود) با زور از مادرش پس گرفت. تحمل دوری از مادر، برای سحر هرگز آسان نبود. به همین دلیل او بارها از خانه پدرش فرار میکرد و هربار او را با لتوکوب و تنبیه شدید به خانه میآوردند.
سحر در خانه پدر قرار بود در کنار برادران و خواهران ناتنیاش زندگی کند. اما نقش او به قول خودش بیشتر از یک خدمتکار نبود. او با آنکه کمتر از 14 سال سن داشت، باید کارهای روزمره خانه را انجام میداد و در خدمت برادران و خواهران ناتنیاش میبود. او میگوید: «مادر من را به اسم کوچیزن و غژدینشین عنوان میکردند و به من میگفتند تو مادرمانند هستی.»
تمایل جنسی برادر ناتنی
بازگشت به خانواده پدری برای سحر با هزینهها و قربانیهای زیادی همراه بود. از دلتنگی و احساس تنهایی و دوری از مادر تا تحمل لتوکوب، شکنجه و زخمزبانهای خواهران و برادران ناتنی. البته مورد جدیتر و غیرقابل باورتر از آن؛ مواجهه با پیشنهاد رابطه جنسی از سوی برادر ناتنی.
سحر میگوید: در یکی از روزهای تابستان هنگامی که او مشغول تمیزکاری اتاق برادر ناتنیاش بود، متوجه اتفاق شوکه کنندهای شد. برادرش سعی میکرد به بهانه کمک به او، به جسم او تماس برقرار کند و او را متمایل به ارتباط جنسی با خودش نماید. اما او نمیخواست چنین چیزی را باور کند و به همین دلیل خودش را به نفهمی میزد.
روزها به همین منوال ادامه پیدا میکرد و برادرش همیشه دنبال فرصتی بود تا تمایل جنسیاش را برای سحر تفهیم کند. اما او همیشه از این واقعیت فرار میکرد. تا اینکه یکی از روزها او با پیشنهاد مستقیم رابطه جنسی از سوی برادرش روبرو شد. «برادرم مرا در خانه تها گیرآورد و خواست به من تجاوز کند. دیگر ترسی از ابراز احساسش نسبت به من نداشت و مستقیم برای من پیشنهاد رابطه جنسی داد، اما من با گریه و التماس از دستش فرار کردم».
سحر میگوید: آنروز پس از آنکه چشم برادرش را فریب داد، از خانه بیرون زد و به خانه مادرش رفت، اما از ترس مجازات از سوی برادرش از گفتن این حرف به مادرش خودداری کرد. او میگوید: «به مادرم گفتم که من دیگر به آن خانه نمیروم، اما مادرم که میدانست نمیتواند از من دفاع کند، من را وادار کرد که به خانه پدرم بازگردم».
سحر از رفتن به خانه مادرش منع بود و هرباری که چنین میکرد باید لتوکوبی را از سوی برادران و پدرش به جان میخرد. اینبار اما، سناریو پیچیدهتر شده بود. او هنگامی که به خانه بازگشت، برادران و خواهران ناتنیاش او را متهم به دزدی زیورات کردند تا اینگونه مجازات شدیدتری را به او وارد کنند. «برادرم گفت که طلا را دزدیدی و به مادرت بردی؟ مرا به ستونی در زیر زمینی خانه بست و با سیم آبگرمکن به حدی لت و کوب کرد که از حال رفتم.»
با وضع محدودیتها و ممنوعیتهای شدید از سوی برادران و خواهران ناتنی، زندگی را برای سحر به زندان سرباز تبدیل کرده بودند. او به غیر از اینکه در خدمت برادران و خواهران ناتنیاش باشد، نقش و جایگاه دیگری در زندگی نداشت، همزمان با اینکه تهدید تجاوز جنسی برادر ناتنیاش نیز او تعقیب میکرد.
سحر با وجود که همیشه از خواستهای جنسی برادرش فرار میکرد و سعی داشت بهانهای دست او ندهد، اما از تمایل او هیچگاهی کاسته نشد و هرازگاهی سعی داشت سحر را به این کار راضی کند. اغلب او از خشونت کار میگرفت و اجتناب سحر از برقراری رابطه جنسی را با لتوکوب به بهانههای مختلف تلافی میکرد.
