یکی از مخاطبان نیمرخ – کارزار «سکوت را بشکنیم»
روزهای گرم تابستان و آخرهای ترم سوم و نزدیک امتحانها بود. من و دوستانم در شور و شوق همیشگی خودمان بودیم. خیلی سخت درس میخواندیم و سرگرم آماده سازی کار خانگیهای این ترم بودیم؛ چون یک هفته بعد امتحان داشتیم. اما در کنار درس و کار خانگیها شوخیها و تفریحهای مخصوص خودمان را نیز داشتیم. گهگاهی کار خانگیها چنان سخت بود که دوستانم از انجام آن و نمرهای که در مقابل انجام داده میشد، منصرف میشدند و میگفتند فدای سرمان.
در آن سمستر من هم با چنین کارخانگی روبهرو شدم و حیران مانده بودم که چگونه این کارخانگی را انجام بدهم. در همین فکرها بودم که یکی از دوستانم که با او در این مورد صحبت کرده بودم؛ برایم گفت که چرا پیش استاد خود رفته و موضوع کارخانگی خود را تبدیل نمیکنی. تصمیم گرفتم که نزد استاد بروم و از او بخواهم که موضوع مرا تبدیل کند؛ چون من به مواد این موضوع دسترسی نداشتم که بتوانم آن را انجام بدهم. آن روز با دوستم رفتیم که استاد را ببینیم؛ اما دروازه اتاقش قفل بود. فردای آن روز که خودم تنها رفتم، استاد در اتاقش بود. گفتم استاد شما به من این موضوع را کارخانگی دادید، من خیلی دنبال منبع گشتم؛ اما هیچ منبعی نتوانستم پیدا کنم.
حدوداً یک ماه میشود که سرگردانم؛ اما هیچ چیزی دستگیرم نشده است. پیش شما آمدم که اگر میشود موضوع کارخانگی من را تبدیل کنید تا در این مدت کمی که به امتحانها مانده انجامش بدهم و به شما تسلیم کنم. در زمان حرف زدن متوجه شدم استاد به گونهی غیر معمول به طرف من نگاه میکند و لبخندهایی که اصلاً خوشایند نیست، به چهره داشت. کمی ترسیده بودم؛ چون از قبل شنیده بودم که برخی از آموزگاران دانشگاه دارای کجرویهای اخلاقی هستند، به همین خاطر یک لحظه بر خود لرزیدم.
من هیچگاه به اتاقهای استادها به تنهایی نمیرفتم؛ اما آن روز مجبور شده بودم؛ چون همهی دوستانم درس داشتند. حرفهایم که تمام شد استاد کمی بلند خندید و گفت تو به خاطر همین اینقدر نگرانی و میترسی. از جایش بلند شد و سَمت دروازهای که من باز گذاشته بودم، رفت و دروازه را بسته کرد. بعدش طرف من آمد و روی کوچی که من نشسته بودم، نشست و گفت دختر جان اینقدر تشویش این را نکن، برای این زیبایی بینظیرت ضرر دارد عزیز دل.
من ترسم دو چندان شد. پهلویم نشست؛ دستم را گرفت و گفت نترس من با تو کاری ندارم، فقط اینکه تو خیلی مقبول هستی و میخواهم امروز را همراه من باشی و با هم خوشحال باشیم در مقابل تو هیچ کارخانگی انجام نده و من وعده میکنم که نمرهی کارخانگیت را پوره بدهم. چنان ترسیده بودم که عرق از تمام وجودم مانند سیل سرازیر شده بود.
انگار در میان دریا شنا کرده بودم؛ سریع از جایم بلند شدم و گفتم استاد چه کار میکنید؟ شما جای پدرم هستید. دستم را کشید و دوباره روی کوچ نشاند و گفت کمی سن من بالا رفته باز دل ندارم که خوش باشم. گفتم خوش باشید؛ ولی با همسرتان نه با من که مانند دخترتان هستم. کوشش کردم خودم را از چنگال این پیرمرد خبیث بکشم؛ اما در همین پیری هم مانند یک مرد جوان توان داشت و من ناتوان در چنگالش گیر ماندم چندبار صورت و دست مرا بوسید؛ اما زمانی که لبانم را میبوسید تعفن دهنش حالم را به هم زد و غش کردم.
زمانیکه به هوش آمدم در شفاخانه بودم و سِیرُم به دستم وصل بود. مادرم بالای سرم بود. خیلی ترسیده بودم حتا با دیدن مادرم چیغ زدم. مادرم دستم را گرفت گفت من هستم نترس. گفت ترا چی شده بود؟ از مادرم پرسیدم که من چی قسم اینجا آمدم و تو چه قسم خبر شدی. گفت یکی از همکلاسیهایم به مادرم زنگ زده که حال من خراب شده و به شفاخانه آوردیم. مادرم گفت که یکی از استادهایت میگفت که تو به اتاق او رفتی و در مورد تبدیلی موضوع کارخانگیت همرایش حرف میزدی، در زمان حرف زدن بیهوش شدی. مادرم گفت که داکترها گفتند که فشار تو پایین شده حتماً به خاطر گرسنگی است.
من تمام قضیه را به مادرم گفتم. مادرم خیلی ترسیده بود که مبادا ضرر جسمی دیگر؛ یعنی خدای ناکرده به عزت و آبرویم صدمه وارد نکرده باشد. مادرم اجازه نداد سیرم من تمام شود و زود مرا برای معاینات به طب عدلی برد اتفاقی برایک نیفتاده بود. مادرم با من به دانشگاه رفت و به ریاست دیپارتمنت رفتیم که از استاد شکایت کنیم، وقتی استاد را خواستند طرف من نگاه کرد و گفت دختر تو چی میگویی. تو جای دخترم هستی.
من چرا این کار را کنم. گویی زمین و آسمان با او بود و من هم هیچ ثبوتی نداشتم که ادعای خود را ثابت کنم. تحقیر شده به سوی خانه روان بودیم که برای چک کردن ساعت گوشیم را گرفتم، در حال ضبط ویدیو بود. دیدم هیچ ویدیویی نیست. صفحه سیاه بود و فقط صدا داشت. خیلی خوشحال شدم، ساعتهای نخست ویدیو را آوردم و صدایش را شنیدم همان لحظهی است که به استاد گفتم که موضوع را تبدیل کن.
صداهای استاد را هم شنیدم به مادرم گفتم پس برویم الآن ثبوت دارم. گفت چیست؟ گفتم بیا باز میفهمی. با مادرم دوباره به طرف ریاست رفتیم. رسیدم و دروازه را باز کردم استاد میخواست بیرون شود در عین زمان میگفت به هیچ کس نمیشود اعتماد کرد. گفتم جناب رییس ثبوت دارم. گفت از کجا کردی تا بیشتر تو میگفتی ندارم. گفتم بفرمایید جناب رییس این صدا را میشناسید؟ شنید گفت صدای جناب استاد – تخلص استاد را گفته ــ است. گفتم پس تا آخر گوش کنید. زمانیکه تا آخر شنید. رو به طرف استاد کرد گفت جناب – تخلص استاد را گفته ــ از شما بعید است. گفت دخترم من واقعاً شرمنده هستم.
استاد را زندانی کردند و چند روز بعد در نوبت محکمه شدنش که من هم باید میرفتم با پدر و مادرم رفتم و ثبوت را هم با خود بردم. استاد جریمه نقدی و از وظیفهاش برکنار شد و البته به مدت خیلی کمی زندانی؛ اما پدر و مادرم و خودم باز هم میترسیدیم که مبادا چنین جانوران که تشنهی مهار کردن شهوتشان از طریقههای نامشروع هستند؛ دوباره سر راهم قرار بگیرند و یا همان استاد به خاطر انتقام بیاید و به من ضرری برساند. تا هنوز که در دانشگاه درس میخوانم به ترس و لرز میروم و تنهایی به جایی نمیروم.