گفتوگوی ویژهی نیمرخ با دکتر شکردخت جعفری، مخترع دوزسنج پرتودرمانی سرطان | گفتوگو: فاطمه روشنیان و حسینعلی کریمی
نیمرخ: خانم جعفری، در این فرصت در مورد زندگی شخصی، تجربههای مهاجرت، باورها و دستآوردهای تان بحث خواهیم کرد. در ابتدا از خودتان برای ما بگویید. از تجربه مهاجرتتان به ایران و اینکه کجا متولد شدید، فرزند چندم خانواده هستید؟
پاسخ: من در ولایت دایکندی، ولسوالی سنگتخت و بندر متولد شدم. حدود شش ساله بودم که به دلیل جنگهای شوروی به ایران مهاجر شدیم. برای اینکه به مقصد برسیم نزدیک شش ماه را در مسیر بودیم. طی این مدت مشکلات و سختیهای بسیاری را متحمل شدیم. در مسیر راه چون دسترسی به دوا و داکتر درستو حسابی نداشتیم، خواهر هجده ماهه من مریض شد و فوت کرد.
من فرزند اول خانواده هستم. سه برادر و دو خواهر دارم که از من کوچکتر هستند. وقتی از افغانستان مهاجر شدیم سه خواهر و برادر بودیم که یک خواهرم از دنیا رفت و همچنین یک خواهر دیگرم در مسیر راه (زابل ایران) متولد شد. من تحصیل را در ایران شروع کردم. حدود دوسال بعد از ورود ما به ایران، دولت ایران صدور کارت اقامت برای مهاجرین را متوقف کرد و بسیاری بعد از من دیگر این شانس را نداشتند که به مکتب بروند.
وقتی صنفهای هفتم – هشتم بودم، متوجه شدم که خانوادهام من را نامزاد کردهاند و حتی میخواهند مراسم عروسی بگیرند. من با هزار مشکل توانستم از زیر بار این قصه خودم را نجات بدهم و آن را متوقف کنم. سال بعد دوباره خانوادهام میخواستند من را با پسر یکی از اقوام نامزاد کنند. آن را هم به هزار سختی و مشکلات کنسل کردم. سر این جریان، پدرم با من سه سال حرف نزد. من در این سه سال بدون رضایت خانواده درس را با پادرمیانی مدیر مکتب ادامه دادم. مدیر مکتبم که از شوق و علاقه من برای یادگیریام اطلاع داشت، پدرم را راضی کرد که به من اجازه دهد تا صنف نهم بخوانم و بعد از آن خودم بدون توجه به عدم رضایت خانواده راهی مکتب شدم.
دنیای مهاجرت بود و ما یک اتاق داشتیم و یک آشپزخانه. من بعد از ساعت ده شب که دیگر اعضای خانواده میخوابیدند، داخل حویلی، برای خودم یک جای درست کرده بودم و با چراغ موشکی که درست کرده بودم، درس میخواندم. اما وقتی هوا سردتر بود داخل تشناب و یا حمام میرفتم و درسهایم را میخواندم. به این ترتیب من در امتحان کانکور ایران شرکت کردم. من در حالی برای کانکور آمادگی میگرفتم که اجازه رفتن به دانشگاه را نداشتم. در حالی که همهی صنفیهای من کورسهای آمادگی کانکور میرفتند. در یک وضعیت نابرابر و یک شرایط سخت من امتحان کانکور دادم. امید چندانی نداشتم. اما در آن سال من تنها دختری بودم از مکتبم که توانستم آزمون کانکور سراسری ایران را موفقانه سپری کنم و وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شوم. من در رشته رادیولوژی کامیاب شدم. این موفقیت باعث شد که بسیار مشهور شوم. ما در شهر کوچکی زندگی میکردیم، همه به پدر و مادرم به خاطر این موضوع تبریک میگفتند. بعد از اینکه امتحان کانکور را دادم از ترس پدرم برای مدتی خانه نرفتم و در لیله زندگی میکردم. اما پس از موفقیتم و واکنش مردم و همسایهها و فامیل وقتی به خانه آمدم، پدرم بعد از سه سال جواب سلامم را داد و به نحوی با من آشتی کرد. بعد از آن داستان، پدرم یکی از حامیان خوب من و خواهر و برادرم در عرصه تحصیل شد. همه خواهر و برادرهای من فارغالتحصیل دانشگاه هستند. غیر از یک برادرم که به دلیل مسایل شخصی نتوانست مسیر تحصیل را ادامه دهد.