در بحبوبهای از اتفاقهای تلخ روزمره، یک اتفاق خوب اما برای سحر پیش آمد و آن درخواست ازدواج مجدد پدرش با مادر او بود. مادرش به خاطر نزدیک شدن به کودکانش درخواست ازدواج مجدد با پدر او را پذیرفت و به خانه آمد و این در ادامه کمک کرد تا حدی از فشارهای تقاضای جنسی برادرش از روی سحر کاسته شود. البته، ازدواج مجدد برای پدرش خوشیمن نبود و در کمتر از سه سال درگذشت.
ازدواج اول
نزدیک شدن مادر هرچند برای سحر دلخوشی بزرگی بود، اما درگذشت پدرش دوباره او و مادرش را با چالشهای جدی دیگر روبهرو کرد. برادران و خواهران ناتنیاش همواره به دنبال فرصتی بودند تا بر او و مادرش حمله کنند. «بعد فوت پدرم، برادرانم به مادرم گفتند که نکاح تو برای ما شرعاً جواز دارد. اما ما این کار را نمیکنیم، در عوض از تو میخواهیم رابطهات را به کلی با خانوادهات قطع کنی و هرجا میروی باید از ما اجازه بگیری».
به قول سحر برادرانش به مادرش فشار میآوردند تا او خانه را ترک کند. اما مادرش به خاطر سحر و خواهر کوچکترش به هرفشاری تن میداد. هرچند در این مسیر هیچ آدرسی از آنها حمایت نمیکرد و به قول سحر، آنها به دلیل زن بودن در هر ماجرای مقصر شناخته میشدند.
دست سرنوشت، وادار کرد که سحر در 17 سالگی ازدواج کند. فردی که خواستار او بود در کانادا زندگی داشت. سحر به خاطر اینکه از فشارهای برادرش رهایی پیدا کند و از سوی دیگر برای مادر و خواهر کوچکترش روزنهای پیدا کند، به این ازدواج تن داد. اما عمر زندگی مشترک او با همسرش کوتاه بود.
سحر میگوید: پس از آنکه همسرش به کانادا بازگشت، به او و همسرش همواره پیامهایی ارسال میشد مبنی بر اینکه این دو به همدیگر خیانت میکنند. «این کار برادران و خواهران ناتنیام بود. آنها به همسرم عکسهایی از من میفرستادند و توطیههای مختلف علیه من میچیدند».
پس از آنکه مدتی از ازدواج سحر گذشت، آنچه که او از آن هراس داشت به سرش آمد. همسرش به او شک کرده بود و همواره او را بد و رد میگفت. این زندگی مشترک را نیز بر وی تلخ کرده بود و تلاش سحر برای بیگناهیاش و اینکه کسانی در برابر او توطیه میکند، بینتیجه بود. سرانجام پس از چهارسال، شام یک روز پس از آنکه همسر سحر او را شدید لتوکوب کرد، سحر خواستار جدایی از وی شد. با وجود اصرار و عذرخواهی، اما سحر دیگر هرگز حاضر به بازگشت به زندگی مشترک با همسرش نشد.
جدایی از همسر، برای سحر چنان سنگین تمام شد که بعد از مدت کوتاهی او سر از شفاخانه روانی علیآباد درآورد. او به خود آزاری رو آورده بود و سه بار اقدام به خودکشی کرد، اما هرسه بار موفق به این کار نشد. سرانجام او را در شفاخانه بستری کردند و شش ماه در آنجا ماند.
پس از آنکه از بیمارستان مرخص شد، سعی کرد فشار روانی جدایی از همسرش را با گرفتن کار و رفتن به دانشگاه فراموش کند. سحر در یکی از مکاتب خصوصی به تدرس شروع کرد و همچنان در یکی از دانشگاههای خصوصی طب داندان را فرا گرفت. تا اینکه فصل جدید و البته عجیب دیگر در زندگی او روی داد؛ ازدواج دوم.
ازدواج دوم
سحر سال سوم دانشگاه بود که با فشارهای برادران و اصرار مادرش حاضر شد به ازدواج دوم با مردی تن دهد که 14 سال با وی اختلاف سنی داشت. آن مرد در یکی از کشورهای اروپایی زندگی کرده بود و به سحر گفته بود ازدواج نکرده، هرچند او بعدها پی برد که همسرش قبلاً ازدواج کرده و چندین کودک دارد و با سحر به قول خودش «برای خوشگذرانی» ازدواج کرده بود.
سحر برای وارد شدن به فصل جدید زندگی ناگزیر شد دانشگاه را ترک کند. همسرش گفته بود که به سرعت کارهای او را راه میاندازد و او را به اروپا میبرد. به همین دلیل از او خواسته بود دانشگاه و کارش را ترک کند.
