ممکن نیست در افغانستان بهدنیا آمده باشی و بهگونهٔ مستقیم یا غیر مستقیم با مرگ روبهرو نشده باشی، از جنگهای داخلی تا امروز، هزاران انسان افغانستانی درگیر آتش جنگ و کشته شدن بوده و این کلمهٔ سهحرفی جزء بیبدیل زندگی آنها شدهاست.
من میخواهم روبهرو شدن خودم با مرگ را در این دو و نیم دههٔ عمرم را بازگو کنم که تکهای از هزاران تکه است، تکههایی که هزاران همچون مرا در این سالها، ذره ذره خُرد کرده و شکستهاست. من دقیق زمانی بهدنیا آمدم که طالبان داشتند دور اول به قدرت رسیدنشان را با تاریکی تمام بهپیش میبردند؛ حالا قصههای کشتن آن روزهای این گروه را در شمال و ولایات مرکزی از خیلیها میشنوم.
در سالهایی که کودک بودم، بارها خبر کشتن و کشته شدن آدمها را از بلندگوهای رادیوی پدرم شنیدم و گهگاه با آن درگیر بودم، بار اول مرگ و کشته شدن آدم را در نزدیکی شهر غزنی که داشتم به طرف کابل برای خواندن آمادگی کانکور میآمدم، دیدم. وقتی که موترهای اردوی ملی در حال رد شدن بودند، راکتی از داخل یک باغ فیر شد و یکی از موترهای حامل سربازان را به آتش کشید و من سوختن یکی از آنها را از نزدیک دیدم که داشت در آتش دست و پا میزد، از آنجا به بعد؛ دیگر خون و مرگ را هرازگاهی از نزدیک دیدهام و با روحام لمس کردهام.
وقتی سال دوم دانشگاه بودم، جنبش روشنایی در برابر تبعیض شکل گرفت که جوانان و دانشجویان، بخش بزرگی از این جنبش را تشکیل میدادند. در روز دوم اسد، وقتی از دانشگاه با جمعی از همکلاسیهایم در میدان دهمزنگ رسیدم، هرگز فکر نمیکردم اینبار مرگ را در چند قدمی خودم حس کنم و از آن، جان سالم بهدر ببرم و در نهایت، اجزای جدا افتادهٔ بدن دوستانم را از جویچهها جمع کنم.
در روز دوم اسد وقتی انفجار شد، از موج انفجار به زمین افتادم، وقتی از جایم بلند شدم؛ چشمم به یک پای جدا افتاده که بالاتر از زانو قطع شده بود افتاد، آن تصویر را تا هنوز نتوانستم از ذهنم پاک کنم و وقتی به یاد دوستان کشته شده در دهمزنگ میافتم، آن تصویر همراهیام میکند. از آن روز به بعد انگار سرنوشتم با کشته شدن دوستانم گره خورده باشد. همیشه به این فکر میکنم که خودم در کجا و چگونه با خمپارهای، بمبی از پا در میآیم. این حس برایم وحشتناک است، با آنکه بدترینهایش را دیدهام و تجربه کردهام.
شبی که در زیارت سخی انتحاری شد، من در خوابگاه دانشگاه کابل بودم. وقتی صدای ترکیدن بمب را شنیدم؛ برای اهدای خون به شفاخانهٔ علیآباد رفتم، طفل یازده ساله را دیدم که نفسهای آخرش را میکشد و با چشمان بسته، دستش را در دستان مادرش حلقه زده بود. مادرش همزمان جسد پسر یازده ساله و شوهرش را به خانه برد، فهمیدم که سرنوشت زن افغانستانی جز این چیزی نمیتواند باشد.
کم کم باور کردم که آدم افغانستانی و مخصوصاً انسان هزاره، سرنوشتاش با کشته شدن گره خوردهاست و یا حداقل تا امروز اینطور بوده.
مدتی بعد! موتر حامل کارمندان وزارت معدن مورد هدف قرار گرفت که یکی از بهترینهایمان را از ما گرفت (انجینیر احمدحسین رحیمی). آن روز صبح داشتم برای دیدن نتایج امتحان به دانشگاه میرفتم، نزدیک دروازهٔ جنوبی دانشگاه کابل رسیده بودم که صدای انفجار را شنیدم، وقتی فهمیدم که موتر کارمندان وزارت معدن را هدف قرار دادهاند؛ از دوستانم سراغ احمد حسین رحیمی را گرفتم که بدبختانه شماره تلفناش خاموش شده بود که هیچگاه روشن نشد. امیدوار بودیم زخمی شده باشد و بتوانیم او از میان زخمیهایی که به شفاخانهها انتقال داده شده بود بیابیم؛ ولی او را از سردخانهٔ شفاخانهٔ ۳۰۰ بستر پلیس یافتیم. تصویرهایی که در جریان جستجو کردن در شفاخانهها و پالیدن در میان اجسادی که سوخته بودند ومغزشان متلاشی شده بود را هرگز نمیتوانم فراموش کنم، این چندمین تجربهای بود که در آن مرگ را حس کردم. در مراسمی که برای یادبود کشته شدهها گرفته بودیم، یکی از دوستان ما که خودش در انفجار مسجد امام زمان کشته شد گفت: در این حالت معلوم نیست چند روز دیگر زندهایم، باید وصیتنامههایتان را بنویسید.
