نویسنده: مریم امیری
در دنیایی که حتی نفس کشیدن برای دختران جرم است، نوشتن نوعی مقاومت به حساب میآید و من تا آخرین نفس مقاومت خواهم کرد. بهخاطر اینکه دختر هستم، شانزده ساله هستم؛ دختری که در شهر کابل متولد شد و در شش سالگی بهخاطر فقر و تنگدستی خانواده به مزار شریف مهاجر شد. زندگی از همان ابتدا به من و خانوادهام روی خوش نشان نداد، پدرم کارگر بود و مادرم زنی فداکار که سلامتیاش را در راه بزرگ کردن ما یعنی فرزندانش از دست دادند.
من به سنی رسیده بودم که حتی نمیتوانستم برای چند ساعت هم که شده، از دنیای تلخ واقعیت فرار کنم. شش ساله بودم که شامل مکتب شدم؛ از دوران مکتب باید بگویم که از صنف اول الی صنف پنجم شاگرد ممتاز بودم. زمان در گذر بود، صنف هشتم مکتب بودم که طالبان مکاتب را بستند و خانهنشین شدم. زندگی برایم پر از چالش بود. اما زندگی همیشه یک خط راست نیست و همه چیز از یک صبح شروع شد. وقتی مه غلیظی بدون هیچ دلیل مشخصی تمام درهها را پوشاندهبود. انگار آفتاب دیگر نمیتابید و مه پرندگان را خاموش کرده بود، حتی درختان هم مانند سایههایی بیجان به نظر میرسیدند و نسیمی سرد از میان شاخهها عبور میکرد و صدایی مانند نالههایی خفه به گوش میرسید. در دل این سکوت غمانگیز، صدای خش خش برگها به شکل عجیبی بلند بود، کسی یا چیزی در آن نزدیکی پنهان شده بود. به دلم افتاده که یک اتفاق بد خواهد افتاد. حیوانات اهلی که همیشه در اطراف خانه پرسه میزدند، ناگهان ناپدید شده بودند و سگ خانه بدون دلیل زوزه میکشید. فضای طبیعت دیگر آرام و زیبا نبود، بلکه مانند کابوسی وحشتناک بود. بله آن روز، روز بازگشت طالبان به افغانستان بود. تاریکترین روز برای مردم افغانستان. وارد شدن این گروه وحشتناک همه چیز را تغییر داد، مکتبها بسته شدند، خواندن کتاب ممنوع شد و جرم به حساب میآمد و اولین چیزی که از ما گرفتند حق زندگی در جامعه بود.
در خانوادهای فقیر اما مهربان بزرگ شدم، مادرم بهخاطر مشکلات زیاد زندگی انرژی و لبخند همیشگی را ندارد. مادرم تا حالا سه بار عملیات جگر شدهاست. همین باعث شده از همان کودکی درک کنم که دنیا برای دختران افغانستان ساده نیست. هنگامی که مادرم برای پاک کاری خانههای ثروتمندان و کارمندان دولت میرفت، مرا نیز با خود میبرد. من بارها و بارها شاهد توهین به مادرم بودم. برای یک کودک سنگینترین مجازات رنج کشیدن مادرش است که من با قلب و وجودم حساش کردم.
هنگامی که مادرم لباسهای مردم را میشست، دستانش آبله میزد. او میخندید و میگفت: نگران نباش دخترم، دردش میگذرد. من میدانستم درد مادران افغانستان هرگز تمامشدنی نیست. بودن در افغانستان و وضعیت مادرم مرا بیشتر از هر چیز دیگر اذیت میکرد. من شاهد بودم هنگامی که بر سر مادرم فریاد میزدند و مادرم با پاهای پر از درد میدوید.
رویایم این بود که نویسنده شوم، نه فقط برای خودم بلکه برای تمام دخترانی که در تاریکی نگه داشته شدهاند. من در سن هفت سالگی روی پردهٔ تلویزیون آرزو و آریانا رفتم و از آرزوهایم گفتم. هنگامی که خبرنگار از من پرسید که در آینده میخواهی چه کاره شوی؟ آرمانها و آرزوهایم را لمس کردم و گفتم: میخواهم نویسنده شوم تا دنیا صدای ما را بشنود.
من مکتب را با تمام سختیهایش شروع کردم. در جریان مکتب به قالینبافی رو آوردم. با هر تار از قالین، آرزوهایم را دنبال میکردم. قالینبافی تنها حرفهای است که جان دختران افغانستان را نجات میدهد. هنگامی که به صنف نهم رسیدم، بیش از هر وقت دیگر به نوشتن علاقمند شدم. دفتر خاطراتم سرشار از یادداشت بود؛ از زندانهایی که بوی تعفن میآید و سینهٔ قبرستان تنها راهی است که دختران آن را میپیمایند در دوران طالبان.
امسال سومین سالی است که در کلستر درس میخوانم، درس خواندن برایم حس خوبی میدهد؛ در کنار دیگر دختران بیشتر از قبل بهسوی رویاهایمان پرسه میزنیم. در کنار یکدیگر معادلات ریاضی را حل میکنیم، بهسوی شاعران و نویسندگان قدم میزنیم، بهسوی رویاها پل میسازیم. از تجربههای فیزیک و کیمیا استراتژی برای خودمان تعیین میکنیم و با درسهای امپاورمنت، بیشتر از قبل قدرتمند و توانمندتر میشویم.
امپاورمنت و کلستر برای همهٔ دختران یک نقطه از رشد و توانمندی است؛ زمانیکه برای اولینبار در مقابل همه صحبت کردم خیلی خوشحال بودم و حس خوبی داشتم. به این باور رسیدم که دختران از توانمندیهای زیادی برخوردارند. امروز این خطوط را نوشتم تا همهٔ دختران بدانند که هیچیک از آنها ضعیف نیستند.