نیمرخ: همان طور که شما هم اشاره کردید، سختیهای زیادی را برای رسیدن به هدفتان تحمل کردید. مخالفت خانوادهها و پدر و مادرها با تحصیل دخترانشان یک موضوع عام در میان خانوادههای افغانستانی بوده است. نگاه خانوادهها به تحصیل دختران عموماً از ارزشها و معیارهای سنتی و پدرسالارانه پیروی میکند. بر این اساس سختی کار برای دختران مضاعف است. در مورد شما مشخصاً چه چیزی باعث میشد که پدرتان با تحصیلتان مخالفت کند؟
پاسخ: فکر میکنم دو دلیل عمده باعث میشد که پدر و خانوادهام با تحصیل من مخالفت کنند. دلیل اول این که به آموزههای دینی امثال پدر و مادر من برمیگشت. بخصوص از برخی کتابهای دینی چنین برداشت میشد که به دختران اجازه ندهید که تا سطوح بالا درس بخوانند. آموزههای دینی همواره به آنان یادآور میشد که دختران باید در سن خاصی ازدواج کنند و گرنه ایمان آنها کامل نمیشود. دلیل دوم به محیط اجتماعی و اقتصادی آن زمان جامعه میزبان برمیگشت. شرایط در آن زمان به گونهای بود که اگر کسی هم تحصیل میکرد و درس میخواند، نمیتوانست از مزایای آن در جامعهی میزبان استفاده کند. این دوره مصادف بود با جنگهای داخلی در افغانستان. بنابراین به آینده افغانستان هم امیدواری نبود. از این رو به من میگفتند تو چه درس بخوانی و یا نخوانی، آخرش باید خانهداری کنی و اولاد هایت را بزرگ کنی. بنابراین نباید وقت و انرژیات را در این مسیر بیهوده هدر دهی.
نیمرخ: بسیاری از مهاجرانی که در ایران و نقاطی مشابه زندگی میکنند به شکلی تجربهای مشترک با شما دارند. موضوع این است که اگر به زندگی آنها نگاه کنیم به هر دلیلی در مسیر راه متوقف شدند و یا ادامه ندادند. چه چیزی برای شما انگیزه میداد که از تحصیل و خواستههایتان دست نکشید و مسیرتان را در پیش بگیرید؟
پاسخ: در دوره ابتدایی من به مضامین ساینسی علاقهمند بودم و هدف بسیار دراز مدتی نداشتم. صرف کنجکاوی و علاقهمندیام به علوم باعث میشد که ادامه بدهم. درک و یادگیری علت و معلول جهان پیرامون برایم لذتبخش بود. بعدها متوجه شدم که کسی که دانشگاه میرود، میتواند تخصص بگیرد و علاقه پیدا کردم تا در عرصه تکنالوژی-رادیولوژی ادامه تحصیل بدهم. زمانی که صنف سوم دبیرستان بودم، خواهر کوچکم که ۹ ساله بود، نیم بدنش فلج شد. آن زمان در ایران فقط دو ماشین امآرآی وجود داشت و هزینه معایینهاش بسیار بالا بود. ما مجبور بودیم که خواهرم را معایینه امآرآی کنیم. وقتی میدیدم که چطور یک ماشین بدون اینکه هیچ صدمهای به مریض برساند از داخل بدن مریض با کیفیت خوب، اطلاعات تهیه میکند، بسیار برایم جذاب بود. من شیفته دانش این مسلک شدم و این باعث شد که تلاش کنم تا بیشتر بفهمم. زمانی که پدرم را در اثر سرطان از دست دادم کاملاً مصمم شدم که در بخش تداوی سرطان به عنوان یک فزیکدان طبی تخصص بگیرم. برای همین برای بورسیه سازمان بینالمللی انرژی اتمی اقدام کردم. در سال ۲۰۱۰ به انگلستان آمدم تا دوره ماستری خود را در رشته فزیک طبی بگذرانم. بعد از اتمام دوره ماستری، برای من بورسیه دکترا پیشنهاد شد که آن را ادامه دادم. چون بر این باور بودم که یک استاد دانشگاه باید حداقل مدرک دکتری داشته باشد و بتواند فعالانه در تولید علم سهم بگیرد. از طرفی هم به خاطر تبعیضهایی که همکارانم در حقم روا داشته بودند میخواستم سویه علمیام از آنها بالاتر باشد.
نیمرخ: شما جز معدود انسانهای خوشبختی بودید که توانستید در ایران تحصیل کنید. به این دلیل که خیلی از افغانستانیها این شانس را نداشتند. چون دروازه کانکور ایران به رویشان در یک برههای بسته شد. پس از آن آنها با پرداختن فیس بالا به دانشگاه میتوانستند درس بخوانند که این موضوع از توان خیلیها خارج بود. در مهاجرت ما مجبوریم بخشی از خاطرات، دوستان، پیوندها و آنچهرا که در طول سالها بدست آوردیم را رها کنیم. مهاجرت برای ما همیشه با اندوه، فراق و رنج همراه بوده است. شما مسیر دشواری را طی کردهاید تا به این مرحله از موفقیت برسید، مهاجرت از افغانستان به ایران و دوباره برگشت به افغانستان و از آنجا به انگلستان. چه چیزی باعث میشد که در طول تمام این سالها همچنان به آرمانها و اهدافتان فکر کنید و جلو بروید؟
پاسخ: مهاجرت اولیه ما که از افغانستان به ایران صورت گرفت، تصمیم پدرم بود. پدرم در روستای ما معلم بود. معلم رضاکار که خودش طفلهای روستا را درس میداد. اختلافات حزبی که میان گروههای شبهنظامی وجود داشت باعث شد که به پدرم برچسب تعلق به یک گروه را بزنند. اینکه او برای آن جریان علیه دیگر جریانهای موجود فعالیت میکند. در حالی که این قصه درست نبود. این مسأله دلیل اصلی مهاجرت ما از افغانستان بود.