مدتی نگذشت که در مسجد “امام زمان ” واقع در غرب کابل حملهٔ انتحاری شد، “خادم حسین بهزاد،” او که نماد سختکوشی و اخلاق بود را از ما گرفت. نمیدانم چهطور در آن جمع قرار گرفته بود؟ او همیشه به دیگران میگفت: از اجتماعات دوری کنید که وضعیت امنیتی خراب است. شامگاه آن روز، وقتی صدای مهیب انفجار بلند شد و فهمیدم در نزدیک خانهٔ ”بهزاد” است کمی نگران شدم، وقتی تماس گرفتم؛ گوشیاش خاموش بود. به طرف محل انفجار رفتم و به سختی داخل مسجد شدم و تن بیجان او را در آغوش خواهرش یافتم. به همین سادگی کشته شد و دختری به جایش ماند که مجبور است طعم بیپدری را تا آخر عمرش به دوش بکشد. من شکستن مادر و خواهرانش را هر روز میبینم، اینکه چگونه غم نداشتن برادرشان را با تمام مشکلات زندگی به دوش میکشند.
تا اینکه غم و زندگی ما را در روزهای انفجار و به خون کشیده شدن دانشآموزان آموزشگاه موعود کشاند، آنروز خانهٔ یکی از دوستانم در دشت برچی بودم؛ خبر انفجار را شنیدم. وقتی به محل انفجار رسیدم بوی خون و مرگ موج میزد و صدای نالهٔ دختران دانشآموز تا چند کوچه آن طرفتر شنیده میشد. ما انسان هزاره هستیم و به ناچاری و تحمل، آنها را هم دفن کردیم و برایشان اشک ریختیم و ناله کردیم؛ ولی آب از آب تکان نخورد.
نمیدانم آدمها چهقدر میتواند دوام بیارود و من در این مدت چگونه دوام آوردم، همینقدر میدانم که عادت کردن به هر چیزی میتواند وحشتناک باشد، آن هم عادت کردن به مردن و دم نزدن.
با روی کار آمدن دوبارهٔ طالبان! مرگ چهرهای نمایانتر پیدا کرد و حس کشتن را میشود در چهرهٔ تک تک آنها دید، باید در مقابل مرگت سکوت کنی و صدا بلند نکنی. صدای گلوله منطقیترین حرفی است که میتوانی در جواب اعتراضهایت دریافت کنی.
با این همه، باز هم این سایهٔ وحشت، دست از سر ما بر نمیدارد و از تجربهٔ تلخ سقوط کابل که برایم کمتر از مرگ نبود، رسیدم به همین چند روز پیش؛ انفجار در مکتب پسرانهٔ عبدالرحیم شهید. واقعیتاش با صدای بمب دیگر از جایم نمیپرم. گفتم که عادت کردن وحشتناکتر از هر چیزی است، عادت کردهایم و میزان نگرانی ما هم بستگی به صدای برخواسته از انفجار دارد. وقتی انفجار میشود میگویم: خدا را شکر که زیادتر کشته نشده؛ این خودش مرگ است. با آنهم کوشش میکنم خودم را زودتر به محل برسانم تا بتوانم یک زخمی را زودتر به شفاخانه برسانم و با چند عکس از آنها، خوراک تازه را برای رسانهها مهیا کنم.
من پلههای مرگ را بارها بالا و پایین رفتهام، مرگ صدها نفر را در این دو و نیم دههٔ عمرم از نزدیک دیدهام و فکر اینکه خودم هم ممکن است اینطوری بمیرم؛ دیوانهام میکند. ولی من تحمل میکنم و پذیرفتهام این خندهآورترین حرفی است که میتوانید از یک آدم بشنوید که مرگ وحشتناک خود و همتبارانش را اینگونه بپذیرد و کاری نکند، در حقیقت کاری نتواند.
دیدگاهها 1
به نظر من یک انسان به همان اندازه ی که در زندگی مشکلات بیشتری را تحمل کرده هست به همان میزان اندازه ی درک اش از زندگی بالا می رود.