ساعت از سه عصر گذشته بود. در گوشهای از پیادهرو در یکی از جادههای شلوغ شهر کابل منتظر کسی ایستاده بودم. در چند متری سمت راستم سه خانم که دوتای شان چادری داشتند و یکی صورتش معلوم میشد، در فاصلهی چند قدم از یک نانوایی نشسته بودند تا کسی کمکشان کند.
ناگهان خانمی که صورتش معلوم میشد با عصبانیت تمام شروع کرد به فحش دادن به یکی از خانمهایی که با چادری سیاه سراپایش را پوشیده بود. فکر کردم بهخاطر جای نشستن با هم دعوا میکنند، خانمی که فحش میداد بعد از ختم هر فحش میگفت: «نانی را که دیروز قرض گرفتی امروز پس میگیرم، باید پس بدهی.»، خانم دومی صدایش از زیر چادر به درستی قابل فهم نبود و فقط از تکان خوردن چادرش که روی دهنش بود میشد فهمید که دارد حرف میزند. در همین گیرودار کسی که منتظرش بودم آمد و باهم از آنجا دور شدیم.
ولی در تمام مسیر به آن خانمی که عصبانی بود و فحش میداد فکر میکردم، البته ذهنم را بیشتر خانم دومی که فحش را میشنید و به آرامی حرف میزد درگیر خودش کرده بود. در برگشت دوباره از همان مسیر آمدیم، شاید دو نیم ساعت از زمانی که آنها با هم دعوا میکردند گذشته بود، از نانوایی که نزدیک آنخانمها بود نان گرفتم.
نانها را به خانمی دادم که صورتش را پوشانده بود و چند لحظه قبل فحش میخورد. از او خواستم بینشان تقسیم کنند. او نانها را گرفت و پنج قرص را پیش خانمی گذاشت که او را فحش میداد و سه قرص دیگرش را به خانم دومی داد و خودش یک نان گرفت. وقتی از او دلیل این کارش را پرسیدم، گفت: «دیروز ناوقت آمده بودم، شام وقت افطار که میخواستم به خانه بروم فقط سه نان داشتم، در خانه شش نفر هستیم. مجبور شدم از این خانم (خانمی که صورتش معلوم میشد را نشان میداد) نان قرض بگیرم.»
از او نامش را پرسیدم، از این سوالم کمی تعجب کرد و گفت؛ نامم را چه میکنی؟ گفتم میخواهم در بارهی تو و این دو خانم دیگر بنویسم. به نظر زن فهمیده میآمد و بدون هیچ حرفی گفت، نامم «سکینه» است و بعد از اندک سکوت ادامه داد: «گرسنگی از تمام چیز بدتر است، مجبورم فحش زن و مرد، آشنا و ناشناس را تحمل کنم و یک لقمه نان را به خانه ببرم.»
سکینه، زن 42 سالهای است که از اول عمرش تا حالا در فقر و بدبختی زندگی کرده است، پسر جوانش را که راننده بوده چهار سال پیش در یک تصادف از دست میدهد و شوهرش هم همین یک سال پیش فوت میکند. وقتی در مورد پسرش حرف میزند صدایش در زیر چادر سنگینتر میشود. در میان گریه، بریدهبریده حرف میزند. «بدبختی مثل سایه از اول همراهم است، در تمام عمرم یک روز خوش ندیدم. تازه پسرم کار میکرد و یک لقمه نان میآورد، ولی خدا از ما گرفت.» سکوت میکند و در آخر آهسته میگوید: «شاید لایق بیشتر از این را ندارم که خدا نمیدهد.»
وقتی حرفهای سکینه ختم شد، خانمی که صورتش معلوم میشد با مهربانی به سکینه گفت: «خواهر جان خودت میفهمی که من هم عیالبار استم وگرنه قرضی نان را نمیخواستم، دیروز که سه دانه نان را تو بردی، به خدا قسم امروز چاشت بچههای خردم چیزی برای خوردن نداشتند.»