وقتی ایران بودیم حکومت طالبان سقوط کرد. من ۲۱ سال در ایران زندگی کردم اما هیچ وقت احساس نکردم که اینجا برای من خانه است. یا جایی است که من خودم را به آن متعلق بدانم. این حسم برخاسته از رفتار اجتماعی مردم و سیاستهای دولت ایران در قبال مهاجران افغانستانی بود. ما همیشه در یک وضعیت حقارتآمیز از سوی جامعه میزبان بسر میبردیم. بارها من این جمله را از زبان مردم کوچه و بازار میشنیدم که «افغانی کی برمیگردی کشور خودت؟». درعین زمان من به آینده امیدوار بودم. و همیشه در رؤیاهایم میدیدم که روزی به کشورم بازگشتهام. سقوط طالبان و ایجاد حکومت جدید این امیدواری را در من شعلهور کرد. در واقع میتوانم بگویم امید به آینده و ساختن و بهبود وضعیت، همیشه در من عامل مهمی برای حرکت به جلو بوده است.
نیمرخ: وقتی به افغانستان برگشتید، چه احساسی داشتید؟ و اینکه تجربه شما برای پیدا کردن شغل و یا ادغام در جامعه جدید چطور بود؟
پاسخ: احساس میکردم که به کشور خودم و به آغوش وطنم برگشتم. اما در عین حال کاملاً خود را بیگانه احساس میکردم. طرز صحبت کردنم، لباس پوشیدنم، نوع آشپزی و فرهنگی که با آن بزرگ شده بودیم با محیط افغانستان بیگانه بود. اما با وجود تعداد زیادی از خانوادههایی مثل ما که از ایران برگشته بودند، زندگی خیلی سخت نمیگذشت. من با امید بسیار دنبال کار گشتم. کم کم متوجه شدم که چقدر در این جامعه تعصب وجود دارد. موضوعاتی که فقط دربارهی آنها شنیده بودم. اما حالا آنها را به وضوح میدیدم. نه ماه تمام در دانشگاه طبی کابل از این دانشکده به آن دانشکده برای استخدام دویدم. هر بار بهانههای مختلف میآوردند. با وجود آنکه من امتحان کادر را پاس کرده بودم و تمام شرایط و معیارها را داشتم اما در عمل همیشه بهانهای برای استخدام نکردن من وجود داشت. با این وجود من از تلاشم دست برنداشتم و در نهایت با همه تبعیضهایی که وجود داشت، موفق شدم که به دانشگاه کابل راه پیدا کنم.
نیمرخ: شما اشاره کردید که بعد از ۲۱ سال با هزار امید و آرزو به افغانستان برگشتید. بعد از آن با محیط و وضعیتی مواجه شدید که خلاف انتظار شما بود. طوری که شما خود را در آن بیگانه احساس میکردید. شما گفتید که بعد از سپری کردن امتحان کدر، نه ماه برای شامل شدن در دانشگاه کابل تلاش کردید. در این فرایند با چه نوع بیعدالتیای مواجه شدید؟
پاسخ: من در آن مقطع زمانی متوجه نمیشدم که این رفتارها عاملش تبعیض است که علیه من صورت میگیرد. اما همیشه برای من سوال بود که دانشکده رادیولوژی چهار بست اعلان کرد و چهار نفری که امتحان آن را با موفقیت پاس کرده بودیم، بقیه در مدت یک تا دو ماه توانستند وارد دانشکده شوند و کارشان را شروع کنند اما از من هر بار یک سند جدید میخواستند. هر بار بهانهای میآورند. وقتی بعدها، شرایط شاملشدن در کادر را مطالعه کردم، بیشتر متوجه شدم که همهی اینها بهانه بوده. به عنوان مثال به من میگفتند که تو تکنالوژی رادیولوژی خواندی باید به دانشکده فزیک بروی. اسناد مرا آنجا روان میکردند. آنجا که میرفتم، میگفتند تو رادیولوژی خواندی باید پس بروی به دانشکده رادیولوژی. مثل توپ فوتبال، من و اسناد هایم را از این دانشکده به آن دانشکده پاس میدادند و کسی با من همکاری نمیکرد. در جلسات و تصمیمات مهم که گرفته میشد من را خبر نمیکردند. اگر برای دانشکده، بورسیه میآمد یک حلقه خاص درباره اینکه چه کسی از آن مستفید شود تصمیم میگرفتند.
تنها شانسی که من در این بین داشتم این بود که حمایت رییس دانشگاه طب را داشتم. ایشان درک کرده بودند که رشته من خاص است و فرد دیگری در سطح من نیست. بعد از ۹ ماه که من شامل کادر شدم، شروع کردم به آموزش. به رییس خود و همهی همکارانم را اساسات و بنیاد علم رادیولوژی نوین را تدریس کردم. برای آنها روزی دو ساعت صنف دایر میکردم. وقتی اعضای دپارتمنت خود را تا حدی با علوم جدید رادیولوژی آشنا ساختم بعد از آن تلاش کردم که آنرا در برنامه درسی دانشجویان بیاروم و به این طریق دانشجویان طب را از موضوعات جدید آگاه کنم.
