در را میبندی و میگویی کرایه دو نفر را حساب میکنی. پس از یک نگاه کوتاه سر تکان میدهد و حرکت میکند. دو خانم میانه سال و چادر سیاه در چوکی آخر تونس نشسته اند و دو مرد در چوکی وسطی. ذهنت درگیری دو دخترک خورد سال است که سر کوچه، آشفتگی را چهار چشمی کنار خانم جوانی ایستاد بودند که مادرشان نبود. از چهرهاش پیدا بود که هنوز بچهتر از آن است که مادر این دو کودک باشد. اصلا بیخیال تمام قصهی اصل و نصب، تو درگیر نسبتآشفتگی با نگاههای کودکانه و صدای نازک و بیروحی هستی که میگفت، “پیسه یک نان خشکه بتین ثواب میشه”. درگیر نسبتثواب با آشفتگیی که در چشمهای آن دخترکها خانه کرده. درگیر نسبتآشفتگی که امروزهای در همه چشمها و چهرهها خانه کرده است. آنقدر که حتی از سر اتفاق هم صدای خندهای از تردیدشلوغ آشفتگی در شهر، بلند نمیشود.
کمی پیشتر دو مرد میانهسال سوار میشوند و به گفتگوی شان ادامه میدهند. رو برنمی گردانی که صورت شان را ببینی. لحن یک شکوهتلخ به ناکجاآباد بر صدای یک شان سنگینی میکرد. “پناه به خدا. امروز شاید نوبت برسد”. متوجه میشوی برای سومین روز به صف بانک میروند. از کندی کار در سیستم حواله پول از طریق “وسترنیونین” شکوه داشتند.
در گولایی دواخانه پیاده میشوی. هنوز چند قدم برنداشته، صدای از تو ده افغانی میخواهد. میبینی آشفتگی این بار در هییت معتادی که نای ایستادن ندارد با تو چشم به چشم شده است. نمیتوانی به چشمایش نگاه کنی. از کنارش رد میشوی. همین گونه که از پیاده رو به سمت چهارراهی شهید روانی از کنار چندین گدا دیگر نیز رد می شوی. دو هفته بیشتراست متوجه شدهای روز به روز تعداد چشمهای آشفته که دست گدایی دراز میکنند در حال بیشتر شدن است.
دفعه پیش که بیرون آمده بودی، سه روز پیش بود. عصر آن روز را یادت است. وقتی از مقابل نانوایی سرکوچه رد شدی، تجمع چشمهای آشفته که به امید یک نان خشک دم نانوایی نشسته بودند، پشتت را لرزاند و لحظهی ترا آنجا میخ کوب کرد. شاید چند ثانیه میخواستی برگردی و با گوشی تلیفونت چند عکس برداری. ولی حس کردی یکی از میان انبوه بینوایان به خاک سیه نشسته، با زل زدنش دارد به تو طعنه میدهد که ناکس، وقتی نمیتوانی با ده افغانی نانی برای یکی از ما بگیری، چرا عکس میندازی؟ چرا میخواهی از ما سوژه فیسبوک بسازی؟ خسیس. بجای عکس انداختن بیا نان بخر. شاید برای همین از خیر عکس گذشتی و رد شد.
خانه که رسیدی، هنوز داشتی به این فکر میکردی که باید عکس میگرفتی یا نه؟ واقعا ناراحت میشدند؟ به غرور کسی برمیخورد؟ یکی یا همه ایستاد میشدند و با عصبانیت اعتراض میکردند و فحش میدادند ات؟
عصر امروز وقتی از پلسرخ برمیگشتی در تمام مسیر، هرجا نانوایی بود، انبوه از بنوایان به خاک سیه نشسته را میدید که جلو اش تجمع کرده بودند. برای همین وقتی از جلو یکی از نانواییها رد شدی، تلیفونت را کشیدی و عکس انداختی. حالا اما به زمستانی سخت و دشواری فکر میکنی که هنوز از راه نرسیده است. به خطر گرسنگی جمعی فکر میکنی و به قحطی که دارد آهسته آهسته مردم را به خاک سیاه مینشاند. به درمانگی جمعی فکر میکنی. به چشمها و چهرههای آشفته که با خستگی در پیاده روهای شهر از کنار هم میگذرند و تو یکی از آشفتههای شهری که حس میکنی چند سال سیاه است نخندیدهای.
پریود در تاریخ، اساطیر و ادیان
این مطلب براساس مصاحبه با محمد حسین فیاض، پژوهشگر علوم دینی و بررسی مقاله عصمت شاهمرادی در مورد تبعیض مثبت به نفع زنان با تاکید بر حقوق شهروندی، نوشته شده است. مساله پریود و زایمان...
بیشتر بخوانید