صالحه، زنی که چند لحظه قبل با سکینه دعوا داشت حالا با او همدردی میکرد. «یک تو نیستی که بدبختی دیدی، حالی که هیچکس خوشبخت نیست. فقط آنهای نان شب و روزش را دارند کمی بهتر از ماست.»
صالحه چندین سال از سکینه برزگتر است و ناخنهای دستانش به خاطر کار زیاد و لباسشویی انحراف پیدا کرده است. به گفتهی خودش به سختی کمرش را خم و راست میکند. با این همه ولی مجبور است ساعتها در پیادهرو بنشیند تا برای شب دختر و نواسههایش نان ببرد. «شاید 55 ساله باشم، شوهر اولم در دروان جنگهای تنظیمی(احزاب جهادی) کشته شد، یک دختر داشتم که بیوه شدم، به خاطر که گرسنه نمانم مجبور شدم دوباره با یک پیر مرد ازدواج کنم، از او هم خدا دو دختر نصیبم کرد. ولی صاحب پسر نشدم.»
شوهر دوم صالحه هم چند سال پیش فوت میکند، وقتی در مورد رنجهایی که در طول این مدت کشیده حرف میزند، هیچ غمگینی در صدا و حالت چهرهاش دیده نمیشود، انگار نسبت به تمام اتفاقهای گذشته بیتفاوت شده باشد و فقط برای سیر کردن نواسههایش تلاش میکند. وقتی از او در مورد نواسههایش پرسیدم که چطور با او زندگی میکنند، گفت: «دخترم که کلان شد به شوهر دادم تا دامادم به جای پسر نداشتهام باشد، ولی بعد از یک مدت فهمیدم که دامادم معتاد است و دخترم را مجبور به کارهای بد میکرد تا پول هیرویین و شرابش را پیدا کند. باز دختر و سه نواسهام را پیش خودم آوردم، حالا هیچ خبری از دامادم ندارم.»
صالحه به خاطر کار کردن و لباسشویی زیاد دچار مرض «رماتیزم» شده و نتوانسته است خودش را به موقع تداوی کند و حالا ناخنهای دستانش انحراف پیدا کرده، طوری که به سختی میتواند قاشق را هنگام غذا خوردن با دستش بگیرد. «خیلی کار میکردم، تا زمانی که کمردرد و استخواندرد نبودم دستم پیش هیچ کسی دراز نبود. ولی استخواندردی و کمردردی کمکم از پا انداخت، اول توجه نکردم بعدش نه توانایی تدوای را داشتم و زمانش هم گذشته بود. حالا به سختی میتوانم با دستانم نان بخورم.»
صالحه و سکینه نمونهی صدهاهزار زنی استند که در شهر کابل سرپرستی خانوادههای شان را به عهده دارند و به سختی خودشان را زنده نگه میدارند. بعد از تسلط گروه تروریستی طالبان بر کشور، چیزی که در شهر زیاد به چشم میخورد، زنان و کودکان گداییگر است. پیش نانواییها صف کشیدهاند تا کسی برای شان نان خشک بخرد، وارد رستورانتها شوی هر دقیقه کسی وارد میشود و تقاضا دارد چند افغانی بدهی تا برای خانوادهاش نان بخرد، در سوپر مارکت، سلمانی، فروشگاه لباس، شفاخانهها، سر کوچه و خیابان؛ همهجا هستند.
برخی روزها از سر تجسس که میشمارم، طی سه ساعت رفتوآمد در شهر، حداقل با 150 زن و کودک و مردان پیری مواجه میشوم که تقاضا دارند برای شان نان و یا قیمت یک قرص نان(10 افغانی) را کمک کنی. یعنی ممکن است در شهر کابل در هر دقیقه یک گرسنهای را ببینید که به سوی مردم دست نیاز دراز کرده و یا منتظر کمک رهگذران نشسته است. این همه نشانگر گرسنگی وحشتناکی است که مردم هر روز بیشتر از دیروز در آن غرق میشوند.