نیمرخ: به نظر میرسد با این که تبعیض موجب رنج شما شده اما شما این توانایی را داشتهاید که آن را تبدیل به فرصت برای خود کنید. و از مرزهای محدودیت آن عبور کنید. با چه نوع تبعیضی روبرو بودید؟
پاسخ: من در واقع با سه نوع تبعیض مواجه شدم. تبعیض نژادی، جنسیتی و مذهبی. برجستهترین آن تبعیض نژادی بود. پیشفرض هزاره بودنم باعث میشد که آنها از من انتظار داشته باشند که من مثل یک خدمتکار به کارهای کوچک بپردازم. در حالی که همه ما به لحاظ بست و معاش در یک سطح بودیم.
دوم تبعیض جنسیتی بود. من تنها خانمی بودم که در آن دانشکده حضور داشت. آنها به این باور بودند و انتظار داشتند که به زعم خودشان من کارهای پیشپاافتاده و در عین حال سخت را انجام دهم و آنها نکتایی بزنند و بروند سر صنف. به عنوان مثال انتظار داشتند تا من پارچههای امتحان را تصحیح کنم. نمرات دانشجویان را من برسانم. توقعاتی از این دست داشتند. من مجبور میشدم در مقابل این مسایل ایستادگی کنم در مقابل خواستههایشان یادآور شوم که همهی ما در یک سویه هستیم و مسؤلیتهای کاری ما نیز یکسان است.
سومین تبعیضی که من با آن روبرو بودم، تبعیض مذهبی بود. من از خانواده شیعه مذهب بودم و متوجه میشدم که در محیط کارم، باورهای مذهبی من گاهی به چالش گرفته میشود. وقتی بحث میکردیم و من برخی باورهایشان را نقد میکردم به من برچسپ مسیحیبودن و کافربودن زده میشد. حتا یک روز یکی از همکارانم مرا تهدید کرد که وقتی طالبان دوباره سر قدرت بیاید، باز من به تو معنی این رفتارهایت را نشان میدهم.
نیمرخ: دامنه این تبعیضها تنها به محیط کار ختم میشد یا اینکه شما در جامعه هم آن را تجربه میکردید؟ به عنوان مثال آیا اصطلاح «ایرانیگگ» برای شما آشناست؟
پاسخ: بله، اصطلاح «ایرانیگگ» در جامعه، محیط کار و همه جا با من بود. یادم میآید یک هیات دانشگاهی از ایران برای بازدید به دانشگاه طب کابل آمده بودند. همکارانم من را صدا میکردند که بیا هموطنانت آمدهاند. همسایهها به دخترانم ایرانگگ میگفتند و همینطور در مکتب. من مجبور شدم دخترم را به یکی از مکاتب خصوصی منتقل کنم چون در آنجا اکثریت خانوادههای از ایران بازگشته بچههایشان را به مکتب میفرستادند.
نیمرخ: چه احساسی در مقابل این اصطلاح داشتید وقتی میشنیدید؟
پاسخ: راستش احساس غریبی به آدم دست میداد، به این معنا که آدم احساس میکرد که نه در کشور خود جای دارد و نه در کشور دیگران جای داشته است. در ایران که بودیم ما را افغانی گفته، منت میدادند که کی به کشورت بر میگردی. افغانستان که رفتیم من را به عنوان افغانستانی قبول نداشتند. در کنار همهی این حرفها من بسیار دوست داشتم در افغانستان کار کنم. هنوز هم در اینجا (انگلستان) با پاسپورت افغانستانی زندگی میکنم. من هنوز نرفتهام تا تابعیت اینجا را بگیرم. اما پس از اینکه کشور به دست طالبان افتاد برخی از امیدهایم از بین رفت و به تازگی برای اقامت دائم خود اقدام کردم.
نیمرخ: خیلی از افغانستانیهایی که در ایران زندگی میکنند تجربههای تلخی از زندگی در این کشور دارند. شما هم در صحبتهایتان به آن اشاره کردید. برخورد ایرانیها در دو محیط اکادمیک و جامعه با شما و اعضای خاتوادهتان چطور بوده؟ آیا شما تجربه گرفتن نان از نانوایی که لاین مخصوص برای افغانستانیها درست کرده بودند را داشتید؟
پاسخ: در جایی که ما زندگی میکردیم لاین مخصوص برای گرفتن نان نداشتیم. اما در صف نانگرفتن که ایستاد میشدیم، زیاد پیش میآمد که ایرانیها به زور ما را پس میزدند و میگفتند (افغانی) برو کشور خودت نان بخر و بینوبتی میکردند و کاری از ما ساخته نبود. من اولاد کلان خانه بودم و نانگرفتن وظیفه من بود. گاهی ساعتها در صف نان گرفتن منتظر میماندیم.
در محیط اکادمیک و آموزشی من حمایت میشدم. معلمهای من در مکتب بسیار حامی من بودند. از ۹۹ فیصدشان من خاطره خوش دارم. غیر از مدیر مکتب چهارم دبیرستان ما که یک خانم بود و بسیار متعصب بود، بقیه در قبال مهاجرین افغانستان رویه خوبی داشتند. یادم میآید در مکتب مسابقات قران داشتیم. من به همراه دوستانم برنده مسابقه شده بودیم. روزی که قرار بود در مرحله ولایتی ما را ببرند و در مسابقه شرکت کنیم، کسی حاضر نشد ما را ببرد. وقتی سوال کردم که امروز روز مسابقه است ما را نمیبرین؟ مدیر ما گفت؛ من معلم بیکار ندارم که چند تا (افغانی) را با خود ببرد. ما خودمان رفتیم و در مسابقه شرکت کردیم. برنده هم شدیم. اما آنطوری که مرسوم بود که جوایز را جلوی دیگر شاگردان به ما بدهند، این کار را نکردند. روزی که رفتیم کارنامههای تحصیلی خود را بگیریم، همین مدیر مکتب به گوشهی طاقچه اشاره کرد که بروید و جایزههایتان را بردارین و کارنامه خود را بگیرید.
نیمرخ: شما به نکته خیلی خوبی اشاره کردید، یکی از مهم ترین انتقادهای که عامه مردم از حضور افغانستانیها در ایران میکنند این است که یک مردم بیسواد و با مهارت بسیار پایین از افغانستان، بخصوص از روستاهای این کشور به ایران آمدند و فرصتها و مشاغل را از مردم ایران گرفتند. به نظرتان این روایت چقدر قابل قبول است؟
پاسخ: یک عده مردم از روستاهای افغانستان آمدند و در ایران کارهایی را متقبل شدند که خود ایرانیها حاضر نبودند آن را انجام بدهند. یا معاش و امکانات بسیار بالاتری میخواستند. ولی مهاجر افغان مجبور بود با معاش پایین و توقعات پایین کار کنند. چون حامی دیگری نداشت. این باعث میشد که کارفرماها افغانستانیها را نسبت به یک کارگر ایرانی ترجیح بدهند. چون با آن سختکوشی و صداقتی که افغانستانیها کار میکنند، ایرانیها کار نمیکردند. به لحاظ جمعیتی اگر بسنجیم، فیصدی کارگرهای افغانستانی آنقدر نبود که ادعای ایرانیها درست باشد. منتها دولت به این شکل برای مردم اعلان میکرد. و روی افکار عمومی تاثیر منفی میگذاشت. یا اگر در جامعه جرم یا خلافی صورت میگرفت، قبل از اثبات جرم آن را به افغانستانیها نسبت میدادند. به این شکل نگرش مردم نسبت به افغانستانی را مخدوش میکردند. در صورتی که در واقعیت اینچنین نبود.
نیمرخ: تصویری که از افغانستانیها در ایران وجود دارد این است که با محدودیتهای فراوان روبرو هستند. یک مهاجر افغانستانی در ایران بعد از سالها زندگی از ابتداییترین حقوق انسانی برخوردار نیست. این موضوع باعث شده که بسیاری از آنان نتوانند رشد کنند و به آرمانها و آرزوهایشان برسند. در حالی که در بسیاری از کشورها، مهاجران دارای حقوق انسانی و اولیه هستند و میتوانند از بیشمار فرصتهایی که جامعه میزبان در اختیار یک انسان مهاجر قرار میدهد برای رشد جامعه و خودشان استفاده کنند. آیا فکر نمیکنید که علت عقبماندگی مهاجرین افغانستانی در ایران نه خواستگاه روستایی آنها بلکه محدودیتها و سیاستهای جامعه میزبان بوده که باعث شده مهاجرین به عنوان انسان در حاشیه و منفعل قرار بگیرد؟
پاسخ: کاملاً موافقم. وقتی در بیشتر از ۳۰ سال گذشته دولت ایران با سیاستهای خود به مهاجرین افغانستانی اجازه رشد نداد و اجازه نداد آنها به مکتب بروند و اکثریت مهاجرین دارای کارت شناسایی موقت بودند که اجازه ثبتنام در مکاتب را نداشتند، وقتی آموزش که ابتداییترین حق یک انسان است را از او میگیرند به این معنی است که تمام آیندهاش را از او گرفتهاید. در چنین شرایطی چطور یک انسان مهاجر میتواند در ایران رشد کند؟ سیاستهای خشک و سختگیرانه ایران در قبال مهاجرین باعث شد تنها مسیری که برای مهاجران باقی میماند، بزرگشدن به عنوان یک کارگر نهایتاً ساختمانی است یا یک کسی که در فارم کار میکند. بیشتر از این فرصتی به مهاجر داده نمیشد. مهاجر افغانستانی هم رفتهرفته مجبور بود به این وضعیت تن بدهد. کسانی که با مشقت درس میخواندند نیز فضای کار و استفاده از مهارتشان را در ایران نداشتند. همسر من مجبور شد کارگری کند و خودم در خانه خیاطی میکردم. اقوام، ما را مسخره میکردند که این همه سال دیگران رفتند پول درآوردند، در کورههای خشتپزی کار کردند و شما کیف وکتاب گردن کردید، رفتید مکتب و دانشگاه که ما درس میخوانیم. خب کجا رسیدین با این درس خواندنتان؟ این مسایل باعث میشد که مهاجرین در ایران اکثریتشان عقب نگه داشته شوند نه اینکه خودشان به خاطر خاستگاهشان عقب بمانند. من هم همان خاستگاه را داشتم. کسان دیگری مثل من همان خاستگاه را داشتند. ما چون فرصت پیدا کردیم در نهایت توانستیم تغییری در وضعیت زندگی خود و دیگران ایجاد کنیم.