همسر دوم سحر نیز با گذشت هر روز چهره دیگری به او نشان میداد و سختگیریهای او زندگی را برای سحر سخت کرد. وی میگوید: «همسرم مرا در خانه مادرش برد که آنجا یک برادرش نیز با همسر و فرزندانش زندگی داشتند. در طبقه دوم به من اتاقی آماده کردند و به من گفت حق نداری هیچ وقت پایت را از خانه بیرون بگذاری. هرچه ضرورت داشتی به مادرم بگو و او به دیگر نواسههایش میگوید، ضرورتت را برآورده میکنند.»
زندگی دیگر در واقع زندان جدید برای سحر شکل گرفته بود. او نه تنها که حق رفتن به خانه مادر و اقاربش را نداشت، بکله رابطه او با فامیل برادر همسرش نیز قطع بود. «همسرم به من میگفت برادران و برادرزادههایم چشم بد دارند، با آنها حق نداری صحبت کنی.»
اینگونه ماها و سالها از زندگی سحر میگذشت، همسرش نیز با گذر زمان قواعد و محدودیتهای شدیدی علیه او وضع میکرد تا اینکه وضع محدودیتهای جدید باعث دلسردی سحر از همسرش شد. او حتا دیگر تمایلی به دیدن همسرش نداشت. «میلم نسبت به او هرروز کم شد و در روابط زناشویی وقتی به من نزدیک میشد، احساس میکردم به من تجاوز میکند. زیرا او هنگام رابطه جنسی همیشه از زنها و دختران دیگر تعریف میکرد و این برای من تهوعآور بود.»
سرد شدن سحر در روابط زنا شویی باعث خشم و انزجار همسرش شده بود. سرانجام او در برابر همه اعضای خانواده او را به خیانت متهم کرد و اعلام کرد میخواهد بالای او امباق بیاورد. سحر نتوانست زندگی با همسر دومش را تاب بیاورد و سرانجام با کمک پدر وکیلش و مراجعه به قانون از همسر دومش طلاق غیابی گرفت و به خانه مادرش بازگشت.
بیپناهی و ترس از تکرار کابوس
سحر وقتی خواستار طلاق از همسرش شد، همسر او حاضر به این کار نشد، به همین دلیل او با مراجعه به قانون طلاق غیابی گرفت، موضوعی که البته اکنون برای وی به یک نگرانی تبدیل شده است.
سحر میگوید که همسرش همیشه او را تهدید میکرده که روزی دوباره او را به چنگ در میآورد. «همسرم همیشه میگفت که سزای فرار از دستم را خواهی داد. من به تو هزینه کردهام و تا تاوانش را ازت نگیرم رهایت نمیکنم.»
همسر سحر به قول خودش پای سند طلاق امضا نکرده و این ممکن است در رژیم جدید طالبان او را با دردسر تازه روبهرو کند. گزارشهایی پیش از این وجود داشته که طالبان در شماری از مناطق افغانستان شماری از زنان مطلقه را با جبر وادار به بازگشت به همسران پیشین شان کردهاند. سحر میگوید که برادر همسر سابقش در صفوف طالبان وظیفه دارد و در صورتیکه همسرش برای بازگشت او اقدام کند، کار برای وی سخت خواهد شد.
سحر به قول خودش، در تنهایی و بیپناهی به سر میبرد. پدرش که سالها قبل درگذشته بود. برادران و خواهران ناتنی هرکدام مسیر خودشان را در زندگی انتخاب کردند و اکنون او با مادر و تنها خواهرش در در گوشهای، در شهر کابل، پایتخت افغانستان زندگی دارد. زندگی که برای سحر به سختی شبوروز میشود. از فشار بیکاری و بدروزگاری تا ترس از تکرار کابوسهای گذشته، سحر را دوباره سمتی میبرد که آرامش را از او گرفته است.
سحر زندگیاش را به فلم ترسناکی تشبیه میکند که به قول خودش هربار تکرار میشود. از سحر میپرسم که زندگیاش چه خواهد شد. میگوید: «تنها چشم امیدم به خدا است. البته گاهی از وجود خدا هم ناامید میشوم. برایش میگویم خدایا، هرچیزی که ممکن بود بالایم آوردی. هرآنچه که کسی حتا تصور نمیتواند بالای من عملی کردی. بلاخره منم میتوانم دم آسودهای در زندگی بکشم؟ بازهم جوابی نمیآید و اینگونه خودم را بیشتر از پیش در تنهایی و بیپناهی پیدا میکنم.»