افغانستان قرنهاست که قبرستان آدمها و آرزوهای شده است که در اثر جبر تاریخی، جایگاهی در هیچ جای از تاریخ نداشته و کسی به طوریکه باید هنوز از آن حرف نزده است. در این میان اما زنان جایگاه وحشتناکتری داشته است. حمله انتحاری دیروز در مرکز آموزشی کاج در ادامهی حملات دیگری که بالای آموزشگاههای غرب کابل به گونه هدفمند انجام شده یکی از خونینترین حملهها است. در این حمله بیشتر از 80 دانش آموز کشته شدند که در این میان بیشترین آنها دخترانی بودند که دور از خانوادههای شان برای ارتقای آمادگی کانکور به کابل آمده بودند و امروز در حال گذراندن آخرین امتحان آزمایشی کانکور شان بودند.
مریم شفایی، دانشآموزی که از درون آتش و خون حمله دیروز زنده بیرون شده است؛ ولی چیزی را که دیده است شاید هیچگاه فراموش نتواند. وقتی از او خواستم چشمدیدش از آن صحنه را برایم قصه کند، حرفهایش را با آه جانسوزی شروع کرد و از «وحیده» رفیق و همکلاسی اش که در حمله تروریست انتحاری کشته شده حرف میزد.
“برای امتحان دادن باید به کورس میرفتم و کمی ناوقت شده بود، داشتم آماده میشدم که وحیده زنگ زد؛ وقتی جواب دادم گفت، اوو ای هنوز خواب است، گفتم خواب نیستم دارم میایم. گفت زود شو بیا برت هم جای گرفتم، هم ورق امتحان. وقتی از خانه بیرون شدم نازنین زنگ زد گفت بیغیرت کجایی، بیا دگه رفیق نیمه راه نشو. گفتم دارم میایم.”
مریم مثل هر روز دیگر به طرف آموزشگاه میرود، شاید فکر اینکه بعد از امروز هرگز نتواند وحیده، نازنین، بهاره و خیلی از همکلاسیهایش را ببیند اصلا به ذهنش خطور نمیکرد. ولی واقعیت زندگی ما همین است.
“مثل هر روز دیگه به طرف کورس رفتم و دلم جمع بود و داشتم به این فکر میکردم که دو هفته به امتحان کانکور مانده و به اعلان نتایج فکر میکردم؛ اینکه ده برتر کانکور میتواند از کورس کاج باشد، برای تقدیر از آنها برنامه بگیریم و مه مجری برنامه باشم”
مریم با فکر کردن به همین چیزهای قشنگ و آرزوهای زیبایش نزدیک کوچه آموزشگاه کاج میرسد که صدای شلیک گلوله را میشنود.
“داخل کوچه شدم که صدای فیر مرمی ره شنیدم. یک فیر، دو فیر و ده فیر… دختری که قبل از مه داخل کوچه شد، پس دوید و دور شد. مه طرف کورس دویدم و با هرقدم که نزدیک میشدم به وحیده و نازنین فکر میکردم. نزدیکتر شدم که انفجار شد، احساس کردم ساختمان کورس بالا شد و پس به زمین خورد. تمام شیشههای اطرافم ریخت و یک لحظه بعد دیدم که همصنفیهای پسر ما از روی دیوار کورس خودشان را به زمین میانداختند.”
مریم با وحشت تمام که بعد انفجار خیلی از ما تجربه کردیم چیغ میزند و به اطرافش نگاه میکند، دست یکی از پسران وحشت زده را میگیرد، میپرسد چه اتفاق افتاده. پسر با ترس و گریه میگوید؛ داخل صنف انفجار شد.
“چیغ زدم و چیغ زدم، چند لحظه بعد همصنفیهایم را که میشناختم دیدم با دست و صورت پرخون و زخمی بیرون میشدند. از هرکدامشان میپرسیدم وحیده کجاست، میگفتند؛ وحیده را ندیدیم”
وحیده را همهی همکلاسیهایش میشناخته، با استعدادترین دانشآموز کلاس، دختری که در میان بیشتر از 600 دانشآموز کلاسش هر بار بلندترین نمره را در امتحان کسب میکرده و تمام همکلاسیهایش حرف از اول نمرهگی او در کانکور میزده است. وحیده دانشآموزی که در دو امتحان آزمایشی اخیر 353 و 360 نمره گرفته بوده است.
“نمیتوانستم داخل کورس شوم و زخمیهای که خودشان راه رفته میتوانست با خون سوختگی از کورس بیرون میشدند، خیلیهای که نمیتوانستند را مردم و دیگه شاگردا از کورس بیرون میکشیدند. امبولانس نمیآمد و مردم مجبور شدند خیلیها را به پشت شان به شفاخانههای نزدیک ببرند.”
مریم وقتی به داخل کورس میرود، فقط دیوار فرویخته و نیمکتهای پرخون کلاسش را میبیند که تا دیروز دخترانی را با دنیایی از امید در خودش جا داده بود و حالا بدنهای سوخته و تکه تکه شده آنها روی نیمکت بوده، با گریه میگوید “اصلا فکر نمیکردم، صنفی که خیلی دوست داشتم و هزاران دختر را در ساعتهای درسی دورن خودش جا میداد و سنگر مبارزه دختران برای آموختن شده بود را یک روزی در این حالت ببینم.”
گریه، گریه، گریه… دوباره ادامه میدهد…
“داخل کورس رفتم حمیرا همصنفی ام را دیدم که یک گوشه ایستاده و گریه میکرد، صدا زد مریم بیا وحیده اینجه است. از دور فقط سر وحیده ره دیدم، نتانستم پیش بروم و لمسش کنم حتا نتانستم طرفش نگاه کنم، آن طرفتر همصنفی دیگرم «بنین» افتاده بود که جان نداشت. فقط چیغ زدم و گریه کردم، از صنف ام هیچ چیزی نمانده بود.”
مریم به ناچار به خانواده وحیده زنگ میزند و به آن خبر میدهد تا دنبال جنازه وحیده بیایند، او کنار تن بی جان دوستش میاستد تا تن پاره پاره دوست چند ساله اش را گم نکند.
“حالم بد شد و مرا از داخل کورس بیرون بردند، دم دروازه کورس پدرم را دیدم که طرف ام دوید، برای اولین بار بود که آنقدر محکم بغلم کرد و گفت؛ قلبم ره دو پاره کدی و گریه میکرد.”
پدرش مریم را خانه میبرد ولی او میگوید؛ باید جنازه وحیده را به مادرش بدهم. با تقلاهای پدرش مریم به خانه میرود. مادر وحیده دوباره زنگ میزند که نتوانسته جنازه دخترش را پیدا کند.
“به آنها گفتم شفاخانه محمد علی جناح بروید شاید اونجه برده باشد، خودم هم رفتم.”
مریم خودش را به بیمارستان محمد علی جناح میرساند، در آن جا نیروهای گروه طالبان از دروازه ورودی بیمارستان به کسی اجازه نمیدهد تا در داخل دنبال گم شدههای شان در میان کشتهها و زخمیها بگردند، مریم به سختی اجازه میگیرد و داخل میرود.
“نمیدانستم که جنازهها را کجا گذاشتهاند، از پسری که آن جا بود پرسیدم، گفت ده سرد خانه. میدانستم تنهایی رفته نمیتوانم داخل سرد خانه بروم. از دست پسری که پهلویم ایستاد بود و نمیشناختم محکم گرفتم که با من داخل برود.”
وقتی مریم داخل سرد خانه میشود، جنازهها را یک به یک نگاه میکند تا وحیده را پیدا کند. در این میان به جنازه محافظ آموزشگاه بر میخورد. همراه با گریه حرف میزند. ” وقتی جنازه گارد دروازه کورس ره دیدم خیلی ترسیده بودم، داشتم از حال میرفتم؛ ولی باید وحیده را پیدا میکردم. دیدم دو جنازه او طرفتر بود، رفتم دیدم… وحیده وحیده… میدانی؛ مه وحیده ره خیلی دوست داشتم، خیلی بغلش کده بودم، خیلی از دستش گرفته بودم؛ ولی نمیتانستم به جنازه ش دست بزنم. نمیتانستم رویش ره ببوسم و چادرش را منظم کنم، نمیتانستم بغلش کنم. میترسیدم، از وحیده میترسیدم. وحیده وحشتناک شده بود خیلی وحشتناک شده بود.”
مریم پدر وحیده را صدا میزند؛ پدر تن پاره پاره و بی جان دخترش وحیده را بغل میکند و خواهر وحیده که سرش را روی شانه پدرش گذاشته و ناله میکند میگوید “درس خواندی و خواندی آخرش خوده چه جور کدی”
جنازه وحیده را به مسجدی در دارالمان انتقال میدهد تا برای دفن کردن آماده شود. “وقتی وحیده را برای غسل دادن بردند، انتظار داشم وحیده بیدار شوه، بخدا مه با بیست سال عمر ام هنوز از یک مرده انتظار داشتم بلند شود نمیتانستم باور کنم وحیده مرده.”
مریم با خواهر وحیده دنبال کفن به خانه آنها میرود و در برگشت، امبولانسی را میبیند که جنازه دیگر را میآورد” یک باره گی بهاره یادم آمد که خانه شان نزدیک خانه وحیده بود و امبولانس هم همو طرف میرفت. دعا میکدم که خدایا چه میشه که داخل آمبولانس جنازه بهاره نباشد و او زنده باشد، ولی وقتی کفن وحیده ره آوردم دیدم جنازه بهاره ره هم آورده. دیروز سات 11 بجه مه همرای وحیده و بهاره از پلسوخته یکجای قدم زده طرف خانه شان رفتیم.”
اما دیروز دقیق در همان ساعت وحیده و بهاره با تمام امید و آرزوهای که داشتند، کشته شدند، گریه اجازه نمیدهد مریم حرف بزند و گلویش را بند میآورد. دوباره به زور با هق هق ادامه میدهد.
“گریه بود و ماتم بود، اگر وحیده کشته نمیشد مطمین بودم او اول نمره کانکور میشد. هیچ کس بالاتر از وحیده نمره نمیگرفت. وحیده ره دفن کدن، طرف برچی آمدم. سر کوچه کورس پایین شدم، میخواستم دوباره به کورس بروم که اجازه ندادند. فکر میکردم شاید مه هم بمیرم، خون بالا بیارم. نمیدانم چرا هنوز زندهام.”
مریم به خانه میرود؛ میبیند مادر در خانه نیست، به مادرش زنگ میزند تا بیاید. “وقتی مادرم همراه دو تا دختر دگه آمد، او دو نفر را اول نشناختم وقتی نزدیک شدند دیدم، شکریه و یک دوست دیگرم بودند. از شکریه پرسیدم چه شد. شکریه گفت؛ اول فیر شد و بعد مدیر کورس آمد که بیرون نشوید از راه تان میایه، یک لحظه بعد یک مرد حدود 25 ساله داخل شد و شروع به فیر کدن کرد. ما زیر چوکی قایم شدیم و دیدیم که بمب او مرد انتحاری بار اول وقتی میخواست انفجار بده، انفجار نکد و چند بار تلاش کد و بعدش انفجار کد.”
همهجا تاریک میشود و شکریه هم دیگر چیزی را نمیبیند، وقتی بلند میشود، خودش را در میان خون و آتش میبیند جنازههای همکلاسیهایش….