نیمرخ: شما بخش مهمی از زندگیتان را در ایران سپری کردهاید. حدود ۲۱ سال در ایران درس خواندید، زندگی کردید. بخشی عظیمی از خاطرات شما در این کشور شکلگرفته. ممکن است دوستان زیادی در میان ایرانیها و در میان افغانستانیها داشته باشید. همچنین بخشی از زندگی شما در افغانستان سپری شده با همهی مشکلاتی که داشتید. حالا هم در انگلستان زندگی میکنید. اگر بپرسم خود را متعلق به کجا میدانید و کجا را وطن خود میدانید جواب شما چیست؟
پاسخ: من بارها به این موضوع فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که فرقی نمی کند که جامعه میزبان را دوست داشته باشم یانه! به میزانی از عمرم را که در آن گذراندم، متعلق به آن جامعه میدانم. چرا که تعلقات آن جامعه در درون ما شکل میگیرد. خودم را که میبینم، به فرهنگ غذاییمان که نگاه می کنم منوی غذایی ما ترکیبی از غذاهای ایرانی، افغانی و انگلیسی است. به همین شکل، فرم لباسپوشیدن و طرز فکر ما. من متوجه شدم که بعد از ۱۱ سال زندگی در انگلستان، کمکم رفتارم و طرز فکرم شبیه انگلیسیها شده است. نه اینکه خودخواسته باشد. بنظرم خواهناخواه محیط تاثیر خودش را بر ما میگذارد. نظر به مقدار سالهای زندگی در یک محیط، خودت را متعلق به آن میدانی.
در عین حال خودم را متعلق به هیچ جایی نمیدانم. احساس میکنم جهانوطن شدهام. احساس میکنم با این تجربههایی که بدست آوردم به آسانی میتوانم به یک کشور دیگر نیز مهاجرت کنم و در یک نقطهی دیگر از دنیا نیز زندگی کنم. اما با همهی این حرفها ته دلم همیشه احساس میکنم که افغانستان وطن من است. دلم برای افغانستان میتپد. از خبرهای بدش ناراحت میشوم و از خبرهای خوبش شاد میشوم. اینکه کجا متولد شدی و چه پیوندهای خانوادگی و عاطفی داری، باعث میشود که هنوز حس تعلق بسیار قوی را نسبت به افغانستان داشته باشی. در نهایت اینکه خودم را یک افغانستانی میبینم که جهانوطن شده و هرجای دنیا میتواند زندگی کند.
نیمرخ: پس شما خود را هنوز متعلق به افغانستان میدانید؟ شما از سه نوع تبعیض یاد کردید که در محیط کار و جامعه با آن روبرو بودید. «ایرانیگگ» یک اصطلاح بوده که شما مجبور شدید به خاطر آن مکتب فرزندتان را تغییر دهید. همچنین شما اشاره کردید که از بورسیههای تحصیلی که به دانشگاه طب کابل میآمد، اطلاع پیدا نمیکردید. باوجود همهی اینها باز هم به افغانستان احساس تعلق میکنید؟
پاسخ: بلی با وجود همهی اینها به افغانستان احساس تعلق میکنم. به این خاطر که در آنجا متولد شدم. و پیوندهای خونی و خانوادگی دارم. محبت و تعلقم به افغانستان درونی است. نمیتوانم برای شما در قالب کلمهها توصیف کنم. درست است که مورد تبیعض واقع شدم. اما باید تلاش کنیم تا این وضعیت را تغییر دهیم. باید مبارزه کنیم. اگر به خاطر این مشکلات افغانستان را رها کنم مثل این میماند که دودستی خانه خود را تقدیم دیگران کردهام. فکر میکنم این درست نیست. هر کس باید با هر ابزاری که در اختیار دارد در این عرصه تلاش کند. همیشه تفنگ راه چاره نیست.
نیمرخ: این روزها حال مردم افغانستان حال خوبی نیست. گرسنگی، بیکاری و فقر بیداد میکند. دامنهی سیطره طالبان روزبهروز فشار را بر مردم بیشتر ساخته است. آینده را چطور پیشبینی میکنید و چه احساسی درباره این وضعیت دارید؟
پاسخ: شرایط بسیار غم انگیزی است. فکر میکنم کلمات قادر به توصیفش نیست. فقط آرزو میکنم که این شرایط تمام شود و جامعه جهانی به خود بیاید و طالبان را به رسمیت نشناسند، بلکه شرایط تغییر کند. در عین حال احساس میکنم که در چنین شرایطی باید به زنان که این روزها به خیابان آمدهاند، امید داد. بخصوص آینده دختران ناامیدکننده است. حاکمیت طالبان دوامدار نیست. باید به مبارزه و تلاش ادامه داد. تنها کاری که من میتوانم انجام دهم هم همین امید دادن است. درست است شرایط افغانستان نامهربان است اما راههای دیگری برای زندگی، تحصیل و گرفتن تخصص وجود دارد که شما میتوانید دنیا را وطن خود بسازید.
نیمرخ: کمی درباره وضعیت زندگیتان در انگلستان و فضای آنجا بگویید. در مقایسه با دو کشور ایران و افغانستان نگاه جامعه، مردم و جامعه علمی بعد از موفقیتهای علمیتان به شما چگونه است؟
پاسخ: در اینجا دو نوع نگاه به من وجود دارد. یکی عوام مردم که مثلا در محیطهای عمومی با آنها سرکار دارم. و دیگری جامعه تخصصی و علمی است که در محیط کار و دانشگاه با آن مواجه میشوم. از نگاه عوام مردم من یک مهاجرم که دید خوبی نسبت به انسان مهاجر وجود ندارد. حتی چندباری به خاطر پوششم مورد حمله قرار گرفتم. من همیشه در محیط اجتماع چادر میپوشم. چرا که فکر میکنم به سنتها و ارزشهای فرهنگی زنان کشورم باید احترام بگذارم و به نحوی از آنها درست نمایندگی کنم. یکبار زنی مرا با کیف دستیاش زد و گفت هی مهاجر… برو کشور خودت و چادر سرکن. برخورد همسایهها هم گرم و صمیمی نیست. در حالی که میان خودشان این طور نیستند.
در محیط کاری، جایگاه خود را دارم. برای تخصص من احترام قایل هستند. برای تحقیقاتم، دولت انگلستان بسیار از من حمایت کرد. برای تحقیقاتم چندین فاند و جایزه را اختصاص دادهاند. حتی چندین بار از من و تحقیقاتم فیلم تهیه کردهاند. من بخشی از آن را در ورودی مهمترین فرودگاه اینجا وقتی نمایش داده میشد در بازگشت از یکی از سفرهایم دیدم.
نیمرخ: به دلایل مذهبی و شخصی چادر میپوشید؟ به خاطر آن در جامعه انگستان مورد توهین قرار گرفتید. با این حال معتقد هستید که آن کار را با هدف نمایندگی از زنان و دختران افغانستانی انجام دادهاید. چرا فکر میکنید پوشیدن چادر در یک جامعه اروپایی میتواند از زنان و دختران افغانستانی نمایندگی کند؟
پاسخ: بخاطر عقاید مذهبی چادر نمیپوشم. بلکه بخاطر مسایل فرهنگی چادر میپوشم. به لحاظ مذهبی عقیدهای به پوشاندن موی سر ندارم. وقتی تحقیقاتم باعث شد که چهرهی اجتماعی و خبری پیدا کنم، احساس کردم ممکن است زنان و دختران وطنم مرا به عنوان یک الگو ببینند. کسی که توانسته از برخی مشکلات عبور کند. احساس کردم آن دختران ممکن است در خانوادههای سنتی زندگی کنند و خانوادههایشان اگر ببینند من چادر را کنار گذاشتهام، ممکن است به دخترشان اجازه ندهند که خارج بیایند و تحصیل کنند. چون خانوادهها میترسند که دین و ایمان فرزندانشان در خارج از دست برود. صرف بخاطر همین که مردم چنین تصوری نکنند، چنین تصمیمی گرفتم.
نیمرخ: دختران در افغانستان با حفظ پوشش و حجاب اسلامی به مکتب میرفتند، دانشگاه میرفتند و کار میکردند. اما حالا از همه چیز محروم هستند. فکر نمیکنید دانش، اختراع و پیشرفت شما باید نماد زنان و دختران افغانستان باشد نه چادر شما! مردم افغانستان باید به این نتیجه برسند که پوشش یک موضوع شخصی است و هیچ تأثیری بر افتخارآفرینی و کارایی یک شخص ندارد؟
پاسخ: با شما موافقم که مردم افغانستان باید به این نتیجه برسند که پوشش یک موضوع شخصی است ولی در جامعهای مثل افغانستان، درک مردم از این مساله بسیار زمان خواهد برد. در مقطع فعلی چادر نپوشیدن من ممکن است باعث قربانیشدن آینده برخی دختران خانوادههای سنتی شود. در حالیکه وقتی ببینند یک نفر میتواند با حفظ فرهنگ خود به موفقیتهای علمی هم دست پیدا کند، ذهنیت منفیشان در مورد تحصیل دختران تغییر خواهد کرد.
نیمرخ: در این مقطع زمانی و با توجه به وضعیت زنان افغانستان برای ما مهم بود که بدانیم شما این مسیر موفقیت را چگونه طی کردید؟ در پایان میخواهیم کمی در مورد اختراع تازهتان برای ما بگویید که چیست و چه کاربردی دارد؟
پاسخ: پروژه دکترای من استفاده از ذرات نانو برای موثرتر ساختن پرتو درمانی بود. کار در شفاخانه برای من این موضوع را روشن ساخت که حتا در کشوری مثل انگلستان، آمار تداوی مریضان سرطانی به شکل عموم اگر محاسبه کنیم حدود ۵۲ درصد است. ۴۸ درصد مریضان از بین میروند. این موضوع با توجه به نوع سرطان تفاوت میکند. این مسئله مرا دچار یک شک ساخت که چرا در یک کشور پیشرفته هنوز چنین مشکلی وجود دارد؟! من از خود پرسیدم که به عنوان یک فزیکدان تو چکار کرده میتوانی!؟ من خلاهایی که در بخش فزیک طبی وجود داشته را دیدم که چرا وقتی ما پرتودرمانی انجام میدهیم، طبق آمار ۱۰ تا ۲۵ درصد مریضها دچار مشکل میشوند. مریض یا از عوارض جانبیِ خیلی شدید، رنج میبرد یا اینکه غده سرطان در نزدش دوباره عود میکند. بزرگترین علتش این بود که دوزی که داکتر برای او تجویز میکند، درست تطبیق نمی شود.
این سوال در ذهن من خلق شد که آیا من راهی پیدا میتوانم که دوزیمتری را در داخل بدن مریض انجام دهم؟ طوری که میزان اشعه رسیده به تومور و انساج سالم اطراف آنرا اندازه بگیرم؟ انواع مختلفی از دوزمترهایی که در سالهای گذشته بروی آنها تحقیقات شده بود را بررسی کردم. متوجه شدم یکی از سوپروایزرهایم نتایج خیلی خوبی از استفاده از فیبر نوری به عنوان دوزمتر گرفته است. فیبر نوری را به کلینیک بردم و دیدم که با وجود تمام نتایج خوبی که در لابراتوار داشته در کلینیک قابل استفاده نیست. چون فیبر نوری بسیار نازک است و اندازه تار مو است. شما او را اگر به قطعات کوچکتر برش کنید، دیگر قابل دید نمیباشد. بنابراین مجبور هستی که پوش کنی و پوش کردنش آن کیفیت را برای اندازه گیری از دست میدهد.
من دنبال چیزی مشابه آن بودم که یادم آمد در دوران کودکی وقتی که در ایران مهاجر بودیم، همراه مورههای شیشهای گردنبند و انگشتر درست میکردم و آن را میفروختم تا کمی پول بدست بیاورم. متوجه شدم از لحاظ علم مواد، ساختار فیبر نوری و موره شیشهای یکسان است. چون موره شیشهای در صنعت جواهرسازی به لحاظ تولید، اندازه و خلوص بسیار کیفیتش بالا رفته این کار را بسیار راحت میکرد. من رفتم از دکان یک بسته خریدم. تست کردم. دیدم بسیار خوب جواب میدهد. پس از این من موضوع اولیه دکترای خود را رها کردم. موضوعی که ۹ ماه روی آن کار کرده بودم. تمرکز کردم روی این موضوع. چون این مشکل جدیتر و روزمرهتر بود. وقتی نتایج را سوپروایزرها و دیگر گروهای تحقیقاتی دیدند بسیار از آن استقبال کردند.
وقتی من تحقیق دکترای خود را مینوشتم، به این مساله فکر کردم که حالا تو یک راه حل پیدا کردی و مقالات علمی زیادی هم راجع به آن نوشته شد. این دردی را دوا نمیکند. این شد که با تشویق های دانشگاه من به صنعتی شدن این تحقیق فکر کردم. یک سیستم خوانش تمام اتوماتیک را هم طراحی کردم. اختراع اولم، دوزیمترها همراه با سیستم خوانش تمام اتوماتیک بود که به ثبت رسید. در اختراع دوم که تازه در اروپا به ثبت رسیده ما از این دوزیمترها، سیستمهای سهبعدی تهیه کردیم. به شکل سهبعدی ما صدها دوزیمتر را در داخل بدن مریض قرار میدهیم که با دقت و ظرافت بالا انجام میشود. به این ترتیب دوز اشعهای که به مریض میرسد، را اندازه میگیریم. خطای صورتگرفته را در تطبیق پلان درمانی، میتوانیم در جلسات بعدی تصحیح کنیم. چون پرتودرمانی بین ۵ تا ۳۵ جلسه صورت میگیرد. نظر به نوع سرطان و رژیم درمانی، وقتی ما بتوانیم خطا را در ابتدا دریافت کنیم، تصحیح آن امکانپذیر است.
نیمرخ: تشکر خانم جعفری از فرصت گفتوگو، به امید موفقیتهای بیشتر تان!
دیدگاهها 1
من شخصا به عنوان یک افغانستانی از دست آورد یک خانم کشورم احساس خرسندی و افتخار میکنم ، و موفقیت های بیشتر را برای تان میخواهم
مسیر زندگی تان با پیچ و خم های که داشت برای من و امثال من که در این روز ها با شریط شبیه شاید بیست سال پیش شما دست وپنجه نرم میکنی انگیزه بخش بود و واقعا دریافتم که هنوز هم امیدی برای پیشرفت ام هست و نباید نا امید شوم .
اکنون که افغانستان در منجلاب از مشکلات دارد غرق میشود وجود متخصص ها و کدر های علمی همچون شما مایه ای امید و افتخار است زیرا اگر ممکن ما ونسل ما که در این منجلاب گیر کرده ایم غرق شدیم شما هنوز هستید که نام افغانستان را زنده نگهمیدارید و این جای خیلی خوشحالی است
من از صمیم قلب برای موفقیت های بیشتر تان دعا میکنم خانم